رنگو


خیلی وقت هست که توی بخش فیلم هیچ فیلمی نگذاشتم . امروز میخواهم یک انیمیشن خوب برای عزیزان معرفی کنم که اگر میشود همین امروز بگیرید و از دستش ندهید که خیلی زیباست . سوای ابزار فنی و تکنیکی این انیمیشن داستان فیلم خیلی زیباست .


خلاصه داستان رنگو



“رنگو” داستان آفتاب پرست سبز رنگی است که در آکواریوم زندگی می کند. “رنگو” شخصیت مهربانی دارد و آرزو دارد یک قهرمان ماجراجو شود. او در آکواریوم مشغول بازی در نقش قهرمان های مختلفی است که آروز دارد یکی از آنها باشد. “رنگو”ی خیالپرداز آنقدر در نقشهایش فرو رفته که هویت واقعی خود را گم کرده و در فیلم بارها از خودش می‌پرسد: «من کی هستم؟!».

داستان از جایی شروع می شود که “رنگو” در آکواریومش مشغول خیالپردازی های خودش است و ناگهان در یک سانحه رانندگی آکواریوم “رنگو” را از پشت ماشین به بیرون پرت شده و می شکند. درست همین جاست که “رنگو” از زندگی قبلی خود جدا شده و در بیابان بی آب علفی پرت می شود و بقیه داستان روایت گر دوره جدید زندگی اوست است.

“رنگو” پس از برخورد با یک گورکن (در فیلم نمایانگر دانای کل و خرد عمومی است) و راهنمایی هایی که او به “رنگو” می کند به سوی شهری حرکت می کند و پس از مدتی راهپیمایی خودش را در شهری بی قانون می بیند که حاکم عوام فریبی شهر را اداره می کند. در شهر آب بسیار نایاب است. به طوری که هر چهارشنبه و پس از انجام یک مراسم مذهبی حاکم شهر اجازه استفاده از آب به مقدار خیلی کم را برای ساکنین بوسیله لوله آبی بسیار بزرگ می دهد.در آخر معلوم می شود که شهر اصلا دچار کم آبی نیست و حاکم لوله های آب را برای ساخت تاسیساتی در جای دیگر شهر استفاده  و مردم را از آبی که حقشان بوده محروم می کرده.کسی “رنگو” را در شهر نمی شناسد و او تصمیم می گیرد که خود را یک قهرمان جا بزند. شخصیتی که قبلا آرزویش را داشته. او با حاکم دیکتاتور و دروغگو شهر که در حال استعمار مردم شهر است مبارزه می کند و در نهایت او را شکست می دهد.

بخش معرفی داستان را از تبیان گرفتم .


تن آدمی شریف است ؟

حقیقت تلخی است ولی باید قبول کرد که ما ایرانی ها انسانهای ظاهر بینی هستیم و معمولا برحسب ظواهر انسانها قضاوت میکنیم.اما این قضاوت کردن در موردی خوب جواب میدهد.
مثلا اگر شما در اداره ای مشکلی پیدامیکنید اگر ظواهر خود را حفظ کرده و بگونه ای لباس بپوشید که رئیس فلان اداره خوششان بیاید 80%درصد کارتان گرفته است. البته باید یاد آور شد که ادبیات و گفتمان همان اداره هم باید خوب بلد باشی ، مثلا اگر کارتان در بانک مشکل پیدا کرده باشد مواد لازم برای پیشبرد کار1.یک دست کت و شلوار تمیز(اگر ندارید مثل من قرض کنید)2. ریش و سبیل آنکادر یا 6تیغه 3.اگر ریش و سبیل را شیش تیغه کردید حتما یک انگشتر طلا هم در دست داشته باشید و اگر ته ریش دارید باید انگشترهایی با فرماسیون مذهبی در انگشتان خود کنید4.وبلاخره گفتن از کسی که شما را سفارش کرده و مقداری لفاظی و خود را با قوانین نوین بانکی آشنا نشان دادن.لازم به یاد آوری است که بانکهای بسیجیان موارد ته ریش و حاجی بازاری را به مراتب بیشتر قبول دارند .البته این ظواهر در مورد بانک و اداره های مالیاتی بیشتر صدق میکند.
اگر گذرتان به کمیته امداد افتاد لباس های هرچه کهنه تر و از رنگ و رو رفته را بپوشید و تا حد مرگ مظلوم نمایی .بی شک کارتان گرفته است.
باید حواسمان باشد که دولتی که آمده با چه شعارهایی آمده و خودمان را به همان رنگ در آوریم چرا که همه اداره ها اگر تا دیروز یقه را تا آخر میبستند امروز مطمئنا جور دیگر باید باشند و حتما تغییری چند صد درجه ای کرده اند.
اما لباسی که همه جا کارکرد دارد یک پیراهن سفید آستین بلند ،شلوار پارچه ای خاکستری (سیاه هم مشکلی ندارد)، ریش و موهای کوتاه ، معمولا موها باید به یک سو شانه شده باشند و خیلی فشن نباشد که باطن اصلی تان را هویدا سازد ،تسبیح در دست و ورد کنان،یادمان نرود که پیراهن را حتما روی شلوار باید انداخت چون در غیر این صورت کمی تا قسمتی خوشتیپ به نظر می آییم و این خوشتیپی با مانیفست چنین تیپی منافات دارد.
یکی از مواردی که امروزه در بیشتر اداره ها دیده میشود جای مُهر بر پیشانی است که متاسفانه میزان اندازه گیری ایمان را در کشور ما با این لوگو هم می سنجند و شما را خیلی میتواند رادیکال نشان دهد.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت          نه ،،، همین لباس زیباست نشان آدمیت

روزهای آخر جلال آل احمد به قلم سیمین دانشور



خانم دانشور در فصل "چنین رفت حکایت" در کتاب "غروب جلال" که نشر "آئینه جنوب" منتشر کرده نوشته است:

«به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره خیره شده، تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. صبح زود همه آمدند، هر که دراین دو ماه و چند روز آخر دیده بودش و شناخته بودش. زن ها و مردها و بچه های شالیکار که غالبا در زیر باران و یا آفتاب سوارشان کرده بود و به مقصد رسانده بودشان، شب پاها که تا صبح طبل می زدند تا خوک ها را از مزارع برنج برانند و خواب را از چشم همه می پرانیدند و جلال چند بسته ی سیگار اشنو بر میداشت و به سراغشان می رفت. شب اول غریبه انگاشته بودندش اما بعد، خودی تر از هر خودی می دانستندش.
شمس و دکتر عبدالحسین شیخ و تیمسار ریاحی و مهندس توکلی و دکتر خبره زاده از تهران رسیدند
تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم

پس از مرگ جلال، شایعه های بسیاری درباره ی او سر زبان ها افتاد. .. از جمله این که جلال را ساواک کشته است و زنش که من باشم، تهدید شده ام که سکوت پیش گیرم و اندیشه کار خویش گیرم.
جلال از همان اوان ازدواجمان در خلط سینه اش خون دیده شد. سل نداشت اما برونشیت مزمن داشتو قلبش هم نسبت به اندامش کوچک بود و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه(مشروب) برایش ممنوع شده بود. پدرش حضرت آیت الله سیداحمد طالقانی جلال را پیش دکتر عباس آل احمد برد. این تشخیص را او هم داد. هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا هم سیگاری کرد. نوشابه (عرق) خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم، هم پیاله ی خود بکند که زیر این بار نرفتم. وقتی به اسالم می رفتیم، یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش، جسد بی جانش را به تهران بیآوریم، در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزوینکا(عرق معروف قزوین) خرید. در نوشابه هایش (بطری مشروب) آب جوشیده می ریختم، اما آدم تا سرشار نشود که دست از سر بطری بر نمی دارد، آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزوینکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد. بیشتر هم پالکی های جلال، از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه (عرق) شدند. ملکی و ساعدی از سیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی.
جلال را نوشابه (عرق) و سیگار اشنو کارگری کشت نه چیز دیگر

زمینی آباد را تحویل گرفتند و زمینی سوخته را تحویل دادند

مقایسه آماری شاخص های کلان اقتصادی و قیمت برخی اقلام اساسی در سال اول و آخر دولت مهرورز  احمدی نژاد



علی مزروعی

سایت جرس

خاطره ای از مرحوم سحابی از مجلس اول



عزت‌الله سحابی از کتک‌کاری در مجلس اول می‌گوید:
۱۳آبان پیش از پایان نطق پیش از دستور آقای صباغیان، درحالی‌که یکی‌دو دقیقه از وقت ایشان باقی بود، ناگهان در مجلس جنجال به‌پا شد و یکی از روحانیون مجلس به‌نام آقای قره‌باغی، نماینده ارومیه، از جای خود برخاست و فریاد زد که نگذارید این لیبرال‌ها حرف بزنند و به‌طرف تریبون حرکت کرد تا صباغیان را از تریبون به پایین بکشد. صباغیان درمقابل وی مقاومت کرد؛ ولی بر روی او دست بلند نکرد. در همان حال، عده‌ای فریاد برآوردند که دارند قره‌باغی را کتک می‌زنند. ازآن‌طرف، مهندس معین‌فر نیز از جای خود برخاست تا به کمک صباغیان برود، ولی هنوز به جلوی تریبون نرسیده، عده‌ای از نماینده‌ها بر سر وی ریختند. آقای هاشمی هم که ریاست مجلس را برعهده داشت، ساکت و آرام و با لبخند و بسیار خونسرد، به جریان نگاه می‌کرد. مهاجمین علاوه‌بر ایراد ضرب و جرح و کتک‌زدن معین‌فر و صباغیان، فحش‌های رکیک و ناموسی هم به آن‌ها می‌دادند. ازجمله مهاجمین آقایان هادی غفاری، اسدی‌نیا، دهقان و... بودند. تعداد آن‌ها پنج نفر بود. مکالمات آن روز مجلس، طبق معمول، از رادیو پخش می‌شد و اتفاقاً فرزندان آقای معین‌فر که ازطریق رادیو به مذاکرات گوش می‌دادند، آن را بر روی نوار ضبط کردند. آقای هاشمی در جریان آن زدوخورد و درحالی‌که معین‌فر زیر مشت‌ولگد آقایان قرار داشت، فقط می‌گفت آقایان خونسردی خود را حفظ کنید و تنها، در یکجا با صدای بلند فریاد زد که آن اسلحه را بگذار توی جیبت! یعنی معلوم بود که درآن‌میان، یکی از افراد اسلحه هم کشیده بود. این در حالی بود که در صحن مجلس کسی نیابد با اسلحه حاضر می‌شد!
آنچه روز جمعۀ آن هفته اتفاق افتاد، از اصل موضوع مهم‌تر بود. در روز جمعۀ آن هفته، آقای هاشمی‌ رفسنجانی در خطبه‌های نماز جمعه گزارش واقعه را بیان کردند؛ ولی گزارش آقای هاشمی، خلاف واقع بود. در آنجا آقای هاشمی گفت که صباغیان بیشتر از وقت قانونی صحبت کرد و ما به وی اخطار کردیم، ولی ایشان گوش نداد و یکی از آقایان که می‌خواست صحبت کند، به پای تریبون آمد. درحالی‌که، همۀ آن‌ها خلاف حقیقت بود....

منتشر شده در شماره هشتم اندیشه پویا

وقتی حسین شریعتمداری همچنان میتازد



مدیرمسئولی که با هنرمندی تمام موفق شده است با اتخاذ مواضع خود یکی ازقدیمی‌ترین روزنامه‌های کشور را از تیراژ چند صدهزار نفری چنان به زیر بکشاند که آدمی به شگفت می‌افتد، متاسفانه هنوز دارد با قیافه‌ای حق به جانب -کدام جانب بماند!- مسئولیت نمایندگی ولی فقیه را در این موسسه هم یدک می‌کشد و با بی‌حرمت کردن این جایگاه که در احضاریه‌هایش به دادگاه مطبوعات تجلی کرده و می‌کند از این منظر،حتی به ولایت فقیه هم جفا می‌کند! اساسا چرا باید کسی بخود اجازه بدهد که در مقام نمایندگی ولایت فقیه، چنان مواضعی داشته باشد که بدلیل شکایت‌های مستمر از او مکررا به دادگاه مطبوعات احضار و بعضا محکوم شود؟

کاش کسی پیدا می‌شد تا تاخته و طعن‌های وی را به این و آن- البته حتی در دهه شصت هم!- احصا کند تا معلوم شود در آن زمان بزرگانی نیز از نیش قلم وی درامان نبوده‌اند! مطمئنم پیدا نمی‌شود چون عمر شریف، ارزشمندتر از آن است که صرف این امور بشود. وی به جای اینکه به حمایت هایش از احمدی نژادی که مملکت را به این روز انداخته است که نیازی به ذکرنمونه‌های آن نیست‌، پاسخ بدهد و عذر تقصیر به پیشگاه ملت آورد! دراین یادداشت به خاتمی تاخته بود که چون از عوامل فتنه ۸۸ است ،حق ندارد به رییس جمهور منتخب در باره این و آن بودن وزرایش اظهار نظر بکند! انگار نه انگاراین روحانی، همان روحانی است که میتینگ‌های تبلیغاتی‌اش را با سلام به خاتمی و درود برهاشمی شروع می‌کرد و در فیلم تبلیغاتی‌اش تصویر و سخنان خاتمی را نشان می‌داد!
چه باید کرد؟! با اینکه دیری است که آفتاب طلوع کرده‌است اما انگار برادرحسین، نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند! ازخواب بیدار شود! برادرحسین نمی‌خواهد باور کند این انتخاب نشان داد، رییس جمهورمنتخب این ملت و بالاتر از آن،خود این ملت خاتمی فتنه گر را دوست دارند!
برادرحسین،نمی‌خواهد باور کند ملت با رایی که در اقتدا به هاشمی و خاتمی به دکتر روحانی داد، عملا ثابت کرد که با خلق دوم خردادی دیگر،هرگز فتنه ادعایی وی دراین سالهای تلخ را باور نکرده و نخواهد کرد.

نوشته غلامعلی رجایی
سایت بهار

صدا و سیما و سریالهای ترکیه ای


مدتی هست که در فیسبوک و دیگر صفحات اجتماعی و مجازی در نکوهش و بی کیفیت خواندن و دانستن سریالهای ترکی که از کانال های ماهواره ای پخش میشود مطالبی نوشته میشود .اما کاش آسیب شناسی میشد که چرا به رغم تمام تبلیغ های سوء مردم همچنان این سریالها را دنبال میکنند و عملا صداوسیما جز چند برنامه معدود رسالت یک رسانه ملی را ندارد .صداوسیما در زمینه طنز تلویزیونی تا آنجا سطح کیفی سریالهایشان پایین آمده که هیچ گونه جذابیتی برای مخاطبانش ندارد .مهران مدیری را کناری میگذارند تا به طنزهای بی کیفیت را به خورد مخاطبان خود بدهند و این همان نادیده گرفتن مخاطب است که یک درصد شعور هم برای تماشاگرانش قائل نیستند. در سریالهای دیگر رسانه ملی هم که کمافی السابق همچنان سریالهای با ایدئولوژی صداوسیما نه کمتر نه بیشتر در چارچوبی تنگ و خفه با موضوعاتی که طیف وسیعی از مردم با آن همذات پنداری نمیکنند درحال پخش است. سریالها اگر طنز باشند که طبق معمول اسامی ایرانی را بازیگران یدک میکشند وکارگردان به ناچار باید برای دلخوشی سازمان انتخاب کند و اگر سریال هم جدی باشد نقشهای منفی را اسامی ایرانی بر کارکترهای فیلم میگذارند. شخصیتهای بیشتر سریالها مشخص و واضح است برای تماشاگر ،اگر ریش داشته باشد و محسنات با وجناتی داشته باشد اصلا نباید شک کرد که این نقش بازیگر منفی است و برعکس.اگر بخواهیم از نظر فنی و تکنیکی سریالهای ایرانی را آنالیز کنیم هم نقدهای جدی بر آن وارد است جز موارد انگشت شماری که هر چند سال یکبار پخش میشود. حالا قضاوت کنیم که مردم چگونه این سریالهای محصولات ترکیه را نگاه نکنند.گرچه همین سریالهای ترکی هم بیشتر جنبه خوراک کشورهای همسایه از جمله حوزه خلیج و ایران را دارند و از چند فاکتور برای جذب مخاطب بیشتر استفاده میکنند از جمله ، خشونت و برهنگی.تکراری و ملال آور شدن موضوعات اکثر سریالهای ایرانی ذائقه مردم را به سوی سریالهای ترکیه ای میکشاند.البته باید یادآور شد در انبوه این سریالها ترکیه ای آثار خوبی هم دیده میشود .

با این حال اگر سینما و تصویر را به اهل فن واگذار کرد و مجال داد تا کارهایشان را آنطور که میخواهند انجام دهند بی شک مخاطب عام خواهد داشت . قهوه تلخ نمونه بارزی از این مثال است ، یا شبهای برره .متاسفانه در این چند سال اخیر مجال و میدان برای کسانی بوده که از دنیای فیلم و سینما فقط ایدئولوژی خاص قشری را یدک میکشیده اند و این هم عاقبت این واگذاری این حرفه حساس به افرادی ناآگاه .

روزه های کله گنجشکی



هر یک از ما بچه های  دیروز خاطرات تلخ و شیرینی از رمضان و روزه گرفتن در دوران کودکی داریم .روزهایی که میگفتیم روزه هستیم ولی وقتی در تنهایی لیوان استیل آب خنک که دور آن را از سردی عرق گرفته بود تمام روزه و روزه داری را به کناری می نهادیم و چنان سرمست ان لیوان آب خنک را مینوشیدیم که هزار بار از افطاری امروز لذت بخش تر بود.


وقتی که کلاس دوم دبستان بودم روزه میگرفتم ولی در لابلای آن حتما یواشکی آب میخوردم و همینطور غذا ولی ظاهرا کسی متوجه نمیشد یا به روی مبارکمان نمی آورد. روزی با خودم عهد بستم که روزه را مثل آدم بزرگها بگیرم و هیچ نخورم تا غروب.

تابستان بود رمضان مثل امروز و برعهد و قرار خود پابرجا ایستادم تا اینکه ظهر دیگر داشت به آخر میرسیدم از گشنگی و تشنگی .سر چاه ایستادم و چند سطل آب خنک رابرسرورویم ریختم و اندکی آرام گرفتم .خوابم برد و بیدار که شدم دیدم عصر شده و هنوز چیزی نخورده بودم ،اما خیلی گرسنگی و تشنگی فشار میدادکه در همین حول وولای گشنگی مادر گفت که برو کماج فروشی.میخواستم خودم را قوی نشان بدهم و این بار هم گردن باری مثل همیشه کار دستمان داد و گفتم حتما میروم.

صف کماج فروشی حسن قاسمی (حاجغلوم) شلوغ بود و در صف که ایستاده بودم نای نداشتم بوی کماج گرم هم خود مزید علت شده بود و هرآن ممکن بود که عنان از کف بدهم .

بلاخره 5کماج گرفتم و راهی خانه ، درراه این کماچ زیبا که هرآن زیبای اش بیشتر میشد رنگ رخساره اش که چرب بود وکنجد بسیار بر رخ او چنان دیوانه ام کرده بود که چند بار میخواستم که کامی از او بگیرم ولی عهد را فراموش نکرده بودم و باید وفای به عهد میکردم .

خانه رسیدم ، کم کم چشمانم سیاهی میرفت و آفتاب هم داشت ناپدید میشد در آبی بیکران دریا .عرق کرده بودم از گرما و تلو تلو خوران خودم را به دستشویی رساندم و گوشه ای نشستم ، خیره شده بودم به چهره سوخته اما زیبای کماچ، هرچه بیشتر نگاه میکردم بیشتر شیفته میشدم .با خودم گفتم که این کنجد های روی کماچ که کوچک است آنها را میخورم مشکلی ندارد، دو سه کنجد که خوردم دیدم که تکه ای از کماچ را هم میجوم و دیگر تمام شده بود روزه را شکسته بودم و تا افطار هم 20 دقیقه مانده بود.مات ماندم .کماچ تکه شده را لای کماچهای دیگر گذاشتم و خودم را هم آماده کردم که اگر پرسیدند بگویم که تکه ای را برای کودکی داده ام .

مادر بیرون توی حیاط نشسته بود و سفره افطار را آماده میکرد. گفت : امروز بدجور گشنت شده ؟ با سر تکان دادم و این را میدانستم که مادرم هم میداند که امروز را مثل آدم بزرگها روزه گرفته ام . کماچها را برای هوا دادن توی سفره پهن کرد و نگاهش به تکه ای از کماچ افتاد که نبود ، نگاهی پرسشی به من کرد که لبخندی نیز با آن همراه بود ، گفتم می آمدم تکه ای را به بچه ای دادم ،حرفم تمام نشده بود که جلوی مادرم حالم به هم خورد و استفراغ کردم و فقط تکه های کماچ بود که هضم نشده خود را بیرون انداخته بودند ، مادر داد زد به دیگران که بیایید آب بیاورید که علی دارد خودش را میکشد.


عکس : از جام جم

شناسنامه ماه رمضان ایرانی ها



چه رومی باشیم و چه زنگی زنگ این ربنای استاد شجریان صدای ملکوتی اوست که سفره خالی افطاراین روزهای ماه ایرانی ها را خالی تر میکند گر نباشد. وسعت خاطره این صدا را دهه شصتی ها با پوست و جان لمس کرده اند و چه بسا که یادها و نامهایی را امروز به یادمان می آورد که تا دیروز پای افطار به جان و دل می دیدیم و حسرتی را بر دل جاری میکند.

لینک دانلود این آوای ملکوتی را برای عزیزان اهل دل گذاشتم که با مثنوی شروع میشود و با ربنای ماندگار به پایان .

http://s4.picofile.com/file/7838348274/Rabanaa.mp3.html

دستان آلوده ؟ مومیایی آلوده ؟



شاهکار دیگری از مانا

اولترا سرف

بعد از دانلود این نرم افزار سعی کنید که با مرورگر گوگل کروم باز کنید تا وب گردیتان آسان تر شود.


ازاین لینک زیر دانلود کنید


http://s3.picofile.com/file/7828017090/U1301.exe.html

پیشواز ماه رمضون

ماه رمضون هم کم کم دیاریش اومد.میگن ماه رحمت ، ماه بخشش گناه هان، ماه مبارک وهزار حدیث و روایات در تکریم این ماه که شایسته و بایسه این ماه هست ، اما بگذریم یه کمی از دید خومو سیل این ماه مبارک واکنیم.یه چیزی که از این ماه برای همه خوشایندن شبهای این ماه هست که واقعا خیلی آبادن ، یه وقتی میبینی نصف شویی که توی کیچه ها گلَلو هسی میگردی بوی بُن باتیل ،بُن بریز هم گشنت وامت هم یه حال خشی بهت دست میده که تلفیقی از رویای بچگی و گشنگی و پاره ای چیزها درهم گنات میکوت.البته ما وقتی بُچ بار بیدیم توی مسجد پای مقابله بیدیم وقرآن خوندن، صدامون هم بد نبید ولی خِشَم نبید ،خیلی بُچا قرآن میخوندن که الان وقتی سیل همون بُچای دیروز وانکنم خیلی پِشک میگردیم .کلاف سردرگم سرنوشت هر یکی از ما به یه جایی وِرِش دادن،یکیمون معلمن ،یکی عسلو، یکی توی بانک،یکی درگه و .... خلاصه این شبها ممکنن بعضی وقتها دور هم جمعمون بکنه ولی نه مثل تیتر.

اما این ماه مبارک یه روی سکه هم داره واون هم روزهاش، که خومو هسیم خیلی نخشن.معمولا نمازهای صبحمون قضان،صبح هم که پا وامیم کِچمون تلخن و زهر مال سحری رَمبی خوردیم بقول شهری ها هله ووله خوردیم که همان تُوَک تُوَک خودمونن.

طرفای ظهر سی زور میشیم مَجِت(مسجد) ،خیلی هم اوکاتمون نیسن،اگه معده یا کبدمون مشکل داشته باشه بوی دهانمون هم سگ سِکَت میکت ،بخاطر همین باید مث کسی که جِلویشن (نوعی مریضی به گویش قدیمی) دیر مردم میگردیم که کسی از بوی بد کِچمون ناراحت نوایه. ساعت 3 تا5 وای وای ،مِرِخ هیچمون نیسن.اما تا اَفتو رفت دومن مث گاچی تند هرجا هسیم خومو میرسنیم خونه که پای افطار پدر صاحب معده درباریم، ای بوا چه معدمون گُناشن ، اما ما فکر کاه هسیم اصلا به کاهدون فکر نمیکنیم.

ایسا دیگه سالن هم هسن و شلوغن شو گمونم بیشتر بُچا میشن اونجا ،که خودش یه داستان دیگن.

حالا سوای همه این چیزها تنها چیزی که سی مو خیلی حال دوچندان میده اول مغربن، توی گوشی موبایلم اول مثنوی و بعدش هم ربنای استادن که گنامون میکو، خدا عمری به این انسان شریف هایه که با ربناش رسما به ماه رمضون ما ایرانیها شناسنامه صادرش کردن ، فقط همین ربنا یه طرف ،یه طرف دیگش هم مناجات مرحوم ذبیحی هست که هرکه گوشش ندادن عمرش بر بادن ، خدا رحمتش کنه یادش گرامی و تنها همین صداست که واقعا وامیونه.

تا ماه رمضون یه هقته ای واندن،ما که خیلی معلوم روزه گرتمون هم نیسن داریم پیشوازش میشیم تا بینم چه وامت.

بزرگ است و از اهالی همیشه



* «زندگی، خود، چیست؟ ... نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن... من شکست نمی‌خورم، ایمان و دوست داشتن روئین‌تنم کرده‌اند. وقتی تنهای تنهایم کردند و دنیایم قفسی سیمانی چند وجب در چند وجب، تنگ و تاریک مثل گور، بریده از جهان و جهانیان، دور از عالم زندگان و یادها و نامها نیز از خاطرم گریخته بودند، در خالی‌ترین خلوت و مطلق‌ترین غیبت، که هیچ نبود و هیچ نمانده بود، بازهم در آن خالی و خلا محض، چیزی داشتم. در آن غیبت محض، حضوری بود. در آن بی‌کسی محض، احساس می‌کردم که چشمی مرا می‌نگرد، می‌پاید. دیده می‌شوم. حس می‌شوم. «بودن»ی در خلوت من حضور دارد. کسی بی‌کسی‌ام را پر می‌کند. در آن فراموش‌خانه نیستی و مرگ و تاریکی و وحشت، یار تماشاگری دارم که یاد و وجود و حیات و روشنی را در رگهایم تزریق می‌کند. حتی گاهی سلام‌اش می‌کنم، گاهی از او خجالت می‌کشم، گاهی از او چشم می‌زنم، مواظب اعمال و رفتار و افکار و حرکات خویشم، گاهی در آن قبر تنها، خودم را برایش لوس می‌کنم، از اینکه می‌بینم از من راضی است، از کارم خوشش آمده است، به خودم می‌بالم، کیف می‌کنم، خودخواهی‌ام اشباع می‌شود. سرفراز و مغرور و قوی و روشن و خوب! ایمان و دوست داشتن! این دو بس است.»
ع. شریعتی، با تو ای مهربان جاودان آسیب ناپذیر |سال 1356|نامه ها | 01- با مخاطب‌های آشنا، م.آ. ۱، ص۲۶۰-۲۶۱