آزادیت مبارک مادر

وقتی که مادر به خانه می آید از یک جای از اینجا دور و غریب اما در شهر خود ،باران اشک شادی است که بر شانه های مادر نم نمک می بارد و از عشق تر میشود .

شاهکار مانانیستانی


کاردستی

گرما بیداد میکند ولی همواره به خود دل میدهیم که پاییزی در راه است و فصلی که میتوان با آن خاطره کاشت .

پاییز که می آید یک راست میرویم سراغ مدرسه و تب و تاب آن سالها و خاطرات کهنه و خاک گرفته کودکی. روزهای اول مدرسه بود و برای درس هنر قرار بود که کاردستی بسازیم . معمولا بچه ها تخم مرغی را رنگ میکردند و یا سیب زمینی را کبریت باران میکردند و دیگر هیچ. من هم تاتوانسته بودم با دله روغنی ساز درست کرده بودم و روزی که به مدرسه بردم معلمم به من خرده گرفت که تو که بچه آخوندی نباید آلات لهو و لعب بسازی.به همین خاطر هر چه در حیاط خانه گشتم که کاردستی درست کنم که هم مقداری متفاوت باشد هم اینکه نمره گیر باشد،چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه استاد و کارگرها خانه ای را کفمال گچ میکردند ،نشستم و به تشت گچی خیره ،مثل ایکیو سان جرقه ای به ذهنم خورد و تصمیم گرفتم باگچ چیزی را بسازم. مقداری گچ را برداشتم وهرچه فکر کردم که چه بسازم نه چیزی به ذهنم میرسید و اگر هم میرسید بلد نبودم چرا که میشد مجسمه سازی که اصلا بلد نبودم . گچ را ساختم و هر آن امکان داشت که بقول خودمان گچ کشته شود و بمیرد باید زود تصمیم گرفتم همینطور که گچ را ورز میدادم یک مستطیل با گچ درست کردم و کنارهای مستطیل گچی را قشنگ صاف کردم و خودمانیم خیلی مستطیل قشنگی شد ، ولی این که نمیشد کاردستی ،اسمش را چه بگذارم نمیدانم .آن مستطیل را روی مقوای محکمی گذاشتم تا بهتر خشک شود و تصمیم خودم را گرفتم که نام کاردستی ام را قبر بگذارم ، بله قبر.تنها چیزی بود که به مستطیل شباهت داشت و مقداری هم متفاوت بود.

فردای آن روز وقتی خواهر بزرگترم مرا دید که مستطیل گچی در دست دارم پرسید چیست ؟با قیافه ای حق به جانب گفتم کاردستی ، قبر درست کردم .همینطور که داشت با پنگاشت جامر میکرد و زمین را تمیز میکرد محکم به پشتم زد و کاردستی ام را ازم گرفت و محکم به دیوار کوبیدو فریاد برآورد که مگر کاردستی قحطی بود که این را ساخته ای. با چشم گریان به پیش پدر رفتم و شکایتم را به پیش اوبردم هردو در محضر پدر احضار شدیم و پدر درگیری مارا با تمام و کمال گوش داد و باتندی همانطور که خواهرم مرا مورد عتاب قرار داده بود برسرم فریاد کشید که چرا این همه بدشگونی که میان هزاران کاردستی قبر را انتخاب کرده ای!؟خواهرم برای اینکه دست خالی به مدرسه نروم عروسکهایی که با گوشماهی درست کرده بود به من داد و دردا که معلم هم گفت که مگر دختری که عروسک ساخته ای .؟باید همان آلوی خودمان را کبریت باران میکردم و میگفتم این جوجه تیغی هست یا ززو تا دیگر این همه برسرم غاره ندهند.