میدان خاکی و یک بغل خاطره

هنوز هم گهگاهی که دست روی پایت میکشی جای زخمهایی که در میدان های خاکی فوتبال پایت را خونین کرده بوده اند احساس میکنیم و اگر چشم روی هم بگذاریم شاید بتوان آن روز را حس کنیم ، روزهایی که کتابهای دبستانمان را به کنجی انداخته بودیم و برای ساختن زمین فوتبال بیل و منتیل برمیداشتیم برای از میان برداشتن سلنج و زافتک .اگر هم کسی از بچه ها دراین میان کمکی نمیکرد بارها کمکاری اش را به زیر چشمش میکشیدیم .دعوا بود و هیجان .خودمان را جای بازیکن های بزرگ میگذاشتیم بازیکنانی که اکنون سالهاست کفشهایشان را آویخته اند و یا اسطوره ای شده اند.


چند روز پیش این عکس را از بچه های شیرین بندر عامری گرفتم و چه لذتی داشت فوتبالشان. قولشان داده ام که دوباره عکس بگیریم ازشان با کیفیت بهتر.

روزگار سپری شده



دوربین یاشیکای آن سالها و دو دکان دار آن سالها.مرحوم دی حاج قاسم و دی عباس میش خضر پولات و بچه هایی که اکنون خود فرزندی دارند.

استاد غلام


امروز شما اگر بخواهید خدای ناکرده درخانه خود کاری از جنس کاشی و موزاییک و گچ و سیمان شروع کنید بزرگترین پروژه زندگیتان را شروع کرده اید حال میخواهد این کار یک روز طول بکشد و یا یک ماه.از آن سو اگر استاد کارتان شخصی باشد که عکسش را در بالا میبینید باشد که دیگر تمام فاتحه تان خوانده شده است. چرا که باید چندین ماه رزرو باشید تا نوبتتان شود یعنی اگر معمار از روم باستان هم باشد زودتر کارتان را انجام خواهد داد. یکی دیگر از ویژگی های غلام سردار استاد کار فوق دقت و دل گندگی است که خاص خود اوست و هیچ کس دیگر این ویژگی ها را ندارد. مثلا صبح که میخواهد سرکار شما بیاید ساعت 8/30 به بعد می آید حال خوب است که تنها باشد اگر علی اصغر پسر 4 ساله اش همراهش باشد که هیچ ساعت 10 کارش را با اتلاف وقت بسیار شروع میکند آدم یاد بازیهای فوتبال عربستان و ایران دوره محمد دعایه و خالد موالد می افتد که چقدر اتلاف وقت میکردند.بیشتر بچه های همسن و سال ما افتخار شاگردی ایشان را دارند و یکی از افتخارات ایشان به شمار میرود که بیشتر بچه هایی که امروز به مال و منالی رسیده اند قبل از آن شاگردی اورا کرده اند.

یک روز صبح زود وقتی غلام را دیدم به سرعت باد خود را به خانه صاحب کار رساند تا این حقیر را نبیند و از سر کنجکاوی رفتم و هرچه کردم خود را گوشه ای پنهان کرده بود تا جمالش به ریخت ما نیفتد.پرسیدم غلام جان چرا خود را قایم میکنی ؟ با همان صدای خش دارش گفت : برو برو خوب نیست اول صبح سید ببینی .گفتم چرا؟گفت:آن روز برایت نحس است و بد یمن. گفتم : مرد مومن تو که صبح زود میروی مسجد اول کار امام جماعت میبینی که سید است و از من تمام بی سروپا سیدترو بقولی سید تمام چرخ. گفت : نه او فرق میکند. این هم یکی دیگر از مشخصات استاد غلام.

اما از همه این موارد گذشته ایشان به غایت دقیق و با وجدان و دلسوز است برای کاری که انجام میدهد و بعضی وقتها آنقدر کارش پلاچ میشود که حقوق روزمزد کارگرش بیشتر از دستمزد خودش است. انسانی است که خیلی راحت میتوان اورا شناخت و شیله و پیله آدمهای روزگار را ندارد همین که هست نه کمتر و نه بیشتر و امروز خود بودن در این شرایطی که ریا و عوامفریبی حرف اول میزند کار بسیار مشکلی است. 

در زندگی شخصی اش که کاوش میکنی میبینی که چقدر سختی های روزگار چشیده ، 10 ساله بوده که مادرش را از دست میدهد و با نامادری بزرگ میشود و مهر مادری را آنطور که دیگران چشیده اند را احساس نکرده و هنوز هم قسمش به یاد مادر بودنش هست. در خانه اش بساط منبر و روضه برپاست نه برای ترفیع رتبه و به جایی رسیدن فقط برای دلش که همواره با اهل بیت است محب حسین (ع) و همین ویژگی ها باعث میشود دوستش بداریم با همه دل گتی هایش.

نوستالژی



چند مدت پیش در انبوه کتابهای کهنه ام کتاب اول دبستانی را یافتم و از آن این درس را عکاسی کردم.پسرم هم خوب خودش را به خواب زد تا نوستالژی مان تکمیل شود.

بهار هیرونی ها


بهار ما بوشهری ها و بخصوص تنگسیرها بهمن و اسفند است و در روزهای آخر اسفند دیگر شمیم یونجه زار و شب بو وهله ورد کم کم گمیشود تا سالی دیگر و بهاری دیگر. بهاری که در زمستان است .


تاریخ عکاسی : 7/12/92

محل عکاسی : بین خورشهاب و عامری (مخللی )

مرگ زنگ انشاء




این روزها هر دانش آموزی بدون هیچ گونه معطلی خود را به پای فضای مجازی میرساند و موضوع درس انشا را بقول خودش سرچ میکند و یک کلیک و هزاران جواب بی مانند.آن را چاپ میکند و خدمت معلم عزیزش میبرد و یک بیست چاق و چله. کاش دبیران محترم این معضل فرهنگی چند ساله را جدی میگرفتند تا دانش آموزان خود را بهتر راهنمایی کنند. متاسفانه از دیرباز معدود معلمانی بودند که به این درس روی خوش نشان میدادند و آن را جدی میگرفتند و همیشه سر کلاسها برای پایین آوردن کتابی به لحاظ  وجه این درس را مثال میزدند ، دردا که همواره و هنوز در اشتباهند. بگذریم که سیستم آموزشی به کلی در این چند ساله چه تنزلی فاحشی کرده و این موضوع یکی از این هزاران معضل این سالهاست اما از یاد نبریم که سالها پیش وقتی دانش آموزی مشکلی برایش پیش می آمد و هیچ مشاوره ای هم نبود که درد مشترک دانش آموز باشد دلمشغولی ها و غصه های دانش آموز در همین درس نمود پیدا میکرد و البته آنهم به معلمش بستگی داشت که اگر خیلی بخت با او یار بود و دبیر فارسی چون آقای یحیی عمویی بود این غم درک میشد .اما اکنون بازار کافی نت ها به روز است و پر سود برای موضوعی که چاپ میشود و دانش آموز هیچ نمیفهمد و نمیداند .


عکس از سایت تبیان گرفته ام

روزگاران

اوایل دهه هفتاد پولی جمع و جور کردیم برای خرید دوربین، حال بماند که این پول از کارگری بنایی بود با روزی 250 تومان .آنوقت پول بی زبان که به زور شده بود 19 هزار تومان دادیم تا دوربین عکاسی بیاورند و  ازدبی آوردند و متاسفانه باید گفت مثل شکلشان بود .چند عکس با آن دوربین گرفتم و یکی از آن عکسها که دوستش دارم این عکس است. 


گل شب بو


هشت سالی میشود که شبانه های اسفند نفسمان را عمیق میکشیم و چشمهایمان را روی هم میگذاریم تا شمیم شبانه شب بو را با انبوهی از خاطره و احساس بو بکشیم. گهگاهی در این خشکسالی 10 ساله احساس پاک را به ارمغان می آوردآنهم برای لحظه ای کوتاه .امسال که بقول پیشتری ها تا اکنون سال پر بارشی بوده و زمین خشک بعد از سالها سبزی و طراوتی دیگر بر تن خود احساس کرده ، همه ارکان طبیعت دست به دست هم میدهند تا شب که میشود  باد این بار بوی عطر خوش تن شب بو را برایمان هدیه آورد. پس باید به انتظار شب بو نشست چرا که بقول سهراب : و خدایی که در این نزدیکی است/ لای این  شب بوها / پای آن کاج بلند



عکس را از سایت ویکی پدیای فارسی گرفته ام. عکاس آقای محمد صادق عسکری از روستای چغان /بهار 86

آن روزها

 


من یک دبستانم. یک دبستان قدیمی که دیگر متروک شده ام و جز قیل و قال کودکانی چند دیگر چیزی نمی بینم. کودکانی که بعد از بازی شیشه های در و پنجره تنم را میشکنند و قهقهه زنان مرا ترک میکنند تا روزدیگر و بازی دیگر. به همین چند کودک گستاخ بازیگوش هم قانعم .یاد روزهای پرشرو شور دیروزم می افتم که ناظم بود وترکه ای سبز ، معلم و مدیر با چهره هایی اتو کرده و خشک و کودکانی که همه شور بودند و عشق با وجود نگاه های تند بی رحم معلم و مدیر. حالا چند سالی میشود که مرا تخلیه کرده اند و تمام میز و نیمکتم را برده اند مدرسه بغلی. چرا که نوساز است و مدرن و همین حکایت زندگی امروز است دیگر نو که آمد به بازار کهنه با تمام وجودش دل آزار میشود. گهگاهی بچه های دیروز که امروز پدر شده اند و برخی پدر بزرگ از کنارم رد میشوند و انگار که نه همین عباس کوچولوی دیروز بود که روز اول دبستانش چقدر خجول بود کمرو ، بی اعتنا از کنارم میگذرد بدون هیچ نگاهی و هیچ خاطره ای . دلم میگیرد که چقدر انسانها زود بزرگ میشوند و خانه دوم خود خانه ای که تمام دوستی ها و عشق های دوران کودکی از همین جا جان تازه ای گرفت جوانه زد و انگار نه انگار. سمت راستم قبرستان است .جایگاه تلخی که گهگاهی بعضی از بچه ها را میبینم که آرام در گور میخوابند و باز منم و اندوه خاطرات دیرزوم با بچه ها و دردا که این چشم انداز هرروز صبح جلوی چشمانم است تا همیشه . اینجاو آنجا شنیده ام که گویا قرار است مرا از بین ببرند وکلا محوطه ام بشود قبرستان و ای کاش این شایعه درحد حرف بماند  که اصلا آن روز را انتظار نمیکشم از بس که تلخ است و بی مهر.





یادم هست روزگارانی که باران می آمد چقدر قیل و قال بود برای رفتن به خانه . باران نوید تعطیلی بود و بازی بعد از باران ، حال این بازی یا جمع کردم کنار بود ،یا سر خوردن روی سطح صاف گلی که اسکی بچه ها بود. چند روز پیش مدیر مدرسه آمد آنجا ، چقدر فرتوت شده بود و پیر ،مثل سابق چالاک نبود و جسور،آرام چرخی زد پشت کلاسها سرکی کشید و یک لحظه خیال کردم که حتما نظافت بچه هارا نظارت میکند ،اما او دنبال خاطرات مه گرفته دیروزش میگشت چون من .به دیوار تنم تکیه داد و آهی کشید وبا دستهایش بدنم را نوازش میکرد .چقدر ملکوتی بود این نوازش و من در ابرهای کودکی سیر میکردم که یکباره باران باریدن گرفت و مدیر دیروز آمد در راهرو.در راهرو که ایستاده بود جز دروازه خالی گل چیزی نبود جز بارانی که یکریز میبارید .فکر کردم و خیال که آسمان و باران به حال مادونفر گریه میکند یا شاید هم اشک شوقی بود که ما دوباره در کنار یکدیگر ایستاده ایم و شاید وقتی دیگر. مدیر به کنار زنگ مدرسه آمد و نگاهی به این زنگ کرد و زنگهایی که به صدا درآمدند و زنگهایی که برای انسانها به صدا در می آیند امروز و یا فردا. کلوخ سنگی برداشت و پرتاب کرد به سوی زنگ ، اما زنگ هم گویا قدرت دیروز را نداشت جز صدای لرزان و ضعیف. او هم چون من و مدیر خسته بود خسته از همه چیزو همه کس. خسته از فراموشی ، خسته از یک دنیا آه و افسوس. بعضی وقتها البته می آیند کسانی از بچه های دیروز و گشتی هم میزنند اما احساس میکنم که با خلوص دل و عشق نیست بیشتر یک ادای کلیشه ای هست که بعضی وقتها مد میشود امیدوارم این احساس به من دروغ بگوید واینگونه نباشد .

باد گهگاهی به خانه ی دلم می آید بادهای موسمی که سالی یکبار می آیند ، گهگاهی هم تحفه ای با خود می آورند ، مثلا باد شمال سردی که بعد از باران معمولا می آید کاغذ پاره ای را از دفتر شعر فروغ برایم به ارمغان آورد اما بسیار تلخ، چرا که این تکه از کاغذ پاره دفتر شعر فروغ شعری داشت که دلم را به در آورد. شعر آن روزها بود قسمتی از شعر و حدیث من و آدمهای روزگاردیروز و امروز


 


آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک


آن  بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 


لازم به یاد آوری است که عکس قدیمی این مطلب توسط محمد خلیلی علی حاج عبدالرضا گرفته شده آنگونه که این جانب پرسیده ام.

که سرما سخت سوزان است

http://i.alalam.ir/news/image/290x185/2013/12/14/alalam_635226188578518122_25f_4x3.jpg

خبرهای تکان دهنده جان دادن کودکان سوری از سلاح شیمیایی گرفته تا اکنون که به سرما رسیده است. شب که پای بخاری فوجیکای نفتی مان گرم نشسته ایم و کتری نشسته بر بخاری بخارگرمی را به سقف خانه فوت میکند کودکانی را دور و بر خود میبینیم و نمیتوان از لرزش دست و جان کودک سوری غافل شد . به راستی که چه سرنوشت شومی است که این معصومان از همه جا بی خبر گرفتار آمده اند. خدا لعنت کند این قدرت خانم کثیف که به جان هر کسی افتد به هیچ کسی و چیزی رحم نمیکند و دردا که وقتی این اریکه قدرت با معجون مذهب و ایدئولوژی همراه شود و آن وقت است که جنایات جنگی چهره کریه خود را نمایان میسازد و دست ما چه میرود جز لعن و نفرین دولتهایی که این چنین بر مردمان خود ستم روا میدارد و شگفتا که دولتهای همسایه نیز در این وحشی گری و ددمنشی تا مفرغ دستانشان به خون آلوده است به هر نیت و هر مسلک، خواه سلفی های وهابی باشد خواه شیعیان علوی و دیگران. قدرتهای بزرگ که همواره تا یک جای کارشان میلنگد یقه حقوق بشر و اصطلاح خسته کننده نقض حقوق بشر را یدک میکشند و با هر کشوری سر ستیز دارند این را حربه را بر دار میکنند و آه و افسوس می کشند که آی در فلان کشور چنان فضای بسته ای هست و چنین. دوسال و اندی از این مردم کشی سوریه میگذرد و چنان همگان تکیه بر بالش گرم زمستانی خود زده اند و آرام خوابیده اند بر بالش پرهای پروانه . اسلام و اسلام و دادخواهی هم که امروزه چیزی نیست جز دکان و بازار ریاو نفاق و تا امروز هیچ یک از این آیات عظام بلاد خودمان فریادی برنخاسته مگر اینکه دختری اندکی موهایش از سر روسری اش آمده باشد بیرون آنوقت هست که فریادهای بر میخیزد که ای وای خون حسین ریخته شد برای چه کسانی ، عدالت علی مرد .کاش و کاش و کاش ،افسوس و اما و اگر و دگر هیچ و هیچ .

عکس از سایت العالم گرفته ام

فرزند بیشتر ، زندگی شادتر


http://s5.picofile.com/file/8102823242/1230073_632606980118652_702425605_n.jpg

مدتی هست که چنین بیلبوردهای بزرگ در شهرهای بزرگ خودنمایی میکنند و همگی را تشویق و ترغیب به بچه های بیشتر میکنند. البته حق دارند چنین تبلیغاتی در سطح گسترده ای کنند . چرا که در کشور ما کیفیت آموزش بسیار بالا ، بهداشت و ایمنی که آمریکا و چندین کشور استعمارگر جهانخوار از ما الگو میگیرند، بوروکراسی و فساد اداری که بقولی اصلا گپش مزه که وجود خارجی ندارد و دراین فکرند که به گونه ای باشد که مردم حداقل تجربه کنند. محیط زیست آنقدر خوب اداره میشود که خبرها حاکی از آن است گه چندین جانوری که همه فکر میکردیم نسلشان منقرض شده دوباره در ایران یافت شده از جمله دایناسور و ماموت.حقوق بشر و حق شهروندی هم که نروژ و سوئد باید بیایند اینجا لنگ بندازند و سر تعظیم فرود آرند.آنقدر خانه خالی وجود دارد که دیگر مشکل مسکن به هیچ وجه احساس نمیشود و مجبوریم که از کشورهای همسایه نیرو بگیریم تا این خانه های خالی پرشوند.ورزش و فوتبال و دیگر مسائل ورزشی باشگاه های بزرگ دنیا بدون هیچ دلیلی میخواهند علی آبادی رئیس اسبق تربیت بدنی بخاطر زبان شیوا و سلیس انگلیسی و اسپانیایی اش استخدام باشگاه های رئال و بارسا کنند و بخاطر این انتقال درگیرند و از مسئله فیگو حساس تر شده است.هر بچه ای که در این زمان بدنیا آید اول مستقیم میبرند اورا به فضا و بعد به زمین برمیگردانند تا در همان اوان کودکی فضائی شود و توهم در پوست و استخوانش ریشه دوانی کند.

یک نفس عمیق

پس از ده سال که مردم کوچه وبازار ، خاص و عام انتظار یک توافق بین ایران وغرب داشتند برسر مسئله هسته ای بلاخره با دیپلماسی  موفق ایران توانست گامی نو در اندازد .اینکه هر کسی سر جای خودش باشد خواه دولت اصول گرا باشد خواه اصلاح طلب همین امر است که باعث میشود کار روی ریل بیفتد و مسائل مهم مملکتی روای منطقی خود طی کند. دکتر ظریف با چندین سال تجربه شگرف دیپلماسی و گفتگو توانست در کمتر 100 روز گام محکمی بردارد اگر چه باید انتظار کارشکنی های دولتهای مخالف و کاسبان تحریمی داخل هم داشت ولی همین یک گام مثبت رو به جلو است. اینکه پس از 35 سال تابوی مذاکره با آمریکا در سطح وسیعی شکسته میشود ، اینکه ببینیم بلاخره ما هم مثل خیلی از کشورهای دیگر دنیا میتوانیم دست دوستی همراه با احترام متقابل و تکریم داشته باشیم دست آورد کوچکی نیست.ای کاش در این هشت سال این قدم را برداشته بودیم تا این همه ضرر وزیان متوجه مملکت نشود و هزار ای کاش دیگر در تمامی سطوح سیاسی و اقتصادی دیگر. همه ما میدانیم که این یک لحظه تاریخی برای کشور ما بود و انتظارمان این بود که پا به پای خستگی ناپذیری تیم مذاکره کننده رسانه ای ملی داشتیم تا لحظه به لحظه این پیروزی را با مردمان کشور تقسیم شود ولی افسوس که در اوج این گفتگوها تمامی شبکه های داخلی انگار نه انگار که خبری هست و تازه شبکه خبر داشت برنامه سلامتی پخش میکرد و گوش خود را کر کرده بود برای این خبر امید بخش.پس مردم باید هجوم آورند به شبکه ها و رسانه های استعمار(به تعبیر صدا وسیما) و از آنجا مسائل تاریخی کشور را دنبال کنند .اما همه این مسکوت گذاشتنهای رسانه ملی به کنار این مردم کوچه وبرزن هستند که شاد هستند و امیدوار و همین ما را بس. همین که پیرزنی امید به این دارد دل به یارانه آخر ماه نداشته باشد و کرامت و عزت انسانی از دست رفته را دوباره بازیابد خود دلخوشی دیگری است. همین که یک نوجوان آرزوی شب و روزی یک تبلت یا آیپد باشد و امید وار باشد که او نیز چون دیگر بچه های دنیا بتواند دنیا را برفراز دیک دهکده جهانی بیند خود لبخندی بر لب می آورد زیبا. اما در این همه شور وشوق هسته ای در گوشه ای دیگر باز هم خبر بازداشت رضا جلودارزاده و ساجده عرب سرخی دلت را به درد می آورد که چرا و به چه علت ؟!چرا همواره سایه تهدید و ارعاب چون بختک بر سر فعالان و کنشگران و نخبگان سیاسی باشد.باز هم دل به امیدی سبز میبندیم تا دوباره آغوش بازکند و مردم برای غم نان شب کابوس قسط و وام و مسکن را به خواب نبینند.

این آسمان ابری

ما جنوبی ها همواره آسمان ابری و بارانی را دوست داریم اگر چه که نگران چکه کردن بام خانه نوسازمان باشیم و همیشه خاطرات سبزمان را به باران و تگرگ و ابرهای سیاه گره زده ایم. از مدرسه هایی که به یمن آمدن باران تعطیل شدند تا قرار عاشقانه مان در کوچه ای تنگ که اگر باران همراه این ضیافت رمانتیک بود احساسی از جنس عشق و رعشه دست و دل را با خود می آورد. دیروز صبحگاهان که با نوید رعد وبرق خواب دوشین را شکستیم احساسی داشتیم که نپرس.لحظه ای از همه چیز و همه کس فارغ میشویم و دل به باران سپردیم و در همان دم  نگران فزونی قیمتها ، 5+1، جنبش سبز،کیهان و اراجیفش و تهمتهایش و .... نیستیم و آرزو میکنیم هماره لحظه هایمان بارانی باشد و ابری.موسیقی روزهای بارانی هم خود قصه ای دارد و هر کس به فراخور نسل خودش موسیقی خاص خود و هنرمند خاص خودش میپسندد .آهنگهای سیاوش قمیشی همیشه باران و جاده و تگرگ دارد ، آهنگهای فریدون فروغی و فرهاد هم لذت خاص خودش را دارد ،داریوش و ابی و گوگوش هم که سوگلی این آهنگها برای نسل بخصوص شصت دارد ،طبقه دیگری از سلیقه ها هم آهنگهای سنتی را دوست میدارند که مرضیه و دلکش و بنان و شجریان را هوایی دیگر میطلبد. نمیدانستم برای این مطلب چه آهنگی را بگذارم که مخاطب همه سلایق باشد ؟!
دکلمه ای از شعر باز باران البته نه از گلچین گیلانی بلکه از کارو دردریان با صدای رضا تک تیرانداز که اندکی متفاوت است و تلخ اما شنیندنی .دانلود فایل را برایتان گذاشته ام .چرا که این شعر کارو به روز و حال امروز ما بی شباهت نیست.



http://uplod.ir/gpvoyaoxiwu0/Baz_Baran.mp3.htm

آموزش جدید

یکی از دوستان نزدیک گلایه کرده بود از فزونی و گرانی که مثلا برای مهد کودک دخترم فقط برای دفتر و دستکش 50 هزار تومان ناقابل هزینه کرده ام و باقی قضایا.رو به دوستم کردم و گفتم امروز هر جا میرویم همین گپ است و گفتار .بعد رو به دختر نازش کردم . از درسهایش پرسیدم. اندکی با من و من و کمرویی جواب میداد. میخواستم مقایسه ای بکنم آموزش امروز و دلمشغولی سیستم آموزشی امروز.

دخترک معصوم با نگاهی از سر حجب و حیا گفت برایمان هر روز قصه و نقاشی میدهند. پرسیدم : میتونی یکی از اون قصه هات را برامون تعرف کنی .با همان حالت دخترانه گفت : آره. گفتم : چه قصه ای داری برامون تعریف کنی، کدوی قلقله زن، مرغ با فکر،خروس زری پیرهن پری و.....  دخترک گفت : نه این قصه ها نیست .امروز خانممون برامون قصه حسین فهمیده را گفته. گفت که خودش را زیر تانک کرده تا ما آرام باشیم .

اولش خندیدم ولی مقداری بعد فهمیدم که دردا که باید گریست. یک دخترک معصوم 5 ساله چطور میتواند جنگ و خون و خونریزی و قصه ای نامانوس با آن داشته هایی که دارد را هضم کند. نمیدانم امروز فاکتورهای یک مربی مهدکودکی چیست ولی حداقل اگر خود مربی هم فرزندی داشته باشد شوربختا به حال آن فرزند و آن تفکر خصمانه و خشن. آیا از همین امروز باید عملیات انتحاری را در ذهن نوگل های کوچکمان بکاریم. آیا از همین بدو کودکی بجای اینکه با دنیای گل و سوسن و زنبق رشد کنند خلاقیتاشان را بیابیم آنها را به جنگ نیروهای اهریمنی ببریم که اصلا ندیده اند و نمیشناسند. نمیدانم احساس چیست و چه رنگ و بویی دارد ! یا من نمیدانم یا ما نمیدانیم یا....افسوس از این آموزش جدید که جز خرافات و تکیه به مذهب چیز دیگری را به خورد و خوراک این کودکان نمیدهند و هرچیزی را که بیشتر با نادانی بر آن پای بفشاریم نتیجه عکس خواهد داد. این را همواره تجربه ثابت کرده است .

باز می آید پرستو نغمه خوان

باد سرد آرام بر صحرا گذشت

سبزه زاران رفته رفته سبز گشت

تک درخت نارون شد رنگ رنگ

زرد شد آن چتر شاداب و قشنگ

برگ برگ گل به رقص باد ریخت

رشته های بیدبن از هم گسیخت

چشمه کم کم خشک شد بی آب شد

باغ و بستان ناگهان در خواب شد

کرد دهقان دانه ها را در زیر خاک

کرد کوته شاخه ی بی جان تاک

فصل پاییز و زمستان می رود

بار دیگر چون بهاران می شود

از زمین خشک می روید گیاه

چشمه جوشد آب می افتد به راه

برگ نو آرد درخت نارون

سبز گردد شاخه ساران کهن

گل بخندد بر سر گل بوته ها

پر کند بوی خوش گل باغ را

باز می آید پرستو نغمه خوان

باز می سازد در این جا آشیان


پروین دولت آبادی – فارسی چهارم دبستان