به یاد نادر نادر پور و شعر زیبای انگور


انگور




چه می گویید ؟

کجا شهد است این آبی که در هر دانه شیرین انگور است ؟

کجا شهد است ؟ این اشک است ،

اشک باغبان پیر و رنجور است

که شب ها راه پیموده ،

همه شب تا سحر بیدار بوده

تاک ها را آب داده ،

پشت را چون چفته های مو دو تا کرده ،

دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده

تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه می گویید ؟

کجا شهد است این آبی که در هر دانه شیرین انگور است ؟

کجا شهد است ؟ این خون است

خون باغبان پیر و رنجور است

چنین آسان مگیریدش !

چنین آسان منوشیدش !

شما هم ای خریداران شعر من ! اگر در دانه های نازک لفظم

ویا در خوشه هاس روشن شعرم

شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست

کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است

شرابش از کجا خواندید ؟ این مستی نه آن مستی است

شما از خون من مستید

از خونی که می نوشید

از خون دلم مستنید

مرا هر لفظ فریادی است کز دل می کشم بیرون

مرا هر شعر دریایی است

دریایی است لبریز از شراب خون

کجا شهد است این اشکی که در هر دانه لفظ است ؟

کجا شهد است این خونی که در هر خوشه شعر است ؟

چنین آسان مفشارید بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را !

مرا این کاسه خون است ...

مرا این ساغر اشک است ...

چنین آسان مگیردش !

چنین آسان منوشیدش

محنت بسیار


در روزنامهء" اقدام" چاپ تهران مسابقه ای تحت عنوان "هدیهء عاشق"به مسابقه گذارده می شود که دربارهء" گل فراموشم مکن" که یکی از قصه های اروپایی است می باشد. 
خلاصه قصه چنین است: عاشق ومعشوقی در کنار رود دانوب مشغول تفریح و دلدادگی بودند که ناگهان معشوق، گلی را در رودخانه می بیند و با نگاهش می فهماند که چقدر مشتاق آن دسته گل است. عاشق بدون ملاحظه، خود رابه آب می اندازد و گل را به سوی معشوقش می اندازد و می گوید "فراموشم نکن" وخود به دیار نیستی می رود، از آن پس، آن گل را "گل فراموشم مکن"می نامند. 

در این مسابقه بزرگانی مثل" رشید یاسمی "و "وحید دستگردی"شرکت می کنند ولی برنده مسابقه ایرج میرزا می شود که شعر زیر را می سراید:



عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

نشده از گل رویش سیراب

که فلک دسته گلی داد به آب

نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دل سوخته بود

دید در روی شط آید به شتاب

نو گلی چون گل رویش شاداب

گفت به به  چه گل رعنایی ست

لایق دست چو من زیبایی ست

حیف از این گل که برد آب او را

کند از منظره نایاب او را

زین سخن عاشق معشوقه پرست

جست در آب چو ماهی از شست

خوانده بود این مثل آن مایه ناز

که نکویی کن و در آب انداز

خواست کازاد کند از بندش

اسم گل برد و در آب افکندش

گفت رو تا که ز هجرم برهی

نام بی مهری بر من ننهی

مورد نیکی خاصت کردم

از غم خویش خلاصت کردم

باری آن عاشق بیچاره چو بط

دل به دریا زد و افتاد به شط

دید آبی ست فراوان و درست

به نشاط آمد و دست از جان شست

دست و پایی زد و گل را بربود

سوی دلدارش پرتاب نمود

گفت کای آفت جان سنبل تو

ما که رفتیم بگیر این گل تو

بکنش زیب سر ای دلبر من

یاد آبی که گذشت از سر من

جز برای دل من بوش مکن

عاشق خویش فراموش مکن

خود ندانست مگر عاشق ما

که ز خوبان نتوان خواست وفا

عاشقان را همه گر آب برد

خوب رویان همه را خواب برد


قوی زیبا بمیرد

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب


که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا


کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


شب مرگ از بیم آنجا شتابد


که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد


شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش وا کن


که می خواهد این قوی زیبا بمیرد



دکتر مهدی حمیدی شیرازی

کوچه


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام


بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :


از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌


"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت


مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


زنده یاد فریدون مشیری 

ای گل تازه



ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا


خبر از  سرزنش خار جفا  نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی  به  اسیران   بلا    نیست  ترا

ما اسیر غم  و اصلا غم ما  نیست ترا

با اسیر غم  خود  رحم چرا  نیست ترا

فارغ  از عاشق غمناک  نمی باید  بود

جان من اینهمه بی باک نمی باید بود

***
در بخش عاشقانه های مانا شعر زیبای وحشی بافقی را گذاشته ام که عاشقانه هایی است از جنس دل. این شعر را با صدای پیانوی استاد معروفی و دکلمه داریوش اقبالی شنیدنی است. لینک دانلود را در زیر گذاشته ام. ادامه شعر را در ادامه مطلب بخوانید.

ادامه مطلب ...

عاشقانه های مانا

بخش تازه ای به موضوع وب اضافه کردم به نام عاشقانه های مانا که شامل اشعار شاعران بزرگ معاصر و کلاسیک فارسی میشود.


اولین شعر را برای این بخش شعر سیب زنده یاد حمید مصدق انتخاب کرده ام که فروغ هم جوابیه ای عاشقانه وزیبا به این شعر داده که هردو را یکجا آوردم تا لذتش دوچندان شود و هم یادی باشد از این دوبزرگ شعر معاصر



شعر سیب حمید مصدق


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


” جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت