سالهای به دنبال مینی بوس

مطلبی را اکنون مینویسم وقتی مشابه آن را در وبلاگ کریم مانعی عزیز خواندم برآن شدم تا این حقیر نیز به پیوست مطلب کریم نازنین مشکلاتی که خود همواره سالها دست به گریبانگیر آن بودم بنویسم. شاید اغراق نکرده باشم که این حقیر از کسانی  که بیشتر از نِل شخصیت کارتونی دختری به نام نل یا مارکوپولو ، جای دوری نرویم پرین با خانمان در مسیرها بوده ام و همواره مشکلات این مسیر خالی از وسیله نقلیه عمومی را با پوست و استخوان لمس کرده ام. الان که مینی بوس رویایی شده برایمان و یک حس نوستالژیک برایمان دارد چرا که یا نیستند و یا اگر هستند مثل ستاره صبح اندکی میدمند و میروند. پس می ماند خودروهای سواری و بیشتر پراید که آنهم کرایه اش برای افراد متوسطی چون ما زیاد است و دیگر اینکه راننده های آن با سرعتی نامعقول تا مقصد برسیم هزار بار آیه الکرسی و سوره های کوچک قران را میخوانیم (البته یاد آور شوم که آیه الکرسی را من حفظ نیستم و همیشه تا نصف و نیمه رها میشود). یک زمانی نوید اتوبوس واحد را برای خط ساحلی دادند و چه بسا که دوستان از شادی این خبر برنامه ها ریختند چرا که اگر خط واحدی با زمان معین باشد خیلی راحت و بی دغدغه میتوان به کارها رسیدگی کرد و مهمتر از همه نسل جوان که آرزوی رفتن به کلاسهای زبان و هنری و فرهنگی دارند میتوانند آسانتر از همیشه به آرزوی های کوچکشان برسند. راستش را بخواهید از بس که در این مسیر بوده ام و از نبود یک سرویس رنج برده ام خاطرات تلخ و شیرینی دارم و میدانم خیلی از دوستان هم بی خاطره نیستند. کلاسهای زبان انگلیسی می رفتم .باید اولین کلاس را به لحاظ زمانی انتخاب میکردم تا دغدغه برگشتن بدون مینی بوس را نداشته باشم، چرا که کلاسها عصر بود. با مینی بوس می آمدم و کلاسی که ساعت 4 بعد از ظهر برگزار میشد ماساعت 2 آنجا بودیم در گرمای طاقت فرسای تابستان . جایی بهتر از پارک نداشتیم .آنقدر در این پارک روزانه آنجا پلاس بودیم که خیلی از دکه داران با من دوست شدند . در پارک که می ماندم تا ساعت 4/30 و بعد که کلاس میرفتم 1.بوی بد عرق بدنمان کل کلاس را میگرفت مگر اینکه هفته ای یک اسپری خوشبو کننده خرج خود کنیم2. فیزیک چهره وامصیبت ، عرق کرده ،موها درهم ، کفشها خاکی و تمام ویژگی کسی که تازه از مره آمده باشد. بعد که کلاس تمام میشد هراسان بودیم  چون چغول برای برگشتن و رسیدن به مینی بوس. اگر بود که آهی از سر راحتی میکشیدیم و اگر نبود حسرت از جنس خستگی و کرایه زیاد سگرمه هایت را چنان زیبا به هم گیاسه میزد که باز کردنش کار سختی بود. امروز گرچه خودروها زیادند ولی باور کنید که مردم چنان در فشار اقتصادی هستند که دوهزارتومان هم برایشان حکم پول بزرگی دارد. و همچنان باید حسرت یک خط واحد را کشید و کشید وکشید .باز هم از کریم مانعی نازنین تشکر میکنم که بخاطر مطلبی که در وبلاگش گذاشته بود برآن داشتمان تا ماهم گوشه ای از این مشکل همگانی را جور دیگر به نظر دوستان برسانیم.

--------------------------------------------------------------------
چغول: نام پرنده ای است
گیاسه : نوعی گره به قلاب ماهی (نیشپیل)

نظرات 20 + ارسال نظر
خرید فیلترشکن ساکس وی پی ان شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:51 ب.ظ http://filtershekaan.blogfa.com/

سلام دوست عزیز چقدر خوشحالم که اتفاقی سر از وبلاگ تو در آوردم .خیلی از وبلاگت خوشم اومد. این آدرس منه http://filtershekaan.blogfa.com/ با عنوان خرید فیلترشکن ساکس وی پی ان لینک کن بهم خبر بده تا بلینکم:X

اران شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام بر اغ علی.میخوام خاطره ای برات تعریف کنم که به نوع خود منحصر بفرده.سالها پیش قبل از خدمت هنگامی که داشتم دبیرستان درس می خوندم عاشق ویلون پرویز یاحقی شدم .من هم گفتم میریم کلاس موسیقی شاید ما هم شدیم پرویز یاحقی بوشهر یا دستکم بیژن مرتضوی.رفتیم شیراز ویلون گنه ای خریدم.اخه ویولون رو نمیشناختم.همون روز برگشتن از شیراز فکر کنم روز چهارشنبه بود .از همونجا رفتم کلاس ویولون .وقتی که تموم شد دیگه دیر وقت شده بود بعد اذون مغرب بود دیگه نرفتم گاراژ.یکی از بچه ها بهم گفته بود میتونی با اتوبوس عالی شهر بری سراه ساحلی پیاده بشی.خلاصه سوار شدم رفتم تا سراه ساحلی ولی هر کار کردم منو پیاده نکرد.خب چاره ای نبود .عالچنگی پیاده شدم.با یک پیکانبار رفتم تا گورگ هر چه وایسادم ماشین گیرم نیومد.دیر وقت شده بود چاره ای نبود .از گورک تا جاده ی ساحلی تو شل وگل رفتم تا رسیدم به جاده ساحلی.اخه اون روزها جاده الانی عالیشهر بوشهر نبود.هر چه اشاره کردم به ماشینها کسی برام نوایساد اخه دیروقت بود جای مناسبی هم نبود.گفتم کمی پیاده برم ببینم به کجا میرسم .چند کیلومتر پیاده رفتم .خسته شدم .گفتم برم زیر پلی بخوابم تا صبح .اتفاقا همون سال بارون زیادی هم اومده بود .زمین هم خیس و سرد.رفتم زیر پل سرد بود و نمناک خوابم نبرد رفتم فکر کنم تکه موکت کهنه ای پیدا کردم روخودم انداختم ولی فایده نداشت.بلند شدم راه افتادم اومدم اومدم تا به محمد عامری رسیدم تقریبا یک ساعت به اذون صبح مونده بود گفتم میرم هر چه باداباد تا برسم به ولات دستکم رکوردی از خودم بجا میزارم.ولی کم کم نم نم بارون شروع شد رفتم زیر پل کنار قبرستون اذون صبح که گفتن مردم هم اومدن نونوایی کنار قبرستون برا نون.منم اومدم بالا.یک ماشینی گیرم اومد باهاش برگشتم ولات.نماز صبح خوندم.رفتم نونوایی حیدر باشی نون گرم گرفتم باچند تا تخم مرغ و خیار شور صبحونه مفصلی خوردم .بعدش تا لنگه ظهرخوابیدم.البته بعضیها باور نکردن.بعداز چند مدتی هم کلاسهای ویولون خودمو کنسل کردم خب دیگه ما هم ارزوی پرویز یاحقی شدن رو بیخیال شدیم .ویولون ما هم مثل ماهی سور به دیوار اویزون شد. بعضی وقتها هم موسی اسمیل معیو متلکی نثار ویولون بدبخت ما میکردش.راستی یادت میاد موسی به عکس محمد مصدق که تو خونه من زده بود چه میگفت.البته عکس هنوز دارمش. وضعیت حمل ونقل هم بهتر نشده.

درود اران جان. خاطره ای زیباست که شنیدنش به چندین بار هم می ارزد. راستش رکورد شما از من بهتر است چرا که این پیاده رفتنها یک بار بر اثر نداشتن کرایه سالهایی که خورموج مدرسه میرفتم برای برگشتن از خورموج سه راه باشی که رسیدم دیگر پولم ته کشیده بود و کمرویی هم مزید علت که چه کنم برای برگشتن. راه چاره ای نبود جز اینکه راه کنار دریا را پیش بگیرم تا رستمی. البته خوبی هم داشت اینبود که آن سالها ساحل بکر کهما زیبا بود و من که صبح ساعت 8/30 دقیقه راه افتاده بودم ساعت 11 رستمی رسیدم. خسته و کوفته آمدم سر جاده اصلی با موتوری تا ولات آمدم. چایی که خوردم بعد از این همه راه یکی از چسپناکترین نوشیدنیهای عمرم بود.

هیرو شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ب.ظ

گرانی بنزین یه خوبی برا ما داشت. دیگه اگه تصمیم بگیریم بریم بوشهر. سر جاده که برسیم 5 دقیقه معطل نمیشیم پراید و پارس و سمند که برای کمک خرج پول بنزینشون چنان برات میخ ترمز میکنن که انگار ..... هستی. حالا کاری نداریم که کرایه ش چنده. یادم میاد زمانی اگه ساعت 9 به بعد میومدی سر جاده تنها در صورتی که جز نظر کرده های خدایی بودی احتمال داشت زیر نیم ساعت ماشین گیرت بیاد.

هیرو شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ

اندر حکایت مینی بوس های هیرو:
باید گرگ میش هوا بزنی بیرون تا بهشون برسی البته اگه برای تماته یا زیارت نرفته باشن!بعدشم باید با یک استراتزی بسیار قوی صندلیتو انتخاب کنی که کمترین احتمال برای اقدام جوان مردانه( دادن جا به یک خانم) را دارا باشد که معمولن چارتای بوفه یا دو نفره های اخری بهترین جاها بودند. بعدشم دعا میکردی که تو مسیر مسافر زیاد نباشه چون اقایون شوفر مینی بوس را با ماشین مخصوص حمل دام اشتباه گرفته بودن و تا جا داشت وسط رو کرسی رو کلمن اب و رو داشبورت و خلاصه هر جایی که توانایی تحمل نشیمن گاه را داشت بعنوان فضای مفید مورد استفاده قرار می دادند( ارزو به دلم ماند روزی جوان مردی بلند شود بره تو سینه شوفر بگه مرد حسابی چرا بیشتر از ظرفیت مسافر میزنی). حالا تصور کردن شرجی و گرمای تابستان و بیست و خرده ای مسافر جاشو که جهازشو بوشهر شستن ودارن وامیگردن ولات و زنان چادری و چاق و بوی عرق این دو قشر. تو هم وسط نشسته باشی . بخوای تا ولات وظیفه ترانسفر گیلاس استیلی اب خنک را از ابتدا به انتهای مینی بوس انجام بدی هم با خودتون...

تصویری زیبا از نوشته ات مکمل این خاطره شد. همه نوشته شما و هم خاطره اران. فضای ترکیبی شما جان میدهد برای فیلمهای جشنواره پسند خارجی احمد جان.

محمد خلیلی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 ق.ظ

سلام اقای محمدی.مو خودم یه دو سال امد ورفت بوشهر سی دانشگاه میکردوم یعنی دلوم گل زتی بی.تازه اوسا مینی بوس بیشتر بی.رفیق شفیق مو هم مرحوم محمد عیوض.یادم نمیره وقتی ری کلمن ابی می نشستیم همه چهار چشمی انگاری که جای دماغ و گوشامون عوض وادن نگامون می کردند.یه بار هم سی رضای شوفر دعوا وادوم دروم محکم بست دومن وایی امه سیم.خیلی زهرم رفتا...ولی درست میگی.یه چند مدتین که نه مینی بوس توخط ساحلی وجود داره و نه از سرویس اتوبوس خبرین.ولاتی مردم از اهرم تا خورموج و برازجون که نگاه میکنی همه سرویس ها کولر دار وادن مال ما خو همین بنز های دوران جنگ جهانی دوم هم دیگه گیر نمیت.تو ایران زندگی کنی...تو بوشهر هم بشی...تو منطقه ساحلی هم گوت وایی!!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ

تمام ویژگی کسی که تازه از مره آمده باشد. بعد که کلاس تمام میشد هراسان بودیم چون چغول برای برگشتن
ویولون ما هم مثل ماهی سور به دیوار اویزون شد
وظیفه ترانسفر گیلاس استیلی اب خنک
وقتی ری کلمن ابی می نشستیم همه چهار چشمی انگاری که جای دماغ و گوشامون عوض وادن نگامون می کردند
هه هه هه هه هه ههههههههه hahahahaha ......
شاید چندین ماه بود که اینطور از ته دل نخندیدم. علتش هم اینه که همه ی این بلایای طبیعی را شخصاً تجربه کرده و با جان و دل لمس کرده ام. ولی خومو هسیما بچی هیرو خومو هم خیلی طناز سنا.(البته نه طناز طباطبایی ها)

درود. باز هم انوشیروان نامش را از یاد برده است. از اینکه مطلب را به دقت خوانده اید سپاسگزارم. و نکته های ظریف بچه های هیرو را نباید دست کم گرفت .

Yousef یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ

ما دوره پیش دانشگاهی رو اجبارا باید میرفتیم بوشهر. خیلی افتضاح بود. گرچه کلاسامون ساعت هشت صبح بود ولی ساعت پنج صبح باید از خواب بیدار میشدیم چون اگر مینی بوس بعد از اذان رو از دست میدادیم دیگه ماشین گیر آوردن آسون نبود. همیشه یک ساعت قبل از کلاسها ولو بودیم. صبح حالمون خوب بود ولی کلاسهای بعد از ظهر رو میرفتیم تو چرت و خماری. آخرین کلاس که تموم میشود از مدرسه سعادت تا گاراژ مینی بوسها میدویدیم تا به آخرین مینی بوسها برسیم. اونجا هم اغلب اوقات کلی مسافر منتظر بودند و از مینی بوس خبری نبود. یه مینی بوس که میومد ملت جوری حمله میکردند به مینی بوس که اگر کسی نمیفهمید که قضیه چیه و این صحنه رو میدید فکر میکرد الان میخوان مینی بوس رو با رانندش آتیش بزنند. اگر شما هم همراه نمیشدی جایی گیرت نمیومد و باید باز منتظر میموندی برای سرویس بعدی ولی بیشتر اوقات مینی بوس دیگری در کار نبود. یه روز با یکی از مینی بوسهای بخش ساحلی از بوشهر اومدم طرف ولاتمو در انزوای جغرافیا که منو عامری پیاده کرد و گفت اینجا آخر خطه. شب شده بود و من هم به امید موتورسیکلت جاشوایی که از اسکله میرن طرف ولات رفتم آخر عامری روی یه پل نشستم. اون شب ایران یه بازی مهم با کره جنوبی داشت (اون وقتایی که علی دایی هر جاش به توپ میخورد توپ میرفت توی گل) و از شانس من همه جاشوها زودتر رفته بودند خونه هاشون برای دیدن بازی. دو سه ساعتی اونجا منتظر وسیله موندم. چندتای موتورسیکلت رد شدن که همشون سه پشته داشتن میرفتن. ماشین های سواری هم کلا سختشون بود سرعتشون رو کم کنند چه برسه به ترمز گرفتن. تصمیم گرفتم پیاده برم. اومدم تا بنجو دیدم جرات نمیکنم از "پیرجافر" رد شم. یه یک ساعتی بنجو کنار جاده منتظر وسیله موندم و چون خبری نشد دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم پیاده بقیه راه رو برم خونه از همون جا شروع کردم به صلوات فرستادن و هرچه به پیرجعفر نزدیکتر میشدم با صدای بلندتر صلوات میدادم. به اونجا که رسیدم با سلام و صلوات و احترام فراوان از پیرجعفر خواستم که منو به سلامت از قبرستون رد کنه. با ترس زیاد داشتم میرفتم و همین که رسیدم وسطای قبرستون دیدم که نور چراغ ماشین از شمال پیدا شد. از خوشحالی داشتم پر در میاوردم. ماشین که نزدیک شد اشاره کردم که نگه داره. با ناباوری دیدم که ترمز کرد و چهار پنج متر جلوتر وایساد. خیلی لحظه آرامش بخشی بود. دویدم رفتم طرف ماشین وهمین که خواستم در ماشین رو باز کنم راننده پاشو گذاشت روی گاز و دررفت. ناباورانه فاصله گرفتنش رو برای لحظه ای نگاه کردم ولی سریع سرمو برگردوندنم و پشت سرمو نگاه کردم چون فکر کردم شاید روحی چیزی دیده که اینجوری دررفت. دیدم که نه مثل اینکه منو با اموات قاطی گرفته. چاره ای نبود جز اینکه با ترس بقیه راه رو پیاده برم کری. تا حالا فکر میکردم که این اتفاق برای من تنها افتاده و همیشه وقتی میخواستم برای کسی توضیح بدم که ما چه سختی در انزوای جغرافیا میکشیم این خاطره هم به عنوان مثال تعریف میکردم. ولی حالا که خاطره آران رو خوندم که به خاطر عشق به ویولون چه اتفاقی براش افتاده و مجبور شده از گورک تا محمدعامری با اون شرایط پیاده بره و اونجا هم شب زیر پل بخوابه فهمیدم بلایی که اون شب سر من اومد در مقابلش چیزی نیست. شما خودتون هم که مجبور شدین از باشی تا رستمی پیاده برین. فکر میکنم خیلی ها توی ولاتامون این اتفاق براشون افتاده باشه. امیدوارم مشکلات اونجا بزودی حل بشه.

درود یوسف جان. خطرات راه و دلمشغولیهای این راه کم نیستند و هردم از این باغ بری میرسد. زیبا بود و دلنشنین. نسل مینی بوس و انتظار و دلهره کرایه و هزار داستان دیگر

کریم یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ

سالهاست که با این مشکل روبرو هستیم .ما مانده ام که بیماران بدبخت که به زور کرایه درمانشون جور میشه با این کرایه سرسام آور سواری ها چه میکشند.

درود کریم نازنین. بابت حضورت

هوشنگ خلیلی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام علی جان.خاطره دوستان به دلم نشست.وچه خوب است تداعی خاطرات.یاداوری خاطرات این فایده را برای ما دارد که هیچوقت گذشته مان را فراموش نکنیم اگر دست روزگار ما را جابجا کرده این خاطرهاست که مارا سر جای خود برمیگرداند وبس..اگرمهندس شده ایم اگر دکتر شده ایم.خاطرات به ما یاداور میشود که همان دانش اموز بی بول وبا جامه مندرس بوده ایم.که همیشه حسرت صندلی خالی وسط مینی بوس ها خورده ایم.هنجار بذیری امروزمان را باید مدیون ان لحظات باشیم.من هم خاطره ای دارم که برمیگردد به سالهای72 ان زمانیکه در دبیرستان شهید بهشتی دلوار کلاس دوم بودم ...ان زمان وسیله کم بود ومن به غرور جوانی با تنها سرویسمان عبدالله باشی درگیر لفظی بیدا کرده بودم سوار نشدم.شب شد وترسی عجیب در وجودم میخلید.وهیهات که جوانی کرده بودم.ساعت از10 هم گذشت ولی وسیله ای بیدا نشد.ماشینها که از طرف شمال بیدا میشدنند.خوشحل میشدم.ولی دیری نمی بایید که جای این خوشحالی به یاس مبدل میگشت.اخر انها مسیرشون تا بمب بنزین بیشتر نبود بالاخره با یک سایبا که مسیر اخرش رستمی بود سوار شدم. وسط راه باران شروع شد.ودلهره ام بیشتر شد. رسیدم وبیاده شدم تا بوالخیر جاده خاکی بود همان جاده قدیمی.خلاصه حرکت کردم.امان از دست افسانه های مادر بزرگ وغول.ترسی عمیق از رد شدن از بیر مرشد وقبرستان.(حرم در بیش وحرامی از بس)چاره نبود باید میرفتم.امدم از دره رد شوم .خروش جریان اب مرا به خود اورد.با هزار زحمت رد کردم ولی تا زانوهایم خیس شد.شل کف دره با سوز سرم با گرسنگی وخستگی واز همه بدتر ترس.خلاصه ترازدی عجیبی بود. کنار بیر که رسیدم حواسم به همه محیط بود.انسان ترسو حتی کوچکترین صداه را میشنود.که ناگهان باد بالی درهای بیر را محکم بهم کوبید.دیگر مجال درنگ نبود وفرار را بر قرار ترجیح دادم وتا نرسیده به بوالخیر دویدم. وخودم رساندم ساعت 12 رد شده بود شامی خورده وخوابیدم.خواب شیرین انشب دیگر برام تکرار نشده.....بدرود دوستان

درود. زیبا بود و دلنشین. چکار که نمیکند این غرور جوانی و چه مرارتها که نکشیدیم . روزگاران گشت و گشت/داغ بر دل دارم از این سرگذشت/یادباد آن مهربانی های باد/ یاد باد آن روزگاران یادباد

خلیلی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:39 ب.ظ

ای بوا هیرو چه خش حرف میزند.راست میگو والله بازم خومو این دخترای بحختا چه میکشیشوهن

علیرضا تیموری یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ب.ظ

علی خاطره خودت و دوستان علاوه بر دل نشین بودنش یه تجربه تکراری برای خیلی ها بوده و همچنان خواهد بود.ولی بهتره همیشه دنبال راه حل باشیم.(نسل های بعدی به گردن ما حق دارند)

حق با شماست

آرزو یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ب.ظ

دوستان خاطراتتان خیلی جالب بود ما رو برد به گذشته ها،خارکوری های تو راه بوالخیر و دلوار...

Zargham دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ق.ظ

سلام اقاعلی
خاطره های دوستان خیلی جالب بودبا اون همه سختی هایی که کشیدند، ولی الان براشون یاداوری این سختی ها خیلی خیلی شیرینه ..

منم تواین چندسال پیش که اهرم برا ی رفتن به سرکلاس رفت وامدمی کردم خیلی اذیت میشدم اخه اهرم باهمه جای دنیا فرق میکنه وفکرکنم یکی از بدترین وبدوسیله ترین مسیرهای دنیاست.موقع برگشتن بایدسه چهار نوبت وتکه تکه منتظرماشین باشی.بعضی وقت هاکه ساعت4بعدازظهرکلاسمون تموم میشد خوشحال بودم که امروز به بازی( پشت اسکله )می رسم ولی وقتی می رسیدم ولات ؛تازه اذان مغرب تموم شده بودوچون میخواستم جریان اون روزو بدونم ،شبش ازبچه ها(اقاعلی ومخته و....)سوال میکردم.تازه این حالت,بهترین حالت ممکن بودچون بعضی وقتا اونم توزمستون که طرفای غروب تموم میشدیم تازه هفت خوان ماشروع میشد.خودرابه سراهه گادوی میرسوندیم وازاونجایی که نه روشنایی بودنه صندلی برای نشستن مجبوربودیم ساعت ها برای ماشین رو پا بایستیم وجالبتر اینجابودکه هر ده دقیقه یه ماشین رد میشد واونم مسیراخرش تا انبارک بودوبعضی ها هم که تا میفهمیدندکه اشنانیستیم ازترس باسرعت دوبرابرازکنارمون رد میشدندوتواون سرمای زمستون وبا اون صدای حیوناتی نزدیکیشونو حس میکردبم امیدمونوبرا رسیدن به خونه کمرنگ میکردندوخلاصه وقتی باهزاربدبختی میرسیدیم ,ولات تواون سرمای زمستون ساعت11شب ,سکوت عجیبی فراگرفته بو.روزها هم باهروسیله ای(ازپیکانبارگرفته تابنزهایی که برای اسکله هاسنگ میاوردند)خودرابه خونه می رساندیم.
به هرحال امیدوارم که نسل های اینده این مشکلات رانداشته باشندتاروزی گردون ها از خوشی های این دوران بنویسند.

درود. بوااااااااا. اهرم خش نخشن اونجا درسم بخونی دیگه واویلا.البته دیر هم میرسیدی به فوتبال بهتر بود چون اگر یار ما بودی توپها را خوب خراب میکردی و اگر رقیب ما بودی توپات همش توی گل بود.

بوالخیر جاویدان دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

آغا علی یادش بخیر چهار سال تو ره دانشگاه عالی شهر. ساعت کلاسها هم طوری بود که هیچ وقت به ساعت رفت و برگشت مینی بوسها نمی خورد . ولی با همه سختیهاش گذشت .بعضی وقتها با سایپا می رفتم دانشگاه .ورود سایپا به دانشگاه همان و خنده دانشجویان

حالا خوب بود مال شما یه سایپایی بود مال ما چه ! یه روز با بی ام وه بچا میرفتم یه روز دیگه هم با یه پیکان باری که بلوک بارش بی

حسن سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.bonjo.blogfa.com

سلام اقای محمدی خیلی زیبا مشکل مردم منطقه هیرو را به تصویر کشیدی اینو میشه از خاطراتی که توی کامنتها برات گذاشتند فهمید. واقعا مشکل بدیه کسی هم پیدا نمیشه به این امور رسیدگی کنه اوضاع بدی است...بنظر من از این همه خاطرات یه رمان خوب میشه نوشت.
از همه بدتر اینه که بیایی گاراژ و ببینی مینی بوس نیست بعدش هم عبدالله خلیلی( راننده پراید با اون طرز رانندگیش ) اونجا باشه و
مثل عزرائیل التماست کنه و بگه بیا با من چون یه چند باری که باهاش اومدم ولات یک قران ختم کردم
موفق و پیروز باشید

اران پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام .نه کنه خو هسی .یه روز چند تا مطلب مینیسی .یه مرتبه هم غیبت میزه.یه چی خشی بنیس نه.

سلام اران. گرفتاریه کاری هسم تا تمومش کنم .

2002 پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام اقاعلى،میگماسیدتوسیچه همه لحوض هسى یام وامى اندى خیط برنده مى که نگرتت هیچ خیطاط هم رچوت که،پیروز باشى همیشه

سمبوک جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ http://ameriseaport.blogfa.com/

علی خان سلام.کجایی پیدات نی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ناچاق خا نیسی الحمدلله؟

سلام. نه عزیز گیر یه مسئله ای هستم تموم میشه ایشالله این هفته . قربونت سمبوک جان

علی خلیلی یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام سید. روزی دوسه بار وبلاگت سر میزنم به امید مطلبی نو . غیبتت داره طولانی میشه. ایشالله که با دست پر برگردی.

بکــرک(علی صفری) دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ

درود بر گردون
لعنت بر هر چی مینی بوس و مینی بوس دارن
هر روز به امید روئیت یه مطلب جدیدی میایم سراغ گردون و دست خالی وا میگردیم..
خدائیش دیگه حالوم از تیتر"سالهای به دنبال مینی بوس" به هم میخورد..
به امید پایان پایان نامه..
بدرود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد