سالهای به دنبال مینی بوس

مطلبی را اکنون مینویسم وقتی مشابه آن را در وبلاگ کریم مانعی عزیز خواندم برآن شدم تا این حقیر نیز به پیوست مطلب کریم نازنین مشکلاتی که خود همواره سالها دست به گریبانگیر آن بودم بنویسم. شاید اغراق نکرده باشم که این حقیر از کسانی  که بیشتر از نِل شخصیت کارتونی دختری به نام نل یا مارکوپولو ، جای دوری نرویم پرین با خانمان در مسیرها بوده ام و همواره مشکلات این مسیر خالی از وسیله نقلیه عمومی را با پوست و استخوان لمس کرده ام. الان که مینی بوس رویایی شده برایمان و یک حس نوستالژیک برایمان دارد چرا که یا نیستند و یا اگر هستند مثل ستاره صبح اندکی میدمند و میروند. پس می ماند خودروهای سواری و بیشتر پراید که آنهم کرایه اش برای افراد متوسطی چون ما زیاد است و دیگر اینکه راننده های آن با سرعتی نامعقول تا مقصد برسیم هزار بار آیه الکرسی و سوره های کوچک قران را میخوانیم (البته یاد آور شوم که آیه الکرسی را من حفظ نیستم و همیشه تا نصف و نیمه رها میشود). یک زمانی نوید اتوبوس واحد را برای خط ساحلی دادند و چه بسا که دوستان از شادی این خبر برنامه ها ریختند چرا که اگر خط واحدی با زمان معین باشد خیلی راحت و بی دغدغه میتوان به کارها رسیدگی کرد و مهمتر از همه نسل جوان که آرزوی رفتن به کلاسهای زبان و هنری و فرهنگی دارند میتوانند آسانتر از همیشه به آرزوی های کوچکشان برسند. راستش را بخواهید از بس که در این مسیر بوده ام و از نبود یک سرویس رنج برده ام خاطرات تلخ و شیرینی دارم و میدانم خیلی از دوستان هم بی خاطره نیستند. کلاسهای زبان انگلیسی می رفتم .باید اولین کلاس را به لحاظ زمانی انتخاب میکردم تا دغدغه برگشتن بدون مینی بوس را نداشته باشم، چرا که کلاسها عصر بود. با مینی بوس می آمدم و کلاسی که ساعت 4 بعد از ظهر برگزار میشد ماساعت 2 آنجا بودیم در گرمای طاقت فرسای تابستان . جایی بهتر از پارک نداشتیم .آنقدر در این پارک روزانه آنجا پلاس بودیم که خیلی از دکه داران با من دوست شدند . در پارک که می ماندم تا ساعت 4/30 و بعد که کلاس میرفتم 1.بوی بد عرق بدنمان کل کلاس را میگرفت مگر اینکه هفته ای یک اسپری خوشبو کننده خرج خود کنیم2. فیزیک چهره وامصیبت ، عرق کرده ،موها درهم ، کفشها خاکی و تمام ویژگی کسی که تازه از مره آمده باشد. بعد که کلاس تمام میشد هراسان بودیم  چون چغول برای برگشتن و رسیدن به مینی بوس. اگر بود که آهی از سر راحتی میکشیدیم و اگر نبود حسرت از جنس خستگی و کرایه زیاد سگرمه هایت را چنان زیبا به هم گیاسه میزد که باز کردنش کار سختی بود. امروز گرچه خودروها زیادند ولی باور کنید که مردم چنان در فشار اقتصادی هستند که دوهزارتومان هم برایشان حکم پول بزرگی دارد. و همچنان باید حسرت یک خط واحد را کشید و کشید وکشید .باز هم از کریم مانعی نازنین تشکر میکنم که بخاطر مطلبی که در وبلاگش گذاشته بود برآن داشتمان تا ماهم گوشه ای از این مشکل همگانی را جور دیگر به نظر دوستان برسانیم.

--------------------------------------------------------------------
چغول: نام پرنده ای است
گیاسه : نوعی گره به قلاب ماهی (نیشپیل)

به یاد تیم پایه سپاس

مالک کارگر از عزیزانی است که چند سال پیش نوجوانان و جوانان امروز را که که کودکانی بازیگوش بودند را به دور خود جمع کرد و تیمی را تشکیل داد به نام سپاس که هسته اصلی تیمهای توحید و وحدت را امروز همان بچه های دیروز تیم مالک کارگرتشکیل میدهند. مالک با کمترین بودجه و با پول اندکی که از بچه ها میگرفت لباس تیم ، توپ وتور را فراهم کرده بود و در گرمترین روزهای تابستان آنها را جمع میکرد و عاشقانه با انها فوتبال کار میکرد. جای خالی او برای تیمهای پایه امروزی واقعا خالی است . کسی که با کمترین چشمداشت مالی بچه ها را گرد هم آورده بود تا با ایجاد یک فضای صمیمی و دوستی فوتبال را در حد توان خود به انها بیاموزد. من خبر از روستاهای همجوار ندارم که آیا چنین کاری میکنند یا خیر ولی هرکس که بخواهد تیم خوبی در آینده داشته باشد همین بچه ها بهترین سرمایه ها هستند. امید وارم که کسی بتواند جای بزرگ خالی مالک را پر کند چرا که سوای این دور هم جمع شدنهای بچه ها روحیه با هم بودن و درس اتحاد و همبستگی و دوستی ها را نیز بچه ها می آموزند.

مادر


حاتمی در سال 1368 فیلم  مادررا ساخت. مادر ماجرای روزهای پایانی مادری پیر است که در خانه سالمندان به سر می برد. او که بعد از سال ها تلاش و تحمل مشکلات بسیار و بزرگ کردن فرزندانش ، اکنون در آستانه مرگ قرار گرفته ، از فرزندانش می خواهد که او را به خانه قدیمیشان ببرند و خود نیز در این روزهای پایانی در آنجا جمع شوند. فرزندان او هر یک مسیری را در زندگیشان در پیش گرفته اند و به راه خود رفته اند. بیماری مادر و سپس مرگش بعد از کش و قوس هایی آنها را به یکدیگر نزدیک می کند.

این فیلم نیز بهره مند از بازی خوب بازیگران مورد علاقه حاتمی بود ، به ویژه اکبر عبدی در نقش پسر عقب مانده مادر ، بسیار خوب ظاهر شده است. مادر به حق ، یکی از بهترین و ماندگارترین فیلم های حاتمی است.

بازی های بسیار زیبا و مادگار استادانی چون کشاورز ، تارخ،اکبر عبدی ، زنده یاد رقیه چهره آزاد که نقش مادر را داشت همه دست به دست هم دادند تا با آن فضایی که زنده یاد حاتمی خلق کرده بود به یکی از ماندگارترین فیلمهای ایرانی بدل شود .

فیلمهای علی حاتمی به ویژگیهای ساختاری معماری سنتی ایرانی پیوندی عمیق دارد . همین فیلم مادر که بسیار زیباست و از آن گونه فیلمهایی است که باید دید. عزیزانی که این فیلم را بخواهند این حقیر میتواند در اختیارشان بگذارم. 


لینک صدای خسرو خسرو شاهی که در این فیلم دوبلور امین تارخ هست برای دانلود گذاشته ام . 


http://s1.picofile.com/file/7498858488/out_2.mp3.html


-------------------------------------------------------------------------

عکس را از سایت رشد گرفته ام و قسمتی از متن نیز هم

کوچ غمناک پرستوهای شاد



از ماندگار ترین ترانه های پاییزی ترانه ای به همین نام سروده منوچهر طاهر زاده که اولین بار هم خود مرحوم طاهر زاده آن را اجرا کرد ولی این سروده زیبای آقای طاهر زاده را بیشتر با اجرای شاهرخ دریادها مانده است. ترانه ای به شدت پاییزی و زیبا و تصویر گر پاییز و دلمشغولی های تمامی نسلها. متن ترانه و آهنگ را برای دانلود گذاشته ام و حتما توصیه میشود که این را گوش فرادهند چرا که بسیار زیباست و حدیث دل پاییز دوستان .




کوچ غمناک پرستو های شاد
در غروبی پر ملال و بی صدا
خبر عریونی باغ ها رو داد
پاییز اومد این ور پرچین باغ
تا بچینه برگ و بال شاخه ها
کسی از گل ها نمی گیره سراغ
کسی از گل ها نمی گیره سراغ

بیا در سوک دلگیر گل سرخ
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو ، زاده ی فصل خزانیم
دو تن پرورده ی دامان گریه
شده ابری ، تو فضای سینه مون
قصه ی بی غمگساری های ما
می دونم پایان نداره بعد از این
قصه ی بی برگ و باری های ما

بیا در سوک دلگیر گل صبح
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو ، زاده ی فصل خزانیم
دو تن پرورده ی دامان گریه
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون

می نویسم با دل تنگ روی گلبرگ شقایق
فصل دلتنگی پاییز ، فصل غمگینی عاشق

بیا در سوک دلگیر گل صبح
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو ، زاده ی فصل خزانیم
دو تن پرورده ی دامان گریه
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون

کوچ غمناک پرستو های شاد
در غروبی پر ملال و بی صدا
خبر عریونی باغ ها رو داد
پاییز اومد این ور پرچین باغ
تا بچینه برگ و بال شاخه ها
کسی از گل ها نمی گیره سراغ
کسی از گل ها نمی گیره سراغ

بیا در سوک دلگیر گل صبح
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو ، زاده ی فصل خزانیم
دو تن پرورده ی دامان گریه
شده ابری ، تو فضای سینه مون
قصه ی بی غمگساری های ما
می دونم پایان نداره بعد از این
قصه ی بی برگ و باری های ما

بیا در سوک دلگیر گل صبح
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو ، زاده ی فصل خزانیم
دو تن پرورده ی دامان گریه
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون
پاییزه ، پاییز عریون
من و تو ، خسته و گریون

پاییزه ، پاییز عریون




لینک دانلود :


http://s3.picofile.com/file/7498850642/Paeez_WikiSeda_2.mp3.html


 ترانه  را از ویکی صداو عکس را از ایران سانگ گرفته ام.

شلوارهای وصله دار



دربخش معرفی کتاب ، به درخواست یکی از دوستان کتاب شلوارهای وصله دار مرحوم رسول پرویزی را برایتان گذاشته ام. داستانهای کوتاه و جذاب این مجموعه و همچنین فضاهای داستان که با زندگی روزمره بخصوص ما مردم این دیار غریبه نیست چرا که خود مرحوم پرویزی از نویسندگان بوشهری تاریخ معاصر به شمار میرود. کتابی هم در بازار موجود است با نام قصه های عمو رسول اگر اشتباه نکنم ، که در برگیرنده مجموعه ای از آثار این نویسنده فقید می باشد. لینک دانلود این کتاب را برایتان میگذارم.



http://s1.picofile.com/file/7496781284/Shalvarhaye_Vasledar.pdf.html

جان میگیرم ، پس هستم

شاید این مطلب را که مینویسم خیلی تکراری و خسته کننده باشد .اما ازآنجایی که جاده ، آسفالت هرچه که بخواهیم عنوانش بگذاریم تاکنون جان خیلی از عزیزان مارا گرفته است. راه دوری نرویم ، همین که در یک جمع دوستانه نشسته ایم به دوستان خود نظری بیفکنیم،میبنیم که هریک مستقیم و غیر مستقیم تلفاتی از سوانح رانندگی جاده ساحلی را تجربه کرده اند، آن یکی برادر،این یکی عمو،ان یکی خواهر و هزار آن یکی هایی که هنوز و همچنان جان میگیرد و ناقص میکند با اوضاع مراکز بهداشتی استان. باز هم جای شکرش باقیست که آژانس امداد رسانی جاده ای پاره ای از این گونه مشکلات را رفع مکیند. البته در این میان هم که نمیشود تقصیر را همه به گردن جاده باریک و ناهموار انداخت . عوامل متعدد است که من اگر بشمارم یقین کنید که کم گفته ام، از فرهنگ ناصحیح رانندگی گرفته تا کیفیت نازل و سخیف خودروهای ایرانی و چندین عوامل دیگر. الحمدلله پروژه اتوبان هم که رفت به خواب ، کاش خواب زمستانه بود حداقل میدانستیم که روزی که بهار می آید بیدار میشود ولی افسوس که با این اتوبان سوای اینکه منطقه بکر و دست نخورده کوه را برای دوستداران محیط زیست خراب کردند هیچ چیز دیگر هم نصیب کسی نشد. باز هم در این تلفات وتصادف های جاده ای خیلی که خوش شانس باشی این است که زود به مراکز بهداشتی استان برسی و خوش شانس تر این دکتر آنجا باشد ، پرستار حقوق ماهیانه اش را دریافت کرده باشد ، یا اینکه مثلا شما در نوبت نباشید که فلان فرزند بهمان مقام دولتی همان روز احتیاج به دکتر شما نداشته باشد که اگر اینگونه بود بقول فروغ:دیگر تمام شد "

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "

قیصر



کاری زیبا از روزبه بمانی به نام قیصر برای پاس یک عمر هنر بهروز وثوقی چنان زیبا سروده شده و در لابلای این ترانه عنوان های فیلمهای این هنرمند عزیز هم به میان می آید. از بازارچه آب منگلی ها تا طوقی ، سوته دلان، قدرت ، فرمون،داش آکل،رستم (کاکا رستم)،که به شیوه زیبایی در این ترانه آمده است که هریک از این واژه ها شخصیت های فیلمهای بهروز را تداعی میکند. وقتی که این ترانه زیبا با آهنگ وتنظیم علیرضا افکاری و صدای همیشه بیدار داریوش اقبالی با هم هماهنگ میشوند چنان معجونی از هنر پدید می آید که لذت آن دو چندان است.
این روزا گوزن و سر نمی برن،
می شکنن شاخشو میفرستن تو باغ
این روزا طاقو نمیریزن سرش
سر گلشونو می کوبن به طاق
آخر نمایشا عوض شده
همه نقش همو بازی می کنن
اونایی که چشمشون به قدرته،
هم پیاله هاشو راضی می کنن
نمی دونم اگه برگردیم عقب
دل طوقی واسه کی پر می زنه؟
اگه فرمونو یه شب دوره کنن
چندتا چاقو پشت قیصر میزنه؟
نمی دونم اگه برگردیم عقب
داش آکل به عشق کی سر می کنه؟
اگه رستمو ببینه روی خاک
پشتشو بازم به خنجر میکنه؟
پای روضه ی خودت گریه نکن
وقتی گریه ننگ مردونگیه
دوره ای که عاقلاش زنجیرین
سوته دل شدن یه دیوونگیه
این روزا دوره ی غیرت کشیه
کی میدونه قیصر این روزا کجاست؟
بُکشی و نکشی، می کُشنت
اینجا بازارچه ی آب منگولیهاست




دانلود آهنگ:
http://s3.picofile.com/file/7495793759/Dariush_Donyaye_In_Roozaye_Man_Gheysar.mp3.html

فراخوان                                                                     فراخوان
طبیعت زندگیست ، زندگی زیباست ، زیبایی از آن خداوند است و خداوند عشق مطلق پس اگر میخواهی زندگی کنی زندگی را تمیز نگه دار .

سلام دوستان و هم ولاتی های عزیز

مدتی است که منتظر چنین روزی بودیم تا فراخوان را به نحوی بهتر و عمومی تر عملی کنیم از شما دوستان و همولاتی های بزرگوار خواستار همکاری و همیاری در پاکسازی ساحلمان را داریم،اما این بار مصمم تر وبا  گام هایی استوار تر و به امید خدا موفق تر ...

قرار بر این است که این بار از دفعه قبل عمومی تر شود تا باری دیگر چهره شادابی ساحلمان را به او برگردانیم و علاوه بر دنیای مجازی با مطرح کردن فراخوان به زبان نوشتاری و گفتاری در سطح ولات یعنی در مسجد و اماکن شلوغ عمومی مثل تعاونی صیادی و هر کجای دیگر دوستان را به این کار دعوت کرده و بر جدی بودنش پا فشاری میکنیم ...

شاید برای اولین بار که فراخوان زدیم بدلیل گرما و قرار داشتن در ماه رمضان وقتی مناسب را انتخاب نکردیم ولی این بار تقریبا هم آب و هوا مساعدتر است و هم دیگر عطش تشنگی مانع کار نیست و حال از تمامی کسانی که حاضر نیستن آلودگی ها ساحل زیبایمان را از ما بگیرد میخواهیم که به هر نحوی که میتوانند در این کار فرهنگی مشارکت و مددرسان باشد به همین خاطر تاریخ جمعه بعد از ظهر 91/6/24 را جهت روز پاکسازی برمیگزنیم به این امید که روزی فراموش نشدنی باشد،منتظر حضور سبزتان هستیم

میدونم که اگه اراده کنیم میتونیم زیبایی رو به ساحلمون برگردونیم پس همه 24 .6 کنار ساحل جمع میشیم و مثل مردمان بندر عباس و... کیسه زباله به دست زیبایی را به ساحلمون برمیگردونیم

بوی هجرت می آید

شب که بیرون خوابیده بودم هوای بسیار دلپذیری بود. خیره در گنبد نیلی که چادر شب با ستاره های ریز و درشتش آن را آذین کرده بود ، صدای آشنایی مرا با خود برد به شهر خیالات سبک. گوش جان سپردم به صدای پرنده های مهاجری که روبه هیرون با صدایی سرشار از خاطره مسیرشان را پیش رو داشتند به مقصدی که من نمیدانستم. دلم گرفت. یاد شبهای کودکیم افتادم که در حیاط خانه مان خسته از ولگردی و دکه بازی برمیگشتیم و در چنین شبانه هایی  از شهریور با نوای پرنده های مهاجر رویای شیرینمان را به بامدادان میسپردیم. پرنده ها که عبورشان را در سیاهی شب نمیدیدیم جز صدایشان مادرم بلند بلند میگفت : خیرن . خش اندین .پرسیدم مادر یعنی چه ؟ میگفت : از کربلا برگشتند وخبردارند. خیر هست انشالله. در دلم به مادر میخندیدم و به ساده دل بودنشان و حسرت میخوردم به بی آلایش بودنشان. با عبور این پرنده ها ستاره سهیل هم کم کم رخ مینمود و خبر از گم شدن گرمای تابستان و خنکای پاییز میداد. روزها کوتاه میشدند و این یلدای شب بود که دوباره گیسوان سیاه فامش را که تابستان آن را بسته بود باز میکرد و به روی دنیا میگشود. شبها که چشمانمان رو به آسمان پر ستاره خوابش میبرد هنوز صدای موذن از گلبانگ مسجد برنخاسته بود که گریه ی بچه ای که مورچه ای در گوشش رفته بود بیدارمان میکرد و با همان خواب زدگی برای قلیون و آبش می گشتیم که در گوش آن بینوا بریزیم تا از ان صدای زجر آور مورچه در گوشش رهایی یابد.


صدای دیگر هم آمد اما از جنس امروز ، گوشی همراهمان که همه چیزمان است ، لحظه ای به خودم آمدم دیدم تنها هستم در حیاط خانه دیروز .

من از روز ازل دیوانه بودم

   



ترانه ماندگاری که در این مطلب اضافه کردم من ازروز ازل نام دارد اثری جاودانه از بزرگان

موسیقی کلاسیک ایران شاعر رهی معیری ، استاد بنان آواز و آهنگساز مرتضی خان محجوبی. این اثر ماندگار از آن دست آهنگهایی است که همه گونه با سرشت آدمی پیوندی عجیب دارد. صدای مخملین بنان و شعر زیبای رهی معیری و اهنگ و تنظیم جاودانه استاد محجوبی چنان معجونی میسازد از یک اثر هنری که هیچ گونه گرد کهنگی بر آن نمی نشیند. اجرا در دستگاه سه گاه و در سال 37 اجرا شده است . متن ترانه و لینک دانلود هم گذاشته ام تا از آن لذت دوچندان ببرید.


من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانه روی تو، سرگشته  کوی تو
سرخوش از باده ی، مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم

نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من

بی باده مدهوشم     ساغر نوشم     ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را     گل رخسارا     بهار آغوش تو
چو به ما نگری     غم دل ببری     کز باده نوشین تری

سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل

گرچه به خاک و خون     کشیدی مرا     روزی که دیدی مرا

باز آ که در شام غمم     صبح امیدی مرا     صبح امیدی مرا


https://www.box.com/shared/601ukkpp69

 

به یاد خالق ماهی سیاه کوچولو

هرکسی در زندگانی ما ردو خاطره ای عمیق برجای میگذارد بیشتر مدیون او میشوی و همیشه میخواهی از او بگویی . از صمد بهرنگی میخواهم بگویم . نسلهای مختلف از او آموخته اند و با او زیسته اند. شهریور ماه سالکوچ او ست در دریایی که ماهی سیاه کوچولو هم همانجا بود.

صمد بهرنگی در تیر ماه ۱۳۱۸ در محله چرنداب تبریز بدنیا آمد. ودر همان جا بزرگ شد وبه مدرسه رفت. پدرش کارگری بود که برای کار به قفقاز رفت و مثل قهرمان های هدایت دیگر هیچ کس اورا ندید. از همان دوران کودکی مجبور به کار کردن شدو درسش را نیز ادامه داد.  تا اینکه بعد از پایان دوره سیکل اول در دبیرستان تربیت (تبریز) به دنبال برادر بزرگش اسد به دانشسرا رفت. ضمن تدریس ونوشتن ششم متوسطه را به صورت متفرقه را گرفت ووارد دانشکده ادبیات تبریز در رشته زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد . در سالهای ۱۳۳۶ معلم روستاهای آذر شهر وآذر بایجان بود. نویسندگی را با طنز آغاز کردو در همین زمان آثارش را به نشریات پایتخت میفرستاد.به همراه عده ای از دوستانش روزنامه ی مهد آزادی و مهد آزادی آدینه را در تبریز به راه انداخت که این کار دوام چندانی نیافت. سالهای متمادی تدریس باعث شد که از نزدیک با مشکلات سیستم آموزشی در گیر شودو برداشتهای او دراین باره باعث شد که مقالاتی را در روزنامه ی بامشاد چاپ کند که بعدها همین مقالات به صورت کتابی با عنوان  کندوکاوی در مسایل تربیتی ایران منتشر کرد. فعالیتهایی نیز با بهروز دهقانی در زمینه ی آثار فولکوریک آذربایجان انجام داد که حاصل آن دوجلد کتاب با عنوان افسانه های آذربایجان و متلها وچیستان به زبان ترکی بود. آثارش در این زمان با اسامی مستعاری چون ص.قارانقوش، چنگیز مراتی، افشین پرویزی به چاپ میرساند . شخصیت ادبی ـ اجتماعی صمد را از دو جنبه میتوان ارزیابی کرد. به نظر فرج سرکوهی( سر دبیر سابق ماهنامه بسیار پربار آدینه ) تا پیش ازصمد ، داستان نویسی کودک جز چند نمونه انگشت شمار ، بیشتر ترجمه هایی بود از متون خارجی با محتوایی که برای کودک این مرز وبوم ناشناخته و غریب بود. اولدوز وکلاغها اولین تجربه داستانویسی کودک صمد بودو یک هلو هزار هلو ، ۲۴ساعت در خواب وبیداری ، آخرین داستانهای او بودند. ماهی سیاه کوچولو در میان قصه های صمد جایگاه ویژه ای دارد . این کتاب درست یا غلط به عنوان نمادطرز تفکری قلمداد شد که بعدها به شکل دهی یک جریان سیاسی منجر شد و این همان وجه اجتماعی ـ سیاسی صمد است . درحیطه نویسندگی صمد در عمر کوتاهش، هفده کتاب تالیف وتحقیق و چهار کتاب نیز ترجمه کرد. در شهریور ۱۳۴۷ بود که با یکی از دوستانش به کنار  ارس رفت و در این رودخانه غرق شد . بعد از این حادثه آلاحمد در مقاله ای جنجالی در ویژه نامه آرش به چاپ رسید مرگ صمد را به حکومت وقت ربط داد . کتابهای صمد تا سالها نایاب و تا سالهای بعد ممنوع الچاپ شد. در راهپیمایی های سال ۵۷ عکس صمد نیز به هراه دیگر کشته شدگان جریانهای چپ آن سالها چون خسرو گلسرخی ، سرهنگ سیامک ، کرامت دانشیان و.... دیده میشد که وجه سیاسی صمد را پر رنگ تر میکند. موج انتشار آثار صمد با تحولات سالهای ۶۰ متوقف شد. برای اولین بار غلامحسین ساعدی بود که در مصاحبه ای در خارج از کشور جریان کشته شدن صمد را به دست حکومت وقت منتفی دانست و آنرا حاصل ذهن اسطوره ساز آل احمد قلمداد کرد. به هر حال تاثیری که صمد برروی نسل خود میگذارد از هر دو وجه سیاسی و اجتماعی و ادبی انکار ناپذیر است و با اینکه طی  سالها سیاست بسته وزارت ارشاد آن سالها سعی در هرچه کمتر آشنا شدن نسل امروز با اندیشه و آثار صمد شد ولی در ۸ سال دوران  اصلاحات که گذشت حداقل این امکان بوجود آمد که جوان امروزی از حق مسلم دانستن بیشترین استفاده را ببرد . نمیدانم شاید بعد از ۸سالی که نفس کشیدیم درهوایی که حقمان هم بود  آیا دوباره روزی فرا میرسد که ما دوباره برای بدست آوردن دانستن که حق همگان است دلخوشی مان را با کتابهای کهنه آن ۸ سالی که گذشت تقسیم کنیم ، نمیدانم؟

 

منابع :مرحوم ماهنامه آدینه : انوش صالحی
کتاب صمد بهرنگی و قصه ها
عکس از سایت
noqte.com/blogs/blog.php?code=197

دیگ تشنه گیر




 هوا ابری بود و بادقوس شادی باران را در دلمان ریخته بود. فضای کتابخانه اندکی تاریک بود .تمام چراغها را روشن کردم ، نور چراغ ها روی میزهای مطالعه که برچسپی روشن روی ان کشیده شده بود تاریکی را کمرنگ تر میکرد. انبوهی از کتابهای رسیده را در کتابخانه ثبت میکردم. دوستم علی همه مجله های رسیده را ثبت و بایگانی میکرد.


دخترکی آمد . بدون هیچ مقدمه ای گفت :کتاب «دیگ تشنه گیر»میخوام. حواسم گرم ثبت کتابها بود . این بار با صدایی رساتر حرفش را تکرارکرد. نگاهی به ظاهرش انداختم و با دست اشاره نشان دادم که قفسه کتابهای کودک آنجاست و کتابهایش را میتواند آنجا پیدا کند.با لحنی حق به جانب گفت: گفتم من کتاب «دیگ تشنه گیر میخواهم».به چشمهایش زل زدم و با تعجب پرسیدم : چی تشنه گیر؟با صدای بلندتری گفت: دیگ تشنه گیر.مانده بودم که کتاب دیگ تشنه گیر چطوری به ذهن دخترک رسیده است. گفتم : شما که همیشه داستانهای کودکانه میگرفتید این کتاب هم جز کتابهای کودک هست؟گفت : خیرآقای محمدی .کتاب برای خواهر بزرگم هست. برای کنکور میخواهد. دوستم علی نگاه معنی داری به من کرد و پوزخندی زد . دخترک نگاه و لبخند دوستم را به نشانه تمسخر گرفت و به تندی گفت : هرکس کتابی میخواهد باید مسخره اش کنید؟ شما دیگر چه کتابداری هستید. حق با دخترک بود. اما نام کتاب آنقدر عجیب بود که خنده رابه گفتگوی ما راه دهد. خودم هم خنده ام گرفت . با خود گفتم شاید اسم کتابهای شعر و داستانهای مدرن باشد. پرسیدم : نویسنده اش کیست؟گفت: اگر نمیخواهید کتاب به من دهید نیازی نیست که مرا مسخره کنید. در کتابخانه را محکم بست و رفت.حالا راحت تربود که در مورد کتاب با دوستم حرف بزنیم و بخندیم. با صدای بلند میخندیدیم که در کتابخانه به یکباره محکم بازشد. چهره برافروخته ذخترک بود و خواهر برزرگترش که «تش میخوردو بلتش پس میداد».صدای بلند خواهر بزرگ دخترک در فضای کتابخانه چنان بلند به گوش میرسید که لبخند هردوی از صورتمان حذف شد و مبهوت داد و بیداد خواهر بزرگ شدیم که میگفت : از شما بعید هست آقای محمدی. ناسلامتی شما یک شغل فرهنگی دارید بجای اینکه راهنمای دیگران باشید آنها را دست می اندازید؛ واقعا که .برای لحظه ای فضای سنگین سکوت بر جو چهار نفره ماحکمفرما بود. حرفی برای گفتن نداشتم. حق داشت ولی خدائیش انقدر اسم کتاب عجیب بود که نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. آب دهانم را قورت دادم روبه خواهر بزرگتر میخواستم مقداری آرامش کنم ،گفتم : ببینید ما اصلا قصد تمسخر خواهرت را نداشتیم و اگر سوء تفاهمی شده مارا ببخشید. اصلا قصد جسارت نداشتم . روبه خواهر کوچکش کردم و گفتم : من به شما چیزی گفتم. دخترک که دست خواهرش را محکم گرفته بود گفت : هر چه من میگویم کتاب  «دیگ تشنه گیر »میخواهم شما خنده میکردید . گفتم : من چنین کتابی را ندارم اما اسم کتاب برایم عجیب بود. خواهر بزرگ روبه خواهرش کردو گفت: چه کتابی ؟ خواهر کوچک گفت : خواهر شما هم مثل آقای محمدی میپرسید چرا؟ مگر نگفته بودید «دیگ تشنه گیر». چشمهای خواهر بزرگ به نشانه تعجب باز شد و بطوری که من متوجه نشوم دوباره پرسید : یکبار دیگر بگو اسم کتاب.دخترک روبه خواهرش کرد و با اندکی پرخاش گفت : خواهر شما چرا. صبح تا حالا این دونفر دارند به من گیر میدهند حالا هم نوبت توست.با فریادی که با جیغ آمیخته بود گفت  : دیگ تشنه گیر. صدای رسای دخترک درفضای کتابخانه چندین بار اکو شد و تکرار شد ،دیگ تشنه گیر،دیگ تشنه گیر .خواهر بزرگ مقداری آرام شد. روی صندلی نشست .دخترک دست خواهرش را ول کرد و دوان دوان از کتابخانه خارج شد.با خارج شدن دخترک سکوتی سنگین بین ما حکمفرما شد. هیچ کس هیچ حرفی نمیزد. بلاخره سکوت شکست و خواهر بزرگ با لبخندی محو بر چهره اش گفت : آقای محمدی ببخشید از اینکه سرتان داد کشیدم ولی شما هم نباید به خواهرم میخندیدید.کمی آرام شدم. احساس کردم از مواضع پیشینش پایین آمده است. گفتم جریان چیست؟ ما که نفهمیدیم بلاخره کتاب دیگ تشنه گیر چه کتابی است. خواهر بزرگ دستش را به قفسه کتابهای مرجع دراز کرد و گفت : لطفا جلد 3 دیکشنری انگلیسی به فارسی را به من بدهید. تازه در میافتم رابطه دیگ تشنه گیر و دیکشنری. با اینکه کتابهای مرجع را باید در کتابخانه بخوانند «دیگ تشنه گیر» را دادم ، آه ببخشید کاملا گیج شدم کتاب دیکشنری را دادم تا مقداری از خرابکاری های امروزم را کاسته باشم.

همراه شو عزیز!



منبع : فیسبوک