هنوز هم گهگاهی که دست روی پایت میکشی جای زخمهایی که در میدان های خاکی فوتبال پایت را خونین کرده بوده اند احساس میکنیم و اگر چشم روی هم بگذاریم شاید بتوان آن روز را حس کنیم ، روزهایی که کتابهای دبستانمان را به کنجی انداخته بودیم و برای ساختن زمین فوتبال بیل و منتیل برمیداشتیم برای از میان برداشتن سلنج و زافتک .اگر هم کسی از بچه ها دراین میان کمکی نمیکرد بارها کمکاری اش را به زیر چشمش میکشیدیم .دعوا بود و هیجان .خودمان را جای بازیکن های بزرگ میگذاشتیم بازیکنانی که اکنون سالهاست کفشهایشان را آویخته اند و یا اسطوره ای شده اند.
چند روز پیش این عکس را از بچه های شیرین بندر عامری گرفتم و چه لذتی داشت فوتبالشان. قولشان داده ام که دوباره عکس بگیریم ازشان با کیفیت بهتر.
امروز شما اگر بخواهید خدای ناکرده درخانه خود کاری از جنس کاشی و موزاییک و گچ و سیمان شروع کنید بزرگترین پروژه زندگیتان را شروع کرده اید حال میخواهد این کار یک روز طول بکشد و یا یک ماه.از آن سو اگر استاد کارتان شخصی باشد که عکسش را در بالا میبینید باشد که دیگر تمام فاتحه تان خوانده شده است. چرا که باید چندین ماه رزرو باشید تا نوبتتان شود یعنی اگر معمار از روم باستان هم باشد زودتر کارتان را انجام خواهد داد. یکی دیگر از ویژگی های غلام سردار استاد کار فوق دقت و دل گندگی است که خاص خود اوست و هیچ کس دیگر این ویژگی ها را ندارد. مثلا صبح که میخواهد سرکار شما بیاید ساعت 8/30 به بعد می آید حال خوب است که تنها باشد اگر علی اصغر پسر 4 ساله اش همراهش باشد که هیچ ساعت 10 کارش را با اتلاف وقت بسیار شروع میکند آدم یاد بازیهای فوتبال عربستان و ایران دوره محمد دعایه و خالد موالد می افتد که چقدر اتلاف وقت میکردند.بیشتر بچه های همسن و سال ما افتخار شاگردی ایشان را دارند و یکی از افتخارات ایشان به شمار میرود که بیشتر بچه هایی که امروز به مال و منالی رسیده اند قبل از آن شاگردی اورا کرده اند.
یک روز صبح زود وقتی غلام را دیدم به سرعت باد خود را به خانه صاحب کار رساند تا این حقیر را نبیند و از سر کنجکاوی رفتم و هرچه کردم خود را گوشه ای پنهان کرده بود تا جمالش به ریخت ما نیفتد.پرسیدم غلام جان چرا خود را قایم میکنی ؟ با همان صدای خش دارش گفت : برو برو خوب نیست اول صبح سید ببینی .گفتم چرا؟گفت:آن روز برایت نحس است و بد یمن. گفتم : مرد مومن تو که صبح زود میروی مسجد اول کار امام جماعت میبینی که سید است و از من تمام بی سروپا سیدترو بقولی سید تمام چرخ. گفت : نه او فرق میکند. این هم یکی دیگر از مشخصات استاد غلام.
اما از همه این موارد گذشته ایشان به غایت دقیق و با وجدان و دلسوز است برای کاری که انجام میدهد و بعضی وقتها آنقدر کارش پلاچ میشود که حقوق روزمزد کارگرش بیشتر از دستمزد خودش است. انسانی است که خیلی راحت میتوان اورا شناخت و شیله و پیله آدمهای روزگار را ندارد همین که هست نه کمتر و نه بیشتر و امروز خود بودن در این شرایطی که ریا و عوامفریبی حرف اول میزند کار بسیار مشکلی است.
در زندگی شخصی اش که کاوش میکنی میبینی که چقدر سختی های روزگار چشیده ، 10 ساله بوده که مادرش را از دست میدهد و با نامادری بزرگ میشود و مهر مادری را آنطور که دیگران چشیده اند را احساس نکرده و هنوز هم قسمش به یاد مادر بودنش هست. در خانه اش بساط منبر و روضه برپاست نه برای ترفیع رتبه و به جایی رسیدن فقط برای دلش که همواره با اهل بیت است محب حسین (ع) و همین ویژگی ها باعث میشود دوستش بداریم با همه دل گتی هایش.
بهار ما بوشهری ها و بخصوص تنگسیرها بهمن و اسفند است و در روزهای آخر اسفند دیگر شمیم یونجه زار و شب بو وهله ورد کم کم گمیشود تا سالی دیگر و بهاری دیگر. بهاری که در زمستان است .
تاریخ عکاسی : 7/12/92
محل عکاسی : بین خورشهاب و عامری (مخللی )
این روزها هر دانش آموزی بدون هیچ گونه معطلی خود را به پای فضای مجازی میرساند و موضوع درس انشا را بقول خودش سرچ میکند و یک کلیک و هزاران جواب بی مانند.آن را چاپ میکند و خدمت معلم عزیزش میبرد و یک بیست چاق و چله. کاش دبیران محترم این معضل فرهنگی چند ساله را جدی میگرفتند تا دانش آموزان خود را بهتر راهنمایی کنند. متاسفانه از دیرباز معدود معلمانی بودند که به این درس روی خوش نشان میدادند و آن را جدی میگرفتند و همیشه سر کلاسها برای پایین آوردن کتابی به لحاظ وجه این درس را مثال میزدند ، دردا که همواره و هنوز در اشتباهند. بگذریم که سیستم آموزشی به کلی در این چند ساله چه تنزلی فاحشی کرده و این موضوع یکی از این هزاران معضل این سالهاست اما از یاد نبریم که سالها پیش وقتی دانش آموزی مشکلی برایش پیش می آمد و هیچ مشاوره ای هم نبود که درد مشترک دانش آموز باشد دلمشغولی ها و غصه های دانش آموز در همین درس نمود پیدا میکرد و البته آنهم به معلمش بستگی داشت که اگر خیلی بخت با او یار بود و دبیر فارسی چون آقای یحیی عمویی بود این غم درک میشد .اما اکنون بازار کافی نت ها به روز است و پر سود برای موضوعی که چاپ میشود و دانش آموز هیچ نمیفهمد و نمیداند .
اوایل دهه هفتاد پولی جمع و جور کردیم برای خرید دوربین، حال بماند که این پول از کارگری بنایی بود با روزی 250 تومان .آنوقت پول بی زبان که به زور شده بود 19 هزار تومان دادیم تا دوربین عکاسی بیاورند و ازدبی آوردند و متاسفانه باید گفت مثل شکلشان بود .چند عکس با آن دوربین گرفتم و یکی از آن عکسها که دوستش دارم این عکس است.
من یک دبستانم. یک دبستان قدیمی که دیگر متروک شده ام و جز قیل و قال کودکانی چند دیگر چیزی نمی بینم. کودکانی که بعد از بازی شیشه های در و پنجره تنم را میشکنند و قهقهه زنان مرا ترک میکنند تا روزدیگر و بازی دیگر. به همین چند کودک گستاخ بازیگوش هم قانعم .یاد روزهای پرشرو شور دیروزم می افتم که ناظم بود وترکه ای سبز ، معلم و مدیر با چهره هایی اتو کرده و خشک و کودکانی که همه شور بودند و عشق با وجود نگاه های تند بی رحم معلم و مدیر. حالا چند سالی میشود که مرا تخلیه کرده اند و تمام میز و نیمکتم را برده اند مدرسه بغلی. چرا که نوساز است و مدرن و همین حکایت زندگی امروز است دیگر نو که آمد به بازار کهنه با تمام وجودش دل آزار میشود. گهگاهی بچه های دیروز که امروز پدر شده اند و برخی پدر بزرگ از کنارم رد میشوند و انگار که نه همین عباس کوچولوی دیروز بود که روز اول دبستانش چقدر خجول بود کمرو ، بی اعتنا از کنارم میگذرد بدون هیچ نگاهی و هیچ خاطره ای . دلم میگیرد که چقدر انسانها زود بزرگ میشوند و خانه دوم خود خانه ای که تمام دوستی ها و عشق های دوران کودکی از همین جا جان تازه ای گرفت جوانه زد و انگار نه انگار. سمت راستم قبرستان است .جایگاه تلخی که گهگاهی بعضی از بچه ها را میبینم که آرام در گور میخوابند و باز منم و اندوه خاطرات دیرزوم با بچه ها و دردا که این چشم انداز هرروز صبح جلوی چشمانم است تا همیشه . اینجاو آنجا شنیده ام که گویا قرار است مرا از بین ببرند وکلا محوطه ام بشود قبرستان و ای کاش این شایعه درحد حرف بماند که اصلا آن روز را انتظار نمیکشم از بس که تلخ است و بی مهر.
یادم هست روزگارانی که باران می آمد چقدر قیل و قال بود برای رفتن به خانه . باران نوید تعطیلی بود و بازی بعد از باران ، حال این بازی یا جمع کردم کنار بود ،یا سر خوردن روی سطح صاف گلی که اسکی بچه ها بود. چند روز پیش مدیر مدرسه آمد آنجا ، چقدر فرتوت شده بود و پیر ،مثل سابق چالاک نبود و جسور،آرام چرخی زد پشت کلاسها سرکی کشید و یک لحظه خیال کردم که حتما نظافت بچه هارا نظارت میکند ،اما او دنبال خاطرات مه گرفته دیروزش میگشت چون من .به دیوار تنم تکیه داد و آهی کشید وبا دستهایش بدنم را نوازش میکرد .چقدر ملکوتی بود این نوازش و من در ابرهای کودکی سیر میکردم که یکباره باران باریدن گرفت و مدیر دیروز آمد در راهرو.در راهرو که ایستاده بود جز دروازه خالی گل چیزی نبود جز بارانی که یکریز میبارید .فکر کردم و خیال که آسمان و باران به حال مادونفر گریه میکند یا شاید هم اشک شوقی بود که ما دوباره در کنار یکدیگر ایستاده ایم و شاید وقتی دیگر. مدیر به کنار زنگ مدرسه آمد و نگاهی به این زنگ کرد و زنگهایی که به صدا درآمدند و زنگهایی که برای انسانها به صدا در می آیند امروز و یا فردا. کلوخ سنگی برداشت و پرتاب کرد به سوی زنگ ، اما زنگ هم گویا قدرت دیروز را نداشت جز صدای لرزان و ضعیف. او هم چون من و مدیر خسته بود خسته از همه چیزو همه کس. خسته از فراموشی ، خسته از یک دنیا آه و افسوس. بعضی وقتها البته می آیند کسانی از بچه های دیروز و گشتی هم میزنند اما احساس میکنم که با خلوص دل و عشق نیست بیشتر یک ادای کلیشه ای هست که بعضی وقتها مد میشود امیدوارم این احساس به من دروغ بگوید واینگونه نباشد .
باد گهگاهی به خانه ی دلم می آید بادهای موسمی که سالی یکبار می آیند ، گهگاهی هم تحفه ای با خود می آورند ، مثلا باد شمال سردی که بعد از باران معمولا می آید کاغذ پاره ای را از دفتر شعر فروغ برایم به ارمغان آورد اما بسیار تلخ، چرا که این تکه از کاغذ پاره دفتر شعر فروغ شعری داشت که دلم را به در آورد. شعر آن روزها بود قسمتی از شعر و حدیث من و آدمهای روزگاردیروز و امروز
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشد
گویی میان مردمکهای
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
لازم به یاد آوری است که عکس قدیمی این مطلب توسط محمد خلیلی علی حاج عبدالرضا گرفته شده آنگونه که این جانب پرسیده ام.
یکی از دوستان نزدیک گلایه کرده بود از فزونی و گرانی که مثلا برای مهد کودک دخترم فقط برای دفتر و دستکش 50 هزار تومان ناقابل هزینه کرده ام و باقی قضایا.رو به دوستم کردم و گفتم امروز هر جا میرویم همین گپ است و گفتار .بعد رو به دختر نازش کردم . از درسهایش پرسیدم. اندکی با من و من و کمرویی جواب میداد. میخواستم مقایسه ای بکنم آموزش امروز و دلمشغولی سیستم آموزشی امروز.
دخترک معصوم با نگاهی از سر حجب و حیا گفت برایمان هر روز قصه و نقاشی میدهند. پرسیدم : میتونی یکی از اون قصه هات را برامون تعرف کنی .با همان حالت دخترانه گفت : آره. گفتم : چه قصه ای داری برامون تعریف کنی، کدوی قلقله زن، مرغ با فکر،خروس زری پیرهن پری و..... دخترک گفت : نه این قصه ها نیست .امروز خانممون برامون قصه حسین فهمیده را گفته. گفت که خودش را زیر تانک کرده تا ما آرام باشیم .
اولش خندیدم ولی مقداری بعد فهمیدم که دردا که باید گریست. یک دخترک معصوم 5 ساله چطور میتواند جنگ و خون و خونریزی و قصه ای نامانوس با آن داشته هایی که دارد را هضم کند. نمیدانم امروز فاکتورهای یک مربی مهدکودکی چیست ولی حداقل اگر خود مربی هم فرزندی داشته باشد شوربختا به حال آن فرزند و آن تفکر خصمانه و خشن. آیا از همین امروز باید عملیات انتحاری را در ذهن نوگل های کوچکمان بکاریم. آیا از همین بدو کودکی بجای اینکه با دنیای گل و سوسن و زنبق رشد کنند خلاقیتاشان را بیابیم آنها را به جنگ نیروهای اهریمنی ببریم که اصلا ندیده اند و نمیشناسند. نمیدانم احساس چیست و چه رنگ و بویی دارد ! یا من نمیدانم یا ما نمیدانیم یا....افسوس از این آموزش جدید که جز خرافات و تکیه به مذهب چیز دیگری را به خورد و خوراک این کودکان نمیدهند و هرچیزی را که بیشتر با نادانی بر آن پای بفشاریم نتیجه عکس خواهد داد. این را همواره تجربه ثابت کرده است .
باد سرد آرام بر صحرا گذشت
سبزه زاران رفته رفته سبز گشت
تک درخت نارون شد رنگ رنگ
زرد شد آن چتر شاداب و قشنگ
برگ برگ گل به رقص باد ریخت
رشته های بیدبن از هم گسیخت
چشمه کم کم خشک شد بی آب شد
باغ و بستان ناگهان در خواب شد
کرد دهقان دانه ها را در زیر خاک
کرد کوته شاخه ی بی جان تاک
فصل پاییز و زمستان می رود
بار دیگر چون بهاران می شود
از زمین خشک می روید گیاه
چشمه جوشد آب می افتد به راه
برگ نو آرد درخت نارون
سبز گردد شاخه ساران کهن
گل بخندد بر سر گل بوته ها
پر کند بوی خوش گل باغ را
باز می آید پرستو نغمه خوان
باز می سازد در این جا آشیان
پروین دولت آبادی – فارسی چهارم دبستان