دیگ تشنه گیر




 هوا ابری بود و بادقوس شادی باران را در دلمان ریخته بود. فضای کتابخانه اندکی تاریک بود .تمام چراغها را روشن کردم ، نور چراغ ها روی میزهای مطالعه که برچسپی روشن روی ان کشیده شده بود تاریکی را کمرنگ تر میکرد. انبوهی از کتابهای رسیده را در کتابخانه ثبت میکردم. دوستم علی همه مجله های رسیده را ثبت و بایگانی میکرد.


دخترکی آمد . بدون هیچ مقدمه ای گفت :کتاب «دیگ تشنه گیر»میخوام. حواسم گرم ثبت کتابها بود . این بار با صدایی رساتر حرفش را تکرارکرد. نگاهی به ظاهرش انداختم و با دست اشاره نشان دادم که قفسه کتابهای کودک آنجاست و کتابهایش را میتواند آنجا پیدا کند.با لحنی حق به جانب گفت: گفتم من کتاب «دیگ تشنه گیر میخواهم».به چشمهایش زل زدم و با تعجب پرسیدم : چی تشنه گیر؟با صدای بلندتری گفت: دیگ تشنه گیر.مانده بودم که کتاب دیگ تشنه گیر چطوری به ذهن دخترک رسیده است. گفتم : شما که همیشه داستانهای کودکانه میگرفتید این کتاب هم جز کتابهای کودک هست؟گفت : خیرآقای محمدی .کتاب برای خواهر بزرگم هست. برای کنکور میخواهد. دوستم علی نگاه معنی داری به من کرد و پوزخندی زد . دخترک نگاه و لبخند دوستم را به نشانه تمسخر گرفت و به تندی گفت : هرکس کتابی میخواهد باید مسخره اش کنید؟ شما دیگر چه کتابداری هستید. حق با دخترک بود. اما نام کتاب آنقدر عجیب بود که خنده رابه گفتگوی ما راه دهد. خودم هم خنده ام گرفت . با خود گفتم شاید اسم کتابهای شعر و داستانهای مدرن باشد. پرسیدم : نویسنده اش کیست؟گفت: اگر نمیخواهید کتاب به من دهید نیازی نیست که مرا مسخره کنید. در کتابخانه را محکم بست و رفت.حالا راحت تربود که در مورد کتاب با دوستم حرف بزنیم و بخندیم. با صدای بلند میخندیدیم که در کتابخانه به یکباره محکم بازشد. چهره برافروخته ذخترک بود و خواهر برزرگترش که «تش میخوردو بلتش پس میداد».صدای بلند خواهر بزرگ دخترک در فضای کتابخانه چنان بلند به گوش میرسید که لبخند هردوی از صورتمان حذف شد و مبهوت داد و بیداد خواهر بزرگ شدیم که میگفت : از شما بعید هست آقای محمدی. ناسلامتی شما یک شغل فرهنگی دارید بجای اینکه راهنمای دیگران باشید آنها را دست می اندازید؛ واقعا که .برای لحظه ای فضای سنگین سکوت بر جو چهار نفره ماحکمفرما بود. حرفی برای گفتن نداشتم. حق داشت ولی خدائیش انقدر اسم کتاب عجیب بود که نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. آب دهانم را قورت دادم روبه خواهر بزرگتر میخواستم مقداری آرامش کنم ،گفتم : ببینید ما اصلا قصد تمسخر خواهرت را نداشتیم و اگر سوء تفاهمی شده مارا ببخشید. اصلا قصد جسارت نداشتم . روبه خواهر کوچکش کردم و گفتم : من به شما چیزی گفتم. دخترک که دست خواهرش را محکم گرفته بود گفت : هر چه من میگویم کتاب  «دیگ تشنه گیر »میخواهم شما خنده میکردید . گفتم : من چنین کتابی را ندارم اما اسم کتاب برایم عجیب بود. خواهر بزرگ روبه خواهرش کردو گفت: چه کتابی ؟ خواهر کوچک گفت : خواهر شما هم مثل آقای محمدی میپرسید چرا؟ مگر نگفته بودید «دیگ تشنه گیر». چشمهای خواهر بزرگ به نشانه تعجب باز شد و بطوری که من متوجه نشوم دوباره پرسید : یکبار دیگر بگو اسم کتاب.دخترک روبه خواهرش کرد و با اندکی پرخاش گفت : خواهر شما چرا. صبح تا حالا این دونفر دارند به من گیر میدهند حالا هم نوبت توست.با فریادی که با جیغ آمیخته بود گفت  : دیگ تشنه گیر. صدای رسای دخترک درفضای کتابخانه چندین بار اکو شد و تکرار شد ،دیگ تشنه گیر،دیگ تشنه گیر .خواهر بزرگ مقداری آرام شد. روی صندلی نشست .دخترک دست خواهرش را ول کرد و دوان دوان از کتابخانه خارج شد.با خارج شدن دخترک سکوتی سنگین بین ما حکمفرما شد. هیچ کس هیچ حرفی نمیزد. بلاخره سکوت شکست و خواهر بزرگ با لبخندی محو بر چهره اش گفت : آقای محمدی ببخشید از اینکه سرتان داد کشیدم ولی شما هم نباید به خواهرم میخندیدید.کمی آرام شدم. احساس کردم از مواضع پیشینش پایین آمده است. گفتم جریان چیست؟ ما که نفهمیدیم بلاخره کتاب دیگ تشنه گیر چه کتابی است. خواهر بزرگ دستش را به قفسه کتابهای مرجع دراز کرد و گفت : لطفا جلد 3 دیکشنری انگلیسی به فارسی را به من بدهید. تازه در میافتم رابطه دیگ تشنه گیر و دیکشنری. با اینکه کتابهای مرجع را باید در کتابخانه بخوانند «دیگ تشنه گیر» را دادم ، آه ببخشید کاملا گیج شدم کتاب دیکشنری را دادم تا مقداری از خرابکاری های امروزم را کاسته باشم.

نظرات 17 + ارسال نظر
هیرو جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ

درود بر آقای خاص هیرو
خاطره بسیار جالبی بود...کلی خنده نمودیم

Yousef جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ب.ظ

حالا خوبه این دختر خانم نمیخواسته اگزوز رو تلفظ کنه وگرنه مثل مادر بزرگ من بد سوتی میداد.
آفرین به همتتون. باور نمیکنم همچین کتابخونه خوشگل و تمیزی توی بوالخیر دارین. آرزوی منه که این کارو توی کری بکنم.

هیرو جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ

با اول که سر زدم تصویر بالا نیومد. اما خدایش کتابخونه شیک و تمیزی دارین. حتما پر از کتابای ممنوعه هم هشت

تعریف خود نباشه زمانی که من اونجا بودم حسابی بهش میرسیدم و این عکس مال زمانی که اونجا بودم. عشق میکردم با این کار ولی افسوس سر ناسازگاری باهام گذاشتن. بهترین کتابها را میرفتم ارشاد گلچین میکردم به لحاظ چاپ و باقی قضایا می آوردم. چه عشقی داشتم حیف که ازم گرفتن. الان فضاش اینجوری نیست. یه کم درهمه. !ولی واقعیتش این بود که من کلاسهای تئاتر و سرود و مسابقه برای بچه میذاشتم. حداقل یه نسل کوچک ازمون خاطره داره. جای شکرش باقی است . بقول خودمون ای بوااااااااااااااا چه تعریف خومم کرد

مجیدخلیلى جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:22 ب.ظ

درود.خاطره جالبى بود.باورکنیدتاکتابخانه بوالخیریعنى على محمدى بس.توکشورماهرکى زحمت زیادبکشه یه جایى راآبادکنه توسرش میزنن وازصحنه روزگارمحوش میکنن خیلى جالبه.اقاى محمدى باحقوقى کم داشت زحمت میکشیدیه روزصبح زمستانى رفتم کتابخانه آقاى محمدى گفت اینجابشین تامن برم خونه چندتاکتاب جدیدبیاورم سیدکه رفت یه پژو405اومدکنارکتابخانه پیآده شدنددوخانم فکرکنم بادوتاآقااومدن داخل کتابخانه گفتندآقاى محمدى کجاست منم گفتم رفته دنبال کتاب.سیدکه اومدداخل شروع کردن به گیردادنهاى الکى مثلامیگفتن این آقاکیه منظورش من بودچرااومده اینجا،خب اومدم براى سبزى،چندماه بعدیکى اومدجاى سیدبخدابلدنبودکتاب بازکنه تازه میگفت سیدمدرکش به کتابدارى نمى خورد،یارونمیگه یه روزرییس تربیت بدنیه فرداش میشه رئیس مثلاکشاورزى

حامدخلیلی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ

دخترک بدبخت خیلی اسماشونزدیک به همن نه

محمد خلیلی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ب.ظ http://tangesiri.blogfa.com

سلام علی آقا...خاطره جالبی بود.در مورد کتابخانه هم حق با شماست.خیلی راحت میشد فهمید که شما چقدر به این کار علاقه دارید چون نه پولی تو این کار بود و نه منافع شخصی مثل پست و مقام یا معروف شدن.ولی کتابخانه بهترین شکل خودش رو داشت.تو ای چند ساله خبر دارم که کتابخانه ها پر شده از کتاب های بی ارزش که واقعا هم خوندن نداره.روزی که شنیدم کتاب شعر احمد شاملو دیگه حق چاپ نداره فهمیدم اوضاع خوب نیست.....

علی خلیلی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام علی آقا . خاطره جالبی بود . راستی از کتابخونه حسینیه (همونجا که واسه کنکور درس میخوندی) عکس نداری؟

درود. نه علی جان . اون وقت دوربین نداشتم .

محمد جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ

با سپاس از اقا علی
تعریفاتو شنیدیم ولی اونجا تا حالا نرفتم !!
برای مسئولین بسی جای تاسف داره که این همه سطحی نگرنند

[ بدون نام ] شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ق.ظ

سلام علی اقا /متا سفانه هیچ گاه این سعادت نصیبمون نشد که از ان کتابخانه استفاده کنم /چند سال پیش هم که رفتم دفتر شورای حل اختلاف واون فضای کتابخانه را منار هم دیدم ناراحت شدم/با همه احترامی که به قانون وقضاوت داشتم ولی شان کتاب خیلی بالاتره/ولی شما باید اون کتابخانه را رها نمیکردید بگذار همیشه جریان اب مخالف ما باشد/موفق باشید

قاسم صفری شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 ق.ظ

علی اقا سلامی دوباره بنظرم اسمم یادم رفت/موفق باشید

محمود شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ

سلام
آغا عکسی که داخل کتابخونه از مو گرفتتن سیم رایانامه (فارسی را پاس بداریم) می کنی.

درود. اون عکس توی هارد سیستم نیست. توی البوم هست خواستی بردار اسکنش کن محمود جان .

علی حاج قاسم شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

کتابخانه ای که آیم ولات توش نبه وآیم اهرم توش به درش تخته وای بهتره.
قابل توجه مسولین ولات

علیرضا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:45 ق.ظ

چه خاطره خشی بی.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ

خاطره خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی جالب و بی نهایت بامزه بود؟

دریای دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ب.ظ

سلام آقای محمدی خیلی خیلی جالب بود از بس خندیم اشک از چشام جاری شد

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام بر علی محمدی عزیز،سطر19 مطلبت رو اصلاح کن،بجای دخترک نوشتی{ذخترک} مواظب خوبیات باش.بای

ای بوااااااااااااااااا. باید معلم املا میشدی. خیلی ریزبینی پسر. خومو هسیما خیلی پتکتنا

وحید عسکری-shiner moon چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ب.ظ

ها ولا سی ای چیا خیلی پتکمن،از اونجایی که خیلی گلی ،گوفتوم وبلاگت هیچ غلطیش نبه،پیروز باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد