معرفی کتاب:همه مردان شاه

 
 
 

در اعتبار نویسنده کتاب نمی‌توان کوچکترین شکی کرد ،استفان کینزر یکی از خبرنگاران باسابقه روزنامه نیویورک تایمز است که این کتاب را به نگارش در آورده است..نقطه قوت کتاب ، "روایت داستانی" و رمان‌گونه آن از تاریخ است ، به گونه ای که حتی مخاطب غیرعلاقمند به تاریخ هم با خواندن صفحات نخست کتاب ، وادار به خواندن همه کتاب می‌شود. این برتری کتاب ، بخصوص وقتی برجسته می‌شود که آن را با کتابهای تاریخ ملال‌انگیز و خسته‌کننده مشابه مقایسه کنیم.حقیقت این است که ، کمتر نویسنده تاریخ‌نویس ایرانی را سراغ داریم که هنگام نگارش کتاب اغراض شخصی خود را وارد کتابش نکند. گاه این موضوع تا به آنجا پیش می‌رود که شاهد یک هرج و مرج به تمام معنا می‌شویم ، چه شخصیتها و فصولی از تاریخ که حذف نمی‌شوند و چه واقعیتهایی که تعدیل نمی‌شوند. مسلما کتاب"همه مردان شاه "بهترین"و "درست‌ترین" کتاب درباره حوادث مرداد ۱۳۳۲ نیست، ولی سخت بر این عقیده استواریم که"جذاب‌ترین" آنهاست.

نقدهای زیادی در روزنامه‌ها و نشریات داخل کشور درباره این کتاب شده است و انتقاداتی هم نسبت به محتوای کتاب وارد آمده. مثلا بعضی کتاب را اثری غیرتحقیقی و غیرمستند می‌دانند که تا اندازه‌ای درست است. در مقایسه با دیگر کتابها ، نویسنده کتاب دیدی به مراتب منصفانه‌تر و بازتر داشته است ، هرچند خالی از اشکال و اشتباه تاریخی نیست. اما ترجمه‌های فارسی که از این کتاب انجام شده است ، به مراتب انتقادآمیزتر هستند. به عقیده من همه ترجمه‌های موجود در بازار کتاب ایران به نوعی دارای نقص هستند: بعضی مقدمه و مؤخره و فهرست اسامی را حذف کرده‌اند ، بعضی در ترجمه دست برده‌اند و حتی در  برخی ترجمه‌ ها یک فصل تقریبا "بدون مشکل" به‌کلی حذف شده بود.به هر حال باید از خود پرسید که چرا "جذاب‌ترین" کتاب درباره گوشه‌ای از تاریخ معاصرمان را یک آمریکایی نوشته و نه یک ایرانی و چرا کمتر شاهد نگارش کتابهای تاریخی مشابه در ایران هستیم.

منبع:http://1pezeshk.com

 

دانلود فایل PDF کتاب

دانلود کتاب در قالب فایل صوتی

یک سبد پر از خالی...

یک سبد پر کالا.برنج تخم مرغ پنیر و روغن.شاید سقف آرزوهایمان این قدر کوتاه شده است که اگر این سبد را در زیر پایمان بگذاریم دستمان به راحتی به آسمان آرزوهایمان می رسد.یا شاید هم تدبیری به بزرگی این سبد چنان به جان مشکلات و معضلات جامعه بیفتد که همه انگشت به دهان بمانیم.شاید این سبد ریشه تورم را نابود کند و همه اندیشه های دلالی بازار را بخشکاند.شاید این سبد مانند سربازی وظیفه شناس در مقابل رانت ها و اختلاس های نجومی سینه سپر کند و روزگار شاه دزدان را سیاه کند.شاید این سبد نوش داروی بیماران سرطانی شود و با قامتی برافراشته به جنگ گرانی و کمبود دارو بیاید.شاید این سبد ها دست در دست هم به یاری ملت ما بیاید و صدای گوش خراش گرانی ها را به آواز خوش زندگی مبدل نماید.البته وقتی نیم نگاهی به محتویات این سبد می اندازیم چیز جذابی به چشمان نمی آیدالبته شاید هم چشم ما کم فروغ شده و دیگر به پنیر و برنج ‚چشمک نمی زند.

دولت ها عوض می شوند.کابینه ها دگرگون می گردند و چهره مصاحبه کننده ها در رادیو و تلویزیون دستخوش تغییرات می شود.ولی آیا تفکرات هم تغییر می کنند؟تدبیر جدید مردم را به جای صف گرفتن پای عابربانک ها جلوی فروشگاه های دولتی میخکوب کرده است.تغییری در اصل مطلب داده نشده!فقط محل تجمع تغییر کرده است!این بار به جای یارانه مردم یک سبد دریافت می کنند.یک سبد پر از خالی.سبدی که نه جای خالی آسایش معیشتی مردم را پر می کند و نه کوزه لبریز شده تورم را کمی خالی.سبدی پر از علامت سوال.آیا قرار است این دولت هم به دنبال کارهای تبلیغاتی برای دولت خود باشد یا به فکر حل اساسی مشکلات مردم؟آیا بازهم اول سال مرغ ها پر می کشند و دیگر اجناس هم رادیکالی افزایش قیمت پیدا می کنند یا < تدبیری >  اندیشیده می شود؟آیا...اما...اگر...شاید...

حق مسلم!

سی دی ماه هزار و سیصد و نود ودو.این فقط یک تاریخ ساده نبود.صبح این روز با طلوع آفتاب و با شروع زندگی موجودی به نام اورانیوم نقل و قول مردم و بازار شده بود.البته چند سالی می شد که اورانیوم با زندگی ما عجین شده و با تار و پود زندگی مردم گره خورده بود.اورانیوم همه جا بود.چون حق مسلم ما بود.حقی که خواسته یا ناخواسته به ما رسیده بود.اورانیوم مهم تر از نان شب بود.مهمتر از زندگی شاد و بدون دغدغه.اورانیوم همه جا بود.بر سر سفرها.تیتر یک روزنامه ها.حتی تو کتاب های مدرسه هم اوارنیوم موضوع درس بچه ها شده بود.ولی تو یک صبح سرد زمستون خبر از پودر شدن اورانیوم خان و تبدیل اون به نوع پنج درصدیش خیلی سر و صدا کرد.بعضی ها خوشحال بوداند و بعضی ها به شدت ناراحت.بعضی روزنامه ها سیاه پوش شده بودند و بعضی ها از آزاد شدن پول بلوکه شده مردم می گفتند و مردم رو به آفتاب توافق امیدوار می کردند.ولی اورانیومداستان عجیبی داشت.سال ها پول مملکت برای غنی سازی اون صرف شده بود.اورانیوم غنی شده بود ولی مردم فقیر شده بوداند.تورم به شدت جان گرفته بود و گرانی هر روز فشارش را بیشتر میکرد.ولی اورانیوم غنی شده بود.اون هم تا بیست درصد.ای کاش به جای جان گرفتن اورانیوم کشاورزی و دریانوردی ما غنی می شد.ای کاش به جای چاق شدن دانه های این موجود عجیب شرکت های نفت و گاز ما فزونی می یافت تا  آمال و آرزو های جوانها راحت تر تحقق می یافت.اصلا ای کاش اورانیوم فقیر می شد ولی فقیر ها غنی.ای کاش ای اوانیوم خان از خود راضی یه روز طعم کمبود دارو رو حس می کرد.ای کاش یه روز این اوارنیم خان دنبال وام یا خرید خانه و ماشین می رفت تا بدونه سختی و مشکلات زندگی یعنی چه.مگه چه می شد اگر یه روز فقط یه روز این جناب اورانیوم  بزرگوار از تو کاخ نطنز و اراک میومد بیرون و مشکلات مردم رو می دید تا بدونه چه بهایی بابت آن پرداخت شده؟از پروازهای بی سرانجام هواپیماها و کمبود داروهای سرطانی گرفته تا حملات تروریستی به دانشمندان و محققان اورانیومی.

هرچه بود گذشت.خوب یا بد.تلخ یا شیرین.اورانیوم های ما به راحتی چاق نشداند.ولی به راحتی پودر شداند تا شاید  بالانشین ها به اشتباهشان پی ببرند...البته شاید...شاید

ماجراهای این دو نفر!

19102013100000000002.jpg

یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچی نبود.زیر گنبد کبود رو به روی بچه ها قصه گو نشته بود.قصه گو قصه میگفت.از کتاب قصه ها.قصه های پر نشاط قصه های آشنا.قصه باغ بزرگ قصه گل قشنگ.قصه شیر و پلنگ. قصه موش زرنگ. ولی توی این قصه ما خبری از شیر و موش و پلنگ نبود.قهرمان داستان ما دوتا پسر بچه بوداند.دوتا پسر بچه شیطون.این دوتا رفیق اسمشون مغز عسکی و کله پشکلی بود.رفاقتشون هم صاف و صمیمانه بود.مثل آینه.درست مثل قدیما.یه روز که هوا صاف بود و جون میداد واسه فوتبال و گل کوچیکاین دوتا رفیق شفیق با همدیگه به سمت زمین فوتبال حرکت می کرداند که یهو چشم کله پشکلی به این نماد افتاد.کمی ایستاد و بیشتر به نماد خیره شد.بعد رو به مغز عسکی کرد و گفت:مغز عسکی این نماد چیه؟مغز عسکی با نگاهی حق به جانب نماد را نگاه کرد بعد دستش را زیر کچه اش گرفت و کمی سرش را خاراند.گفت این یه پنجره است دیگه.اون شیشه های رنگییش هم بخاطر شباهتش به پنجره مجلسی ها ساختن .کله پشکلی سری به نشانه تایید تکان داد و خمیازه بلندی کشید.هوای نسبتا خنک بود و نسیم خوشی می وزید. کله پشکلی دوباره به نماد خیره شد.بعد از چند ثانیه فشار اوردن به کله پشکلی اش دوباره یک علامت سوال بر روی سرش رویید.دوباره نگاهی به مغز عسکی کرد و گفت:پس اون وسطی دیگه چیه؟مغز عسکی کمی سکوت کرد.بعد با لحنی کودکانه گفت:خوب ...خوب ...شاید تنه درخت است.هنوز حرفش تمام نشده بود که کله پشکلی سوال بعدی را مثل پتک بر سر مغز عسکی کوبید.اخه این چه درختیه که اینقدر پیچ و تاب خورده ؟تازه برگ هاش کو؟میوه هاش کو؟بعد میگم پشکل بزرگتر از عسک خرماست اون وقت ناراحت میشی!مغز عسکی اب دهانش رو قورت داد و بعد رو به دوست ساده لوحش کرد و گفت:بابا ...همه درختا که میوه نمیدن!مثلا گز...تو تابحال میوه گز رو دیدی؟واقعا مغزت اندازه یه پشکل بز هم نیستا!

موتورها و ماشین ها یکی پس دیگری از جاده وسط شهر رد میشداند و این دو پسر بچه هم بی خیال از همه دنیا فقط به فکر حل این معما بوداند.کله پشکلی دوباره به فکر فرو رفت.انگشتش را تا ته در سوراخ دماغش کرد و چرخاند.همزمان به مغز عسکی نگاه تندی کرد و گفت:اخه ادم بی مغز این کجاش شبیه درخت گزه؟درخت گز پر شاخ و برگه و تازه اینجوری پیچ نمیخوره که؟الحق که همون مغز عسکی هستی! کله پشکلی دستی به زیر بغل زد و زیر چلش را خاراند.بعد هم خنده ای مسخره ای کرد و گفت:آخه نماد قحطی بود که اینو ساختن؟خو یه لنجی یا چیز دیگه میساختن که قشنگ تر بود.مغز عسکی از روی بلوارهای کنار جاده برخاست و چند قدم برداشت.بعد رو به کله پشکلی کرد و گفت:بیا بریم بابا...حالا واسه ما طراح نماد شده!تو اگر مغز داشتی که اسمت کله پشکلی نبود.تازه تو کار بزرگ ترها دخالت نکن.اونها کاراشون حساب و کتاب داره.کله پشکلی هم چندتا فحش زیر زبانی ناقابل نصیب دوستش کرد و هر دو به طرف زمین فوتبال راهی شداند.بله دوستان خوبم.قصه ما هم به آخر رسید.بچه های قصه ما دوست دارند با همه چیز شوخی کنند.بچه اند دیگه!شما به دل نگیرید.ستاره بود بالا .شکوفه بود پایین.قصه ما تموم شد .قصه ما بود همین.پایین اومدیم آب بود بالا رفتیم آسمون تا قصه های دیگه خدا نگه دارتون....

معرفی یک کتاب تاریخی

كتابي كه با عنوان «ظهور و سقوط خاندان تنگستاني» تقديم خوانندگاني علاقمند مي‌شود ماحصل و فشرده دست كم نيم‌قرن مطالعه و پژوهش مورخاني چون «اسماعيل نوري‌زاده بوشهري»، «محمدحسين ركن‌زاده آدميت» و خصوصاً شادروان «علي‌مراد فراشبندي» و همچنين حدود بيست سال تحقيقات دامنه‌دار و همه‌جانبه «سيدقاسم ياحسيني» است.

حدود سي سال قبل شادروان علي‌مراد فراشبندي كتابي با عنوان «خاندان تنگستاني» چاپ و منتشر كرد اما بنا به بيان نويسنده اين اثر در چند جاي كتاب، «فراشبندي» حدس و گمان‌هاي غلط‌ زده و از اسناد برداشت‌هاي اشتباه‌آميزي كرده است. به همين خاطر در باب اين خاندان بزرگ نياز به تأليف رساله جديدي ضروري به نظر مي‌رسيد.

در كتاب «ظهور و سقوط خاندان تنگستاني» نويسنده كوشيده است ضمن حفظ مطالب كتاب ارزشمند و مستند «خاندان تنگستاني» علاوه بر آن كه خطاهاي تاريخي آن را اصلاح مي‌كند، اسناد و تحليل‌هاي جديدي بر آن بيفزايد.

اين مجموعه شامل دو بخش مي‌شود. بخش اول آن شامل هفت فصل است كه به چگونگي ورود اعقاب خاندان تنگستاني، به منطقه «باركي» و شكل‌گيري جغرافيايي تاريخي تنگستان، ظهور سرسلسله‌ي خاندان تنگستاني در عصر افشاريه و زنديه، منازعات قدرت در منطقه، تاريخ خوانين خاندان تنگستاني از رئيس احمدشاه تا محمدخان تنگستاني (حدفاصل عصر افشار تا اواخر قاجار) پرداخته شده است.

منبع:http://old.ido.ir

 

سال خوب...سال بد...

سال جدید هم آغاز شد. سال جدید میلادی.باز هم یک سال از عمر زمین کم شد. یک سال به مرگ خورشید نزدیک تر می شویم و شاید یک سال از انسانیت دورتر. سالیجدید با رویاهای جدیدتر.. سالیجدید با دروغهاییهیجان انگیزتر.آسمانی آلوده تر.دنیایی اتمی تر,روزگار جنگ مذهب و فرقه.دنیای بمب های شیمیایی و گازهای خردل.دنیای بی درخت,دنیای بی عشق و آرزو.دنیای قلب های شکسته,گوش های ناشنوا.دستان کج,تهمت های بی پایان.سال فروش آدم و آدمیت.سال دزدان خدا.سال فروش اسلحه و تانک های آهنین.سال غم انگیز کودکان سوری.سال نابودی حیوان. سال کلیسا ،مسجد.سال پاپ،آقا. سال جنگهای سیاسی،نزاع و درگیری بر سر نفت،سال دموکراسی ،تلویزیون،تبلیغ ,ظریف ,مذاکرات... سال پاره شدن دفتر شعر.خاموش شدن ترانه.سال حصار ودیوار.سال پنجره های بسته.سال دین فروشان.سال زرد شدن رویاهای سبز.نه.... ولی من در انتظار چنین چیزی نیستم. ما  هنوز هم خدا را داریم.پس هنوز هم زنده ایم.به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد...

رویای نجیب باز باران...

191120131570000000006.jpg

چمنزاران رویای نجیب باز باران را

تماشا میکند از کوچه های آب

هنوز آنجا خبرهایی ایست

به شب های زمستان می توان تا صبح

سخن از باد و باران گفت

و گر پاسخ نداد از سال پر برکت

غم دل می توان با ساز قلیان گفت

داستان حرامی و حلالی!

در سالیان نه چندان دور تلویزیون جعبه شیطانی نام گرفته بود.جعبه ای که از کشورهای غربی به ملت ما معرفی شده بود و به گفته افراطیون مذهبی نقش تخریب دین و دشمنی با خدا را داشت!مدتی گذشت تا این گروه متعصب به فایده ها و تاثیرات مفید تلویزیون بر فرهنگ مردم پی بردند و به یکباره تلویزیون حلال شد!بعد نوبت سینما بود که حرام باشد!فیلم های سینمایی تصویر زنان و بدتر از همه صدای زنان را پخش می کرداند تا کمر به نابودی دین و مذهب بسته باشد.ولی بعد از مدتی که خود آقایون هم پای این فیلم ها میخکوب شداند به یکباره این فیلم های حرام و مضر حلال گشت و این قصه ادامه یافت.ولی این غربی های از خدا بی خبر دست بردار نبوداند.ویدیونوار کاستصفحه های گرام و ...همه آمداند و پس از یک دوره حرومی به یکباره حلال گشتند.

بعدها نوبت به اینترنت و ماهواره رسید.این بار قضیه جدی تر شده بود.ماهواره ها با پخش چهار تا پنج هزار کانال مختلف برای همه سلیقه ها حرف هایی برای گفتن داشت و ملت هم به دیدن آنها تمایل زیادی نشان می دادند.داستان اینترنت با همه فرق می کرد.اینترنت بسیار فراگیر بود و به سرعت با نسل جدید ارتباط برقرار کرد .پنجره ای که فیس بوک و توئیتر بر روی نسل جوان گشوداند به راحتی بسته نمی شد و ملت هم دیگر گوششان به حرف های تکراری بدهکار نبود.دنیای نسل جدید اهمیت زیادی به حرام یا حلال بودن فیس بوک نمیداد.تنها راه چاره برای بسته ماندن فضای جامعه فیلترینگ بود.اکثر سایت ها با پرده فیلترینگ پوشانده شداند و دسترسی به آنها مشکل گشت.اینترنت هم حرام شده بود.

ولی باز هم این چاره کار نبود و فیلترها یکی پس از دیگری شکسته شداند و سرورهای خارجی مهمان کامپیوتر مردم گشتند تا دوباره راه حل مشخص شده باشد.وی چت واتساپ کونگو و وایبر همگی حرام بوداند و فیلتر شداند. این چرخ گردون می چرخد و این داستان هم ادامه دارد.داستان حرامی وحلالی!!!

یلدا..تولد مینو و زایش خورشید

آنگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عربها بود آنگاه که زندگی برای دخترکان عرب ساعتی به طول نمی انجامید. نیاکان ما بلندترین شب سال/یلدا /شب تولد مینو الهه زن میترا الهه خورشید را شب زنده داری می کردند این شب و همه شب های پر ستاره ایرانی پیشاپیش پیشکش شما باد در پس یلدای زندگیتان زایش خورشید را برایتان آرزومندم پیشاپیش یلدا مبارک شاد باشید و شاد زندگی کنید و شاد بمانید.




منبع:فیس بوک

استخدام قوه قضایی

http://www.modiriat.org

http://www.dadiran.ir

سهم من...سهم تو...سهم آنها...

دفترچه های بی اعتبار و کم ارزش سهم ما از سازمان تامین اجتماعی بود ولی سهم آقایان کارت هدیه های چند ده میلیونی.کارمندان کم کار با جواب های سر بالا و نگاه های سنگین سهم ما از این نهاد دولتی بود,ولی سهم بالانشین ها مستمری و حقوق و اضافه کاری.دفترچه های این سازمان هیچ اجتماعی را تامین نکرد به جزءگروه و اجتماعی خاص.استخدام های فامیلی و ماموریت های خارج کشور برای مدیرانی که آخر هفته ها را در باغ ها و ویلاهای سرسبز خود به سر میبرداند,معنای لغت "عدالت اجتماعی"را دگرگون می ساخت.سازمانی که هیچ گاه مرهمی بر دردهای جامعه رنجور ما نبود,ولی سرمه خوبی بر چشمان آقایان بالانشین می کشید.دستان ترک خورده کارگرانی که هر ماه هزینه هنگفتی را برای تامین خانواده خود به این سازمان پرداخت می کردند,تا شاید در روزهای سیاه جامعه,سرمای تورم و گرانی دارو و هزینه پزشک را کمتر احساس کنند,این روزها شاهد ترک های دردآوری ایست که نشان از فساد و ناپاکی در میان انسان های به اصلاح پاک می دهد.به راستی چقدر قاضی بودن مشکل است!

براستی درون جامعه ای که کلمه اخلاق از سر زبان ها نمی افتد بی اخلاقی موج می زند.شایدمعنای لغات در جامعه ما تغییر کرده.قاضی! عدالت! فساد! و اخلاق....اگر توانستید با این کلمات جمله ای بسازید ما را کنید خبر."این هم نشان ما یکسو خلیج فارس سوی دگر خزر"

سفرنامه ملیبار

1.jpg

ادامه نوشته

افتاب توافق...

به بهانه هشتیمن سالکوچ شاعر هم استانی

شعرم سرود پاك مرغان چمن نيست
تا بشكفد از لاي زنبق هاي شاداب
يا بشكند چون ساقه هاي سبز و سيراب
يا چون پر فواره ريزد روي گل ها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غريب است
نفريني شعر خداوندان گفتار
فواره ي گل هاي من مار است و هر صبح
گلبرگ ها را مي كند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در كلبه ي چوبين شعرم مي پذيرم
افسانه مي پردازم از جغد
اين كوتوال قلعه ي بي برج و بارو
از كوليان خانه بر دوش كلاغان
گاهي كه توفان مي درد پرهايشان را
از خارمي گويم سخن، از خار بدنام
با نيش هاي طعنه در جانش شكسته
از زرد مي گويم سخن، اين رنگ مطرود
از گرگ اين آزاده ي از بند رسته....
(منوچهر آتشی)منوچهر آتشی

پس از باران...