انگور
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک است ،
اشک باغبان پیر و رنجور است
که شب ها راه پیموده ،
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده ،
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده ،
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر و رنجور است
چنین آسان مگیریدش !
چنین آسان منوشیدش !
شما هم ای خریداران شعر من ! اگر در دانه های نازک لفظم
ویا در خوشه هاس روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خواندید ؟ این مستی نه آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستنید
مرا هر لفظ فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه شعر است ؟
چنین آسان مفشارید بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را !
مرا این کاسه خون است ...
مرا این ساغر اشک است ...
چنین آسان مگیردش !
چنین آسان منوشیدش
در این مسابقه بزرگانی مثل" رشید یاسمی "و "وحید دستگردی"شرکت می کنند ولی برنده مسابقه ایرج میرزا می شود که شعر زیر را می سراید:
عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد به آب
نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب
نو گلی چون گل رویش شاداب
گفت به به چه گل رعنایی ست
لایق دست چو من زیبایی ست
حیف از این گل که برد آب او را
کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل آن مایه ناز
که نکویی کن و در آب انداز
خواست کازاد کند از بندش
اسم گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که ز هجرم برهی
نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیکی خاصت کردم
از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی ست فراوان و درست
به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو
ما که رفتیم بگیر این گل تو
بکنش زیب سر ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان خواست وفا
عاشقان را همه گر آب برد
خوب رویان همه را خواب برد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
زنده یاد فریدون مشیری
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
ادامه مطلب ...
بخش تازه ای به موضوع وب اضافه کردم به نام عاشقانه های مانا که شامل اشعار شاعران بزرگ معاصر و کلاسیک فارسی میشود.
اولین شعر را برای این بخش شعر سیب زنده یاد حمید مصدق انتخاب کرده ام که فروغ هم جوابیه ای عاشقانه وزیبا به این شعر داده که هردو را یکجا آوردم تا لذتش دوچندان شود و هم یادی باشد از این دوبزرگ شعر معاصر
شعر سیب حمید مصدق
*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
” جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت