میدان خاکی و یک بغل خاطره

هنوز هم گهگاهی که دست روی پایت میکشی جای زخمهایی که در میدان های خاکی فوتبال پایت را خونین کرده بوده اند احساس میکنیم و اگر چشم روی هم بگذاریم شاید بتوان آن روز را حس کنیم ، روزهایی که کتابهای دبستانمان را به کنجی انداخته بودیم و برای ساختن زمین فوتبال بیل و منتیل برمیداشتیم برای از میان برداشتن سلنج و زافتک .اگر هم کسی از بچه ها دراین میان کمکی نمیکرد بارها کمکاری اش را به زیر چشمش میکشیدیم .دعوا بود و هیجان .خودمان را جای بازیکن های بزرگ میگذاشتیم بازیکنانی که اکنون سالهاست کفشهایشان را آویخته اند و یا اسطوره ای شده اند.


چند روز پیش این عکس را از بچه های شیرین بندر عامری گرفتم و چه لذتی داشت فوتبالشان. قولشان داده ام که دوباره عکس بگیریم ازشان با کیفیت بهتر.

روزگار سپری شده



دوربین یاشیکای آن سالها و دو دکان دار آن سالها.مرحوم دی حاج قاسم و دی عباس میش خضر پولات و بچه هایی که اکنون خود فرزندی دارند.

هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی





پنجره ها همیشه حرفهای بسیار برای گفتن دارند. اگر آن پنجره ی خانه ی پدری باشد که انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین را به یاد میآورد از روزگارانی که دیگر نیستند .


تاریخ عکس : آذر 93

پاییز خاطرات


وقتی گرمای تابستان و شرجی نمناک شهریور خودش را در مقابل خنکای پاییز و صدای پرندگان مهاجر شبانه که نوید هوای تازه تری را میدهند گم میکند  مثل هر سال خاطرات تلخ و شیرین به ذهن خسته از نامرادی های روزگار تلنگری میزند پسین پاییز ولوله ای در هوای دلت  برپا میشود. اولین چیزی که تورا با خود میبرد دریاست و ماهیگیری . این چند سطرارا نوشتم تا بگویم چند سال پیش که به کهما میرفتیم برای صید ماهی پیرمردی که طوفان روزگاران را گذرانده بود چون کودکی بازیگوش با ما و دوستان همراه میشد و فارغ از غم روزهای سختی که برایمان هدیه کرد دولتمردان این سرزمین،خود را به خنکای ساحل میرساند و بسان سابق خیطش را پیچی در آن و به آب می انداخت . خلق و خوی این عزیز با ما که چندین نسل با او فاصله داشتیم عجیب عجین بود و خودمانی . از سفرهای سخت با لنجها میگفت و از مردان دیروزی که دیگر نیستند. گهگاهی هم عاجز و ناله میکرد از درد پا و هیچ نمیدانست که این درد اورا زمین گیر میکند و به بهای از دست دادن پایش تمام میشود. اکنون اورا با عصایی که رفیق این روزهایش شده میبینیم و توان سالهای گذشته را ندارد که همراهی کند و قصه ها و داستانهای سخت دریایش را برایمان بازگو کند. مشهدی غلامحسین این روزها گرچه نعمت یک پایش را ندارد ولی روحیه زندگی را دارد و همچنان میخندد و زندگی را میگذراند گرچه بدون خیط و صید.

استاد غلام


امروز شما اگر بخواهید خدای ناکرده درخانه خود کاری از جنس کاشی و موزاییک و گچ و سیمان شروع کنید بزرگترین پروژه زندگیتان را شروع کرده اید حال میخواهد این کار یک روز طول بکشد و یا یک ماه.از آن سو اگر استاد کارتان شخصی باشد که عکسش را در بالا میبینید باشد که دیگر تمام فاتحه تان خوانده شده است. چرا که باید چندین ماه رزرو باشید تا نوبتتان شود یعنی اگر معمار از روم باستان هم باشد زودتر کارتان را انجام خواهد داد. یکی دیگر از ویژگی های غلام سردار استاد کار فوق دقت و دل گندگی است که خاص خود اوست و هیچ کس دیگر این ویژگی ها را ندارد. مثلا صبح که میخواهد سرکار شما بیاید ساعت 8/30 به بعد می آید حال خوب است که تنها باشد اگر علی اصغر پسر 4 ساله اش همراهش باشد که هیچ ساعت 10 کارش را با اتلاف وقت بسیار شروع میکند آدم یاد بازیهای فوتبال عربستان و ایران دوره محمد دعایه و خالد موالد می افتد که چقدر اتلاف وقت میکردند.بیشتر بچه های همسن و سال ما افتخار شاگردی ایشان را دارند و یکی از افتخارات ایشان به شمار میرود که بیشتر بچه هایی که امروز به مال و منالی رسیده اند قبل از آن شاگردی اورا کرده اند.

یک روز صبح زود وقتی غلام را دیدم به سرعت باد خود را به خانه صاحب کار رساند تا این حقیر را نبیند و از سر کنجکاوی رفتم و هرچه کردم خود را گوشه ای پنهان کرده بود تا جمالش به ریخت ما نیفتد.پرسیدم غلام جان چرا خود را قایم میکنی ؟ با همان صدای خش دارش گفت : برو برو خوب نیست اول صبح سید ببینی .گفتم چرا؟گفت:آن روز برایت نحس است و بد یمن. گفتم : مرد مومن تو که صبح زود میروی مسجد اول کار امام جماعت میبینی که سید است و از من تمام بی سروپا سیدترو بقولی سید تمام چرخ. گفت : نه او فرق میکند. این هم یکی دیگر از مشخصات استاد غلام.

اما از همه این موارد گذشته ایشان به غایت دقیق و با وجدان و دلسوز است برای کاری که انجام میدهد و بعضی وقتها آنقدر کارش پلاچ میشود که حقوق روزمزد کارگرش بیشتر از دستمزد خودش است. انسانی است که خیلی راحت میتوان اورا شناخت و شیله و پیله آدمهای روزگار را ندارد همین که هست نه کمتر و نه بیشتر و امروز خود بودن در این شرایطی که ریا و عوامفریبی حرف اول میزند کار بسیار مشکلی است. 

در زندگی شخصی اش که کاوش میکنی میبینی که چقدر سختی های روزگار چشیده ، 10 ساله بوده که مادرش را از دست میدهد و با نامادری بزرگ میشود و مهر مادری را آنطور که دیگران چشیده اند را احساس نکرده و هنوز هم قسمش به یاد مادر بودنش هست. در خانه اش بساط منبر و روضه برپاست نه برای ترفیع رتبه و به جایی رسیدن فقط برای دلش که همواره با اهل بیت است محب حسین (ع) و همین ویژگی ها باعث میشود دوستش بداریم با همه دل گتی هایش.

نوستالژی



چند مدت پیش در انبوه کتابهای کهنه ام کتاب اول دبستانی را یافتم و از آن این درس را عکاسی کردم.پسرم هم خوب خودش را به خواب زد تا نوستالژی مان تکمیل شود.

بهار هیرونی ها


بهار ما بوشهری ها و بخصوص تنگسیرها بهمن و اسفند است و در روزهای آخر اسفند دیگر شمیم یونجه زار و شب بو وهله ورد کم کم گمیشود تا سالی دیگر و بهاری دیگر. بهاری که در زمستان است .


تاریخ عکاسی : 7/12/92

محل عکاسی : بین خورشهاب و عامری (مخللی )

روزگاران

اوایل دهه هفتاد پولی جمع و جور کردیم برای خرید دوربین، حال بماند که این پول از کارگری بنایی بود با روزی 250 تومان .آنوقت پول بی زبان که به زور شده بود 19 هزار تومان دادیم تا دوربین عکاسی بیاورند و  ازدبی آوردند و متاسفانه باید گفت مثل شکلشان بود .چند عکس با آن دوربین گرفتم و یکی از آن عکسها که دوستش دارم این عکس است. 


گیتار



تاریخ عکاسی :12/9/1388

آن روزها

 


من یک دبستانم. یک دبستان قدیمی که دیگر متروک شده ام و جز قیل و قال کودکانی چند دیگر چیزی نمی بینم. کودکانی که بعد از بازی شیشه های در و پنجره تنم را میشکنند و قهقهه زنان مرا ترک میکنند تا روزدیگر و بازی دیگر. به همین چند کودک گستاخ بازیگوش هم قانعم .یاد روزهای پرشرو شور دیروزم می افتم که ناظم بود وترکه ای سبز ، معلم و مدیر با چهره هایی اتو کرده و خشک و کودکانی که همه شور بودند و عشق با وجود نگاه های تند بی رحم معلم و مدیر. حالا چند سالی میشود که مرا تخلیه کرده اند و تمام میز و نیمکتم را برده اند مدرسه بغلی. چرا که نوساز است و مدرن و همین حکایت زندگی امروز است دیگر نو که آمد به بازار کهنه با تمام وجودش دل آزار میشود. گهگاهی بچه های دیروز که امروز پدر شده اند و برخی پدر بزرگ از کنارم رد میشوند و انگار که نه همین عباس کوچولوی دیروز بود که روز اول دبستانش چقدر خجول بود کمرو ، بی اعتنا از کنارم میگذرد بدون هیچ نگاهی و هیچ خاطره ای . دلم میگیرد که چقدر انسانها زود بزرگ میشوند و خانه دوم خود خانه ای که تمام دوستی ها و عشق های دوران کودکی از همین جا جان تازه ای گرفت جوانه زد و انگار نه انگار. سمت راستم قبرستان است .جایگاه تلخی که گهگاهی بعضی از بچه ها را میبینم که آرام در گور میخوابند و باز منم و اندوه خاطرات دیرزوم با بچه ها و دردا که این چشم انداز هرروز صبح جلوی چشمانم است تا همیشه . اینجاو آنجا شنیده ام که گویا قرار است مرا از بین ببرند وکلا محوطه ام بشود قبرستان و ای کاش این شایعه درحد حرف بماند  که اصلا آن روز را انتظار نمیکشم از بس که تلخ است و بی مهر.





یادم هست روزگارانی که باران می آمد چقدر قیل و قال بود برای رفتن به خانه . باران نوید تعطیلی بود و بازی بعد از باران ، حال این بازی یا جمع کردم کنار بود ،یا سر خوردن روی سطح صاف گلی که اسکی بچه ها بود. چند روز پیش مدیر مدرسه آمد آنجا ، چقدر فرتوت شده بود و پیر ،مثل سابق چالاک نبود و جسور،آرام چرخی زد پشت کلاسها سرکی کشید و یک لحظه خیال کردم که حتما نظافت بچه هارا نظارت میکند ،اما او دنبال خاطرات مه گرفته دیروزش میگشت چون من .به دیوار تنم تکیه داد و آهی کشید وبا دستهایش بدنم را نوازش میکرد .چقدر ملکوتی بود این نوازش و من در ابرهای کودکی سیر میکردم که یکباره باران باریدن گرفت و مدیر دیروز آمد در راهرو.در راهرو که ایستاده بود جز دروازه خالی گل چیزی نبود جز بارانی که یکریز میبارید .فکر کردم و خیال که آسمان و باران به حال مادونفر گریه میکند یا شاید هم اشک شوقی بود که ما دوباره در کنار یکدیگر ایستاده ایم و شاید وقتی دیگر. مدیر به کنار زنگ مدرسه آمد و نگاهی به این زنگ کرد و زنگهایی که به صدا درآمدند و زنگهایی که برای انسانها به صدا در می آیند امروز و یا فردا. کلوخ سنگی برداشت و پرتاب کرد به سوی زنگ ، اما زنگ هم گویا قدرت دیروز را نداشت جز صدای لرزان و ضعیف. او هم چون من و مدیر خسته بود خسته از همه چیزو همه کس. خسته از فراموشی ، خسته از یک دنیا آه و افسوس. بعضی وقتها البته می آیند کسانی از بچه های دیروز و گشتی هم میزنند اما احساس میکنم که با خلوص دل و عشق نیست بیشتر یک ادای کلیشه ای هست که بعضی وقتها مد میشود امیدوارم این احساس به من دروغ بگوید واینگونه نباشد .

باد گهگاهی به خانه ی دلم می آید بادهای موسمی که سالی یکبار می آیند ، گهگاهی هم تحفه ای با خود می آورند ، مثلا باد شمال سردی که بعد از باران معمولا می آید کاغذ پاره ای را از دفتر شعر فروغ برایم به ارمغان آورد اما بسیار تلخ، چرا که این تکه از کاغذ پاره دفتر شعر فروغ شعری داشت که دلم را به در آورد. شعر آن روزها بود قسمتی از شعر و حدیث من و آدمهای روزگاردیروز و امروز


 


آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک


آن  بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 


لازم به یاد آوری است که عکس قدیمی این مطلب توسط محمد خلیلی علی حاج عبدالرضا گرفته شده آنگونه که این جانب پرسیده ام.

دانه های دل


من اناری را می کنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
 مادرم می خندد
 رعنا هم .


سهراب سپهری


عکس گرفته شده در پاییز 92

بانی امامزاده


چند سال پیش به اتفاق دوستی که برای پایان نامه اش که مردم شناسی و قوم نگاری در عکاسی بود از جای جای هیرو عکاسی کردیم که یکی همین عکس بود که خیلی به دلم نشست.چهره ای که گویای روزگاری است که قاب و لنز دوربین دوستم مجتبی بهادری بهتر آن را برایمان نمایان کرده است. دوستی که به یمن فیسبوک دوباره همدیگر را یافتیم