پاییز خاطرات


وقتی گرمای تابستان و شرجی نمناک شهریور خودش را در مقابل خنکای پاییز و صدای پرندگان مهاجر شبانه که نوید هوای تازه تری را میدهند گم میکند  مثل هر سال خاطرات تلخ و شیرین به ذهن خسته از نامرادی های روزگار تلنگری میزند پسین پاییز ولوله ای در هوای دلت  برپا میشود. اولین چیزی که تورا با خود میبرد دریاست و ماهیگیری . این چند سطرارا نوشتم تا بگویم چند سال پیش که به کهما میرفتیم برای صید ماهی پیرمردی که طوفان روزگاران را گذرانده بود چون کودکی بازیگوش با ما و دوستان همراه میشد و فارغ از غم روزهای سختی که برایمان هدیه کرد دولتمردان این سرزمین،خود را به خنکای ساحل میرساند و بسان سابق خیطش را پیچی در آن و به آب می انداخت . خلق و خوی این عزیز با ما که چندین نسل با او فاصله داشتیم عجیب عجین بود و خودمانی . از سفرهای سخت با لنجها میگفت و از مردان دیروزی که دیگر نیستند. گهگاهی هم عاجز و ناله میکرد از درد پا و هیچ نمیدانست که این درد اورا زمین گیر میکند و به بهای از دست دادن پایش تمام میشود. اکنون اورا با عصایی که رفیق این روزهایش شده میبینیم و توان سالهای گذشته را ندارد که همراهی کند و قصه ها و داستانهای سخت دریایش را برایمان بازگو کند. مشهدی غلامحسین این روزها گرچه نعمت یک پایش را ندارد ولی روحیه زندگی را دارد و همچنان میخندد و زندگی را میگذراند گرچه بدون خیط و صید.

روزی روزگاری حاج حیدر عبدالرضا


سمبل مهربانی بود و شوخ طبعی. موردی که همیشه او را با پدران همه نسل ما مجزا میساخت خاکی بودن و توجه به نسل کوچکتر از خود بود. معمولا خودش را نمی گرفت و ساده بود و صادق. در آن زمان هیچ یک از هم نسلان وی داور فوتبال بچه ها نمی ایستاد ولی  حاج حیدر اصلا این مرز بندی ها نداشت که خودش را در قالبی منگنه کند و نگه دارد به همین خاطر همیشه بین جوانان محبوب بود و دوست داشتنی. گل گلینا که میشد می آمد وسط و خود را گلی میکرد و بین مردم بود.

کودک که بودم همیشه اورا با قهرمانهای داستانهای جک لندن و ژول ورن در ذهن خود میساختم چرا که دریانورد بود و همیشه آرزوی فرم بدنی او را داشتم . درشت هیکل بود و محکم و در عین حال شوخ طبع که با آن هیکل بزرگش جور در نمی آمد چون همیشه در ذهن ما انسانهایی با چنین فیزیک بدنی معمولا قلدر به نظر می آمدند و مغرور که او هیچ یک از این صفات ناپسند را نداشت. رفت حج و برگشت .خانه او شلوغ تر از هرکسی بود چرا که طیف جوانان دیروز و امروز به عیادتش میرفتند .اصلا هم قیافه این حاجی های تازه عابد شده را نداشت همان شوخ طبعی خودش را داشت و داستانهای سفر حجش را هر چه شیرین تر و نزدیکتر به واقعیت بیان میکرد. همین نکته که صادق بود و بی ریا او را نزد همگان محبوب کرده بود. یادش گرامی....

بانی امامزاده


چند سال پیش به اتفاق دوستی که برای پایان نامه اش که مردم شناسی و قوم نگاری در عکاسی بود از جای جای هیرو عکاسی کردیم که یکی همین عکس بود که خیلی به دلم نشست.چهره ای که گویای روزگاری است که قاب و لنز دوربین دوستم مجتبی بهادری بهتر آن را برایمان نمایان کرده است. دوستی که به یمن فیسبوک دوباره همدیگر را یافتیم

پرچین روزگار



صبح که از خواب بر میخیزد دو نژداف (پارو) در دست دارد و با تن نحیفش روانه آبی دریا میشود و قایق کوچکش و به امید گرفتن و شوق دیدن ماهی در خرده گیرش (تور ماهیگیری). با اینکه چه سفرهای دریایی بی شمار وخطردار و با مسافتهای بیشمار رفته همواره دل به دریا بسته و عاشقانه دوست دارد این آبی بیکران بی آلایش. همین آبی دریا برادرش را سالها پیش از او گرفته و چندین بار هم خودش را در کام امواج دریاها دیده و تنها با مرگ چند قدمی بیشتر فاصله نداشته ولی هنوز پسیند که میشود روی خنکای خاکهای دریا مینشیند و تنها دلخوشی اش همین چند متر خرده گیر ماهی گیری اش است و بس. رو به آفتاب که غروب میکند مثل کودکان با خاک دریا بازی میکند و چنان شوقی در چشمانش میبینی برای فردایی دیگر و با خنده هایی که از روزگاران خسته تا هنوز و با سرفه هایی همراه ، امید را در دل تو زنده میکند و عشق میکنی که میش محمود که خیلی وقت هم نیست که زار محمود هم شده چقدر عشق به زندگی را با کمترین مصالح دور بر خود عاشقانه به من و نسلهای من امید میدهد و می آموزد.

پیرمرد و دریا


همیشه اورا با کیسه ی ابزار ماهیگیری اش میدیدی ، مقداری طعمه ، چند قلاب و نخ ماهیگیری و دیگر هیچ .با کمری که روزگار آن را چون کمان خم کرده بود ولی همواره بادریا بود و تا چشم کار میکرد نگاهش به افق آبی بیکران دریا بود وبس. گهگاهی از کنارت که رد میشد میپرسیدی : چیزی هم گرفته ای ؟ با صدایی خسته میگفت : نه خبری نبود. اما چند قدم آن ورتر که میرفت صدای ماهی زنده در کیسه اش که خودرا برای رهایی به تقلا وا میداشت تورا از روز خوب ماهیگیری آگاه میکرد ، حربه ای که صیاد جماعت به آن وفا دارند و معتقد. روزهای آخر زندگی شکرالله دریانورد به سختی میگذشت حتی برای جمع کردن روبیان در چم زانو میزدو سنگها را میکاوید برای روز خوش ماهیگیری افسوس که روزگار توانش را از اوگرفته بود و چون سابق نای راه رفتن را نداشت . نوه اش خاطره ای دارد از او که روزی پدربزرگم دویست تومان به من داد که یک قوطی روبیان برایش جمع کنم ، من دویست تومان را برداشتم و تا توانستم قوطی را پر کردم از حلزون و سنگهای کوچک و مقدار آخری قوطی که حلزون و سنگها را بپوشاند چند روبیان هم روی آن ریختم و تحویل پدربزرگ دادم، بعد از آنکه با دویست تومان آن زمان چه خوشی ها که نکردم وقتی برگشتم پدر بزرگ بود و یک جامر پنگی و آخرین کتکهایی که ازش خوردم.

مردی شبیه باران

باران می بارید و خودش را دیوانه وار به پشت شیشه پنجره میکوبید. کلاس ساکت بود و معلم به پشت شیشه تنها ، باران را نگاه میکرد و ترانه ای را زمزمه میکرد: توی قاب خیس این پنجره ها /عکسی از جمعه غمگین میبینم/ ، سکوت کلاس طنین اهسته معلم را بیشتر جلوه میداد. معلم آرام آرام قدم بر میداشت تا رسید به نیمکت ما، اشاره ای کرد به دیوار که ترکی بر داشته بود گفت : میدونین این ترک مال چیه ؟گفتیم : نه  گفت : ازصدای بد من دیوار ترک برداشته است .


این مقدمه را نوشتم تا یادی کرده باشم از معلم دیروزمان جناب آقای یحیی عمویی که برای این حقیر راه های تازه ای را نشان داد ، این حرف من نیست دوستان هم نسل من هم بر این باور بودند که آقای عمویی همین گونه بود.

روزهای اول از هیبتی که دانش آموزان کلاس بالاتر از او ساخته بودند و حشت داشتیم و به چشم یک انسان بیرحم نگاه میکردیم (بی رحم از نظر ما آن زمان این بود که دست بزن خوبی داشته باشد )ولی بعد از مدتی دانستیم که او نه تنها بی رحم نیست بلکه سرشار از احساس و عاطفه است ، همیشه در کلاس درس جناب یحیی عمویی فضایی بود که درس را اگر هم دوست نداشتی نمیدانم چرا با جان و دل گوش میدادیم بطوری که تنبل ترین دانش آموزان هم سوال درسی فارسی از معلم میپرسیدند که باعث شگفتی ما هم میشد.

نوع ادبیات معاصری که در کتابهای درسی موجود بود را بیش از آن برای ما میگفت ، از شاملو گرفته تا نصرت رحمانی و صادق هدایت و سعید سلطان پور. وآنقدر ما درسش را دوست داشتیم که کم کم خواستیم بدانیم که این بزرگان ادبیات معاصر که معلم ما از انها یاد میکند کیستند. یاد دارم روزی پیشنهاد کرد که شعر دخترای ننه دریای شاملو را بخوانید و آن زمان کتاب شاملو در دسترس نبود چون امروز.از گوته میگفت و از عشق او به حافظ و این مواردبرای ما همه تازگی داشت. در کلاس درسمان گهگاهی که درس تمام میشد و کلاس ساعات آخری را میگذراند بچه ها گرم صحبت بودند و او کنار پنجره می ایستاد و ترانه هایی زمزمه میکرد، کلاس ساکت میشد تا بدانند او چه میخواند، گهگاهی ترانه های عربی را میخواند که بعدها فهمیدیم از ام کلثوم است و راستش را بخواهید خوب هم میخواند ، میون این همه کوچه را من بارها شنیدم که میخواند .

روزی از آقای عمویی پرسیدم راستی ما قبل از انقلاب سرود ملی مان چگونه بود ؟ آقای عمویی خیلی فوری ای ایران ای مرز پر گهر  را برایمان خواند . وجه دیگر آقای عمویی صدای خوب ایشان برای گزارشگری بود که حتی تا آنجایی که من شنیده بودم تست هم قبول شده بود ولی پیگیری نکرده بود . متاسفانه من هیچ عکسی از ایشان نداشتم که برای این مطلب بگذارم و به همین خاطر بی تصویر ماند این مطلب. خاطرات تلخ و شیرین بسیاری ازکلاس درسهای جناب عمویی دوستان دارند که هنوز هم گهگاهی نقل محافل دوستانه است و هنوز هم از لذتش کاسته نشده . برای معلم همیشه ما آرزوی بهترین ها را دارم .

انسانی صادق با نام صادق


در این دور و زمانه کمتر کسی پیدا میشود که بدون هیچ چشمداشتی برایت تب کند و بمیرد . عکس فوق دوستی است به نام صادق خدری معروف به صادق میرال ، انسانی با تمام فاکتورها و مشخصات یک انسان خاص.عزیزی تعریف میکرد قرار براین بود که دسته جمعی به کوه برویم. هریک کوله پشتی داشتیم و باقی وسایل پیکنیک. اما چیزی که این وسط خیلی سنگین بود بشکه 20 لیتری آب بود که قرار بود هریک از ما هرچند دقیقه ای در این مسیر طولانی کوه حمل کنیم. صادق میرال هم با ما بود و اول او زحمت این بشکه 20 لیتری در این مسیرپر پیچ و خم کوه و سربالایی های خسته کننده را متقبل شد. بچه ها یادشان رفته بود که هر ده دقیقه باید این بشکه بدست یکی باشد و صادق هم که خصوصیات خاص خودش را داشت هیچ صدایی از او بلند نشد که ایهالناس مرا دریابید و یکنفس آن را کول کرده بود. کم کم داشتند به مقصد میرسیدند که صادق افتاد و دیگر دست و پا نزد از خستگی وضعف. دوستانش تازه یادشان آمده بود که ای وای باید کمکش میکردیم. این یکی از موارد اوست . دوستی میگفت مثلا اگر همان لحظه که او از فرط خستگی بی جان افتاده بود اگر کبریت نداشتیم با این حال صادق ممکن بود که برگردد ولات و از خانه کبریت بیاورد. مثالی میزنم، این صادق دوست داشتنی اگر شب عروسی اش باشد و کنار عروس خانمش هم نشسته باشد و تو اگر کاری برایت پیش آمده باشد مثلا صدعدد سیمان بخواهی جابجا کنی اگر به او بگویی بدون هیچ گونه درنگی کراواتش را باز میکند و میگوید: «بیشیم». در این زمانه ای که همه چنان درگیر مسائل روزمره زندگی خود هستند صادق چیز دیگری است. از دیگر ویژگی های بارز او دروازه بانی اوست. اگر دو شوت و موقعیت تیم حریف را مهار کند تا آخر بازی دیگرمحال است گل بخورد و برعکس این قضیه هم وجوددارد، اگر دو موقعیت اول تیم مقابل گل شود تعداد گلهای خورده صادق نازنین دورقمی میشود. این گونه انسانهای صادق کمیاب هستند و به زور به تعداد انگشتهای یکدست می رسند. اگرچه در روستاهای همسایه هم ورژن و مدل صادق یافت میشود اما باز هم با اندکی تغییر. صادق جان دوستت داریم با همه صفایت.


مردی که میخندانید و میخنداند هنوز

 

در بخش یاد بعضی نفرات از کسی یاد میکنم که تمامی نسلها از او لبخندی به یادگار دارند. مردی که اگر محیطی بهتر از منطقه خودمان برای پیشرفت داشت بی شک میتوانست در عرصه هنر بازیگری و طنز حرفهای بسیار برای گفتن داشته باشد. این تصویر بالا که میبینیم شاید اول بازیگر و هنرمندی قدیمی در نظر آید ، اما شاید بعضی از دوستان متوجه شده باشند که این عکس متعلق به کیست ولی انها که هنوز برایشان جای سوال است باید بگویم که زنده یاد عبدالحسین رفعتی است. مردی که همه ما میدانیم که انسانی بود که اگر قرار بود یک ماجرای خیلی عادی را برایمان تعریف کند چنان با هنرمندی آن را یبان میکرد که همه جمع از آن مشعوف میشدند. او نیز مثل خیلی از عزیزانی که از دست داده ایم بر اثر بی توجهی در بیمارستان بوشهر جان خود را در پی سهل انگاری مسئولان واحد مربوطه از دست داد. شاید دوستان در نظراتی که میگذارند اطلاعات بهتری از شادروان عبدالحسین رفعتی بگذارند. من آن را به عهده دوستان میگذارم.

-------------------------------------------------------------------------------------

در مورد منبع عکس: من و دوست عزیزم آقای اردشیر خلیلی دریک مدت زمان طولانی عکسهای قدیمی بوالخیر و حتی در مواردی روستاهای همجوار را جمع کرده و اسکن کردیم. تا آرشیوی بماند به یادگار. این عکس هم از همان آرشیو است. لازم به یادآوری است که بعضی دوستان این آرشیو را بین خود و سایرین  پخش کردندبدون هیچگونه توجهی که ممکن است صاحبان این عکسها، منظورم عزیزانی که عکسهایشان را در اختیار ما گذاشتند برای اسکن ، ناراحت شوند.متاسفانه ناراحت و دلگیر هم شدند از ما که چرا عکسهای ما بین همه دست به دست میگردد.

مدیر سالهای خاطره

 

 

 

این موضوع را انتخاب کردم برای آن دسته از انسانهایی که ممکن هست از پیش ما رفته باشند و یا هنوز باشند. یادی است ازانسانهایی که بخشی از خاطرات تلخ و شیرین ما را با خود همراه دارند.

 

اولین نفر که انتخاب کرده ام چنان که از عکس فوق هم پیداست جناب آقای غلامرضا خلیلی مدیر سابق دبستان شهید خورشید خلیلی بوالخیر است. مردی که شاید چندین نسل با او بزرگ شده اند. او که دوران اوایل کاری اش را از کنگان شروع مکیند تا اینکه بعدها لاور ساحلی و تا خود بوالخیر زادگاه خویش. اما هر نسل و هر فردی که معلم یا مدیری دارد خاطراتی هم دارد که اگر تلخ هم باشد با گذشت زمان به خاطره ای شیرین تبدیل میشود. متاسفانه تا جایی که من یاد دارم اداره آموزش وپرورش تجلیلی در خور این مدیر لایق سالهای نه چندان دور انجام نداده است. البته نباید هم دلخور شد . چرا که ما مردمانی هستیم که فقط در نبودن آدمها فریاد واحسرتا سر میدهیم برعکس کشور متمدن دنیا؛گرچه خود را صاحب تمدن هم میدانیم.این همه مراسم های دهان پر کن و کلیشه ای که همه میدانیم که چقدر آبکی و نچسب است ولی پای انسانی فرهیخته و بدور ازهیاهوی زمانه که میرسد دیگر هیچ. به حر حال جناب خلیلی عزیز هم اکنون دوران بازنشستگی اش را طی میکند و برای او طول عمر آرزو مندیم