گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "
شب که بیرون خوابیده بودم هوای بسیار دلپذیری بود. خیره در گنبد نیلی که چادر شب با ستاره های ریز و درشتش آن را آذین کرده بود ، صدای آشنایی مرا با خود برد به شهر خیالات سبک. گوش جان سپردم به صدای پرنده های مهاجری که روبه هیرون با صدایی سرشار از خاطره مسیرشان را پیش رو داشتند به مقصدی که من نمیدانستم. دلم گرفت. یاد شبهای کودکیم افتادم که در حیاط خانه مان خسته از ولگردی و دکه بازی برمیگشتیم و در چنین شبانه هایی از شهریور با نوای پرنده های مهاجر رویای شیرینمان را به بامدادان میسپردیم. پرنده ها که عبورشان را در سیاهی شب نمیدیدیم جز صدایشان مادرم بلند بلند میگفت : خیرن . خش اندین .پرسیدم مادر یعنی چه ؟ میگفت : از کربلا برگشتند وخبردارند. خیر هست انشالله. در دلم به مادر میخندیدم و به ساده دل بودنشان و حسرت میخوردم به بی آلایش بودنشان. با عبور این پرنده ها ستاره سهیل هم کم کم رخ مینمود و خبر از گم شدن گرمای تابستان و خنکای پاییز میداد. روزها کوتاه میشدند و این یلدای شب بود که دوباره گیسوان سیاه فامش را که تابستان آن را بسته بود باز میکرد و به روی دنیا میگشود. شبها که چشمانمان رو به آسمان پر ستاره خوابش میبرد هنوز صدای موذن از گلبانگ مسجد برنخاسته بود که گریه ی بچه ای که مورچه ای در گوشش رفته بود بیدارمان میکرد و با همان خواب زدگی برای قلیون و آبش می گشتیم که در گوش آن بینوا بریزیم تا از ان صدای زجر آور مورچه در گوشش رهایی یابد.
صدای دیگر هم آمد اما از جنس امروز ، گوشی همراهمان که همه چیزمان است ، لحظه ای به خودم آمدم دیدم تنها هستم در حیاط خانه دیروز .
صمد بهرنگی در تیر ماه ۱۳۱۸ در محله چرنداب تبریز بدنیا آمد. ودر همان جا بزرگ شد وبه مدرسه رفت. پدرش کارگری بود که برای کار به قفقاز رفت و مثل قهرمان های هدایت دیگر هیچ کس اورا ندید. از همان دوران کودکی مجبور به کار کردن شدو درسش را نیز ادامه داد. تا اینکه بعد از پایان دوره سیکل اول در دبیرستان تربیت (تبریز) به دنبال برادر بزرگش اسد به دانشسرا رفت. ضمن تدریس ونوشتن ششم متوسطه را به صورت متفرقه را گرفت ووارد دانشکده ادبیات تبریز در رشته زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد . در سالهای ۱۳۳۶ معلم روستاهای آذر شهر وآذر بایجان بود. نویسندگی را با طنز آغاز کردو در همین زمان آثارش را به نشریات پایتخت میفرستاد.به همراه عده ای از دوستانش روزنامه ی مهد آزادی و مهد آزادی آدینه را در تبریز به راه انداخت که این کار دوام چندانی نیافت. سالهای متمادی تدریس باعث شد که از نزدیک با مشکلات سیستم آموزشی در گیر شودو برداشتهای او دراین باره باعث شد که مقالاتی را در روزنامه ی بامشاد چاپ کند که بعدها همین مقالات به صورت کتابی با عنوان کندوکاوی در مسایل تربیتی ایران منتشر کرد. فعالیتهایی نیز با بهروز دهقانی در زمینه ی آثار فولکوریک آذربایجان انجام داد که حاصل آن دوجلد کتاب با عنوان افسانه های آذربایجان و متلها وچیستان به زبان ترکی بود. آثارش در این زمان با اسامی مستعاری چون ص.قارانقوش، چنگیز مراتی، افشین پرویزی به چاپ میرساند . شخصیت ادبی ـ اجتماعی صمد را از دو جنبه میتوان ارزیابی کرد. به نظر فرج سرکوهی( سر دبیر سابق ماهنامه بسیار پربار آدینه ) تا پیش ازصمد ، داستان نویسی کودک جز چند نمونه انگشت شمار ، بیشتر ترجمه هایی بود از متون خارجی با محتوایی که برای کودک این مرز وبوم ناشناخته و غریب بود. اولدوز وکلاغها اولین تجربه داستانویسی کودک صمد بودو یک هلو هزار هلو ، ۲۴ساعت در خواب وبیداری ، آخرین داستانهای او بودند. ماهی سیاه کوچولو در میان قصه های صمد جایگاه ویژه ای دارد . این کتاب درست یا غلط به عنوان نمادطرز تفکری قلمداد شد که بعدها به شکل دهی یک جریان سیاسی منجر شد و این همان وجه اجتماعی ـ سیاسی صمد است . درحیطه نویسندگی صمد در عمر کوتاهش، هفده کتاب تالیف وتحقیق و چهار کتاب نیز ترجمه کرد. در شهریور ۱۳۴۷ بود که با یکی از دوستانش به کنار ارس رفت و در این رودخانه غرق شد . بعد از این حادثه آلاحمد در مقاله ای جنجالی در ویژه نامه آرش به چاپ رسید مرگ صمد را به حکومت وقت ربط داد . کتابهای صمد تا سالها نایاب و تا سالهای بعد ممنوع الچاپ شد. در راهپیمایی های سال ۵۷ عکس صمد نیز به هراه دیگر کشته شدگان جریانهای چپ آن سالها چون خسرو گلسرخی ، سرهنگ سیامک ، کرامت دانشیان و.... دیده میشد که وجه سیاسی صمد را پر رنگ تر میکند. موج انتشار آثار صمد با تحولات سالهای ۶۰ متوقف شد. برای اولین بار غلامحسین ساعدی بود که در مصاحبه ای در خارج از کشور جریان کشته شدن صمد را به دست حکومت وقت منتفی دانست و آنرا حاصل ذهن اسطوره ساز آل احمد قلمداد کرد. به هر حال تاثیری که صمد برروی نسل خود میگذارد از هر دو وجه سیاسی و اجتماعی و ادبی انکار ناپذیر است و با اینکه طی سالها سیاست بسته وزارت ارشاد آن سالها سعی در هرچه کمتر آشنا شدن نسل امروز با اندیشه و آثار صمد شد ولی در ۸ سال دوران اصلاحات که گذشت حداقل این امکان بوجود آمد که جوان امروزی از حق مسلم دانستن بیشترین استفاده را ببرد . نمیدانم شاید بعد از ۸سالی که نفس کشیدیم درهوایی که حقمان هم بود آیا دوباره روزی فرا میرسد که ما دوباره برای بدست آوردن دانستن که حق همگان است دلخوشی مان را با کتابهای کهنه آن ۸ سالی که گذشت تقسیم کنیم ، نمیدانم؟
منابع :مرحوم ماهنامه آدینه : انوش صالحی
هوا ابری بود و بادقوس شادی باران را در دلمان ریخته بود. فضای کتابخانه اندکی تاریک بود .تمام چراغها را روشن کردم ، نور چراغ ها روی میزهای مطالعه که برچسپی روشن روی ان کشیده شده بود تاریکی را کمرنگ تر میکرد. انبوهی از کتابهای رسیده را در کتابخانه ثبت میکردم. دوستم علی همه مجله های رسیده را ثبت و بایگانی میکرد.
دخترکی آمد . بدون هیچ مقدمه ای گفت :کتاب «دیگ تشنه گیر»میخوام. حواسم گرم ثبت کتابها بود . این بار با صدایی رساتر حرفش را تکرارکرد. نگاهی به ظاهرش انداختم و با دست اشاره نشان دادم که قفسه کتابهای کودک آنجاست و کتابهایش را میتواند آنجا پیدا کند.با لحنی حق به جانب گفت: گفتم من کتاب «دیگ تشنه گیر میخواهم».به چشمهایش زل زدم و با تعجب پرسیدم : چی تشنه گیر؟با صدای بلندتری گفت: دیگ تشنه گیر.مانده بودم که کتاب دیگ تشنه گیر چطوری به ذهن دخترک رسیده است. گفتم : شما که همیشه داستانهای کودکانه میگرفتید این کتاب هم جز کتابهای کودک هست؟گفت : خیرآقای محمدی .کتاب برای خواهر بزرگم هست. برای کنکور میخواهد. دوستم علی نگاه معنی داری به من کرد و پوزخندی زد . دخترک نگاه و لبخند دوستم را به نشانه تمسخر گرفت و به تندی گفت : هرکس کتابی میخواهد باید مسخره اش کنید؟ شما دیگر چه کتابداری هستید. حق با دخترک بود. اما نام کتاب آنقدر عجیب بود که خنده رابه گفتگوی ما راه دهد. خودم هم خنده ام گرفت . با خود گفتم شاید اسم کتابهای شعر و داستانهای مدرن باشد. پرسیدم : نویسنده اش کیست؟گفت: اگر نمیخواهید کتاب به من دهید نیازی نیست که مرا مسخره کنید. در کتابخانه را محکم بست و رفت.حالا راحت تربود که در مورد کتاب با دوستم حرف بزنیم و بخندیم. با صدای بلند میخندیدیم که در کتابخانه به یکباره محکم بازشد. چهره برافروخته ذخترک بود و خواهر برزرگترش که «تش میخوردو بلتش پس میداد».صدای بلند خواهر بزرگ دخترک در فضای کتابخانه چنان بلند به گوش میرسید که لبخند هردوی از صورتمان حذف شد و مبهوت داد و بیداد خواهر بزرگ شدیم که میگفت : از شما بعید هست آقای محمدی. ناسلامتی شما یک شغل فرهنگی دارید بجای اینکه راهنمای دیگران باشید آنها را دست می اندازید؛ واقعا که .برای لحظه ای فضای سنگین سکوت بر جو چهار نفره ماحکمفرما بود. حرفی برای گفتن نداشتم. حق داشت ولی خدائیش انقدر اسم کتاب عجیب بود که نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. آب دهانم را قورت دادم روبه خواهر بزرگتر میخواستم مقداری آرامش کنم ،گفتم : ببینید ما اصلا قصد تمسخر خواهرت را نداشتیم و اگر سوء تفاهمی شده مارا ببخشید. اصلا قصد جسارت نداشتم . روبه خواهر کوچکش کردم و گفتم : من به شما چیزی گفتم. دخترک که دست خواهرش را محکم گرفته بود گفت : هر چه من میگویم کتاب «دیگ تشنه گیر »میخواهم شما خنده میکردید . گفتم : من چنین کتابی را ندارم اما اسم کتاب برایم عجیب بود. خواهر بزرگ روبه خواهرش کردو گفت: چه کتابی ؟ خواهر کوچک گفت : خواهر شما هم مثل آقای محمدی میپرسید چرا؟ مگر نگفته بودید «دیگ تشنه گیر». چشمهای خواهر بزرگ به نشانه تعجب باز شد و بطوری که من متوجه نشوم دوباره پرسید : یکبار دیگر بگو اسم کتاب.دخترک روبه خواهرش کرد و با اندکی پرخاش گفت : خواهر شما چرا. صبح تا حالا این دونفر دارند به من گیر میدهند حالا هم نوبت توست.با فریادی که با جیغ آمیخته بود گفت : دیگ تشنه گیر. صدای رسای دخترک درفضای کتابخانه چندین بار اکو شد و تکرار شد ،دیگ تشنه گیر،دیگ تشنه گیر .خواهر بزرگ مقداری آرام شد. روی صندلی نشست .دخترک دست خواهرش را ول کرد و دوان دوان از کتابخانه خارج شد.با خارج شدن دخترک سکوتی سنگین بین ما حکمفرما شد. هیچ کس هیچ حرفی نمیزد. بلاخره سکوت شکست و خواهر بزرگ با لبخندی محو بر چهره اش گفت : آقای محمدی ببخشید از اینکه سرتان داد کشیدم ولی شما هم نباید به خواهرم میخندیدید.کمی آرام شدم. احساس کردم از مواضع پیشینش پایین آمده است. گفتم جریان چیست؟ ما که نفهمیدیم بلاخره کتاب دیگ تشنه گیر چه کتابی است. خواهر بزرگ دستش را به قفسه کتابهای مرجع دراز کرد و گفت : لطفا جلد 3 دیکشنری انگلیسی به فارسی را به من بدهید. تازه در میافتم رابطه دیگ تشنه گیر و دیکشنری. با اینکه کتابهای مرجع را باید در کتابخانه بخوانند «دیگ تشنه گیر» را دادم ، آه ببخشید کاملا گیج شدم کتاب دیکشنری را دادم تا مقداری از خرابکاری های امروزم را کاسته باشم.
شعری از یغما گلرویی نازنین که حدیث گویای گذشته های رنگین کودکی ماست .
بیا تا بچگی کنیم
چشم هاتو هم بزار رفیق بیا تا بچگـی کنیم
بیا که تو قصه های کارتونـــــی زندگی کنیم
بیا "شـنل قرمزی" را بدزدیـم از پنجه گــرگ
آخه تو کلبه اش هنـوزم منتـظر مادربـزرگ
بیا مثل" گالیـور" پا بگـذاریم تو لی لی پــوت
نگذار " مسافر کوچولو " گم بشـه توی برهوت
نگذار "رابین هود" را ته کارتون ها اسیر کننـــــد
نگذار" پلنگ صورتی" را با ماهی مرده سیـــر کنند
دنیای کارتون ها قشنگ ، دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگی مون را شبیه کارتون می نوشت
بگو کـه "تام سایر" کجاست؟
بـگو کجاست "هاکل بری"؟
می خوام بازهـم سفر کنم به قصـه" تــام و جــــــــــری"
"سنـد باد" قصه آخرش نگفت که مقصدش کجــــــــــاست
هیچ کی نفهـمیــد گالـیور عاشــق فـلـرتـیـشـیاست !
تورنا دو شـیهـه می کشه "زورو" هنوز رو ترکشه
می خواد رودیــــــــوارستـم علامـت z بکشـــــه
ببین که عمر غولهای ، کارتونی خیلی کـم شده
بیا تولـد بگیریم "پیـنوکـیو" آدم شده
دنیای کارتون ها قشنگ ، دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگی مون را شبیه کارتون می نوشت
( یغما گلروئی )
در این تصویر شخصیتهای انیمیشن سالهای نه چندان دور گرد هم جمع هستند و آوازی را میخوانند. بعضی از این شخصیتها را من میشناسم و آنهایی که نمیشناسم به عهده دوستان میگذارم.
استرلینگ و رامکال ، سارا کورو،فلون و حیوان کوچکش ،حنا و پاکوتاه سگش، کتی دختر زنان کوچک،رمی و سگش،آنت بچه های کوه آلپ،جودی ابوت،پرین و سگش بارون،آنشرلی ،هایدی ،هاکلبرفین ،بقیه اش را من نمی شناسم.
منبع عکس : فیسبوک
میگو
با همه هیاهوی خود آمد. خاطره ای که بی ارتباط با میگو هم نیست عزیزی
برایم تعریف کرد. گفتم آن را با دوستان درمیان بگذارم تا شاید شیرینی این
خاطره برای عزیزان هم تقسیم کرده باشم.
یکی
از دوستان سالهای 74 در حسینیه درس قران یا بقول خودمان مکتب گذاشته بود.
تابستان گرم ، در سایه حسینیه روبه دریا حصیری را پهن کرده و شاگردان دور
تادورش نشسته بودند و کمر به همت یادگیری قرآن. فاصله مکتب بچه ها تا دریا
ده متر هم نمیشد و به همین خاطر گهگاهی در آن گرما نسیمی خنک از روی تن
دریا چهره های خسته و سوخته بچه ها را نوازش میکرد. گرچه حواس بچه ها
بیشتر به دریاو دنیای پیرامون بود تا به قرآن ولی هرچه بود کلاس درس بود.
بعضی از بچه ها برای جمع کردن میگو عطای مکتب و قرآن را به لقایش بخشیده
بودند و سرمست بودند از اینکه آزادانه راه اسکله در پیش داشتند. به همین
خاطر بعضی از شاگردان مکتب به محض تمام شدن درسشان چنان باسرعت عم جزء خود
را به زیر چلشان میزدند و با شتاب هر چه تمام خودرا به کاروان بچه هایی
میرساندند که میخواستند به اسکله برسند.
روزی
علی میرعبدالله (پورسلمان) دست پسرش حامد را گرفته بود و به مکتب آمد.
روبه معلم قران کرد و گفت : آغا این حامد پسرم پارسال عم جزء را پاره ای
خوانده و میخواهم دوباره بیاورمش تا کمترتوی این گرما اسکله برای میگو
برود. تمام اختیار دست شما آقای معلم . معلم قرآن با لبخندی حامد را به
کنار خود فرا خواند و با خوشرویی گفت : بخوان ببینم تا کجا خوانده ای. حامد
شروع به خواندن کرد . عم جزء را خوب خواند. حداقل تا سوره تکویر خواند.
معلم از بابت حامد خیالش راحت شد که بلاخره کارش راحت تر است.
فردای
آن روز حامد جزء نفرات آخر بود که باید درس قرآنش را پیش معلمش میخواند.
معلم گفت : حامد جان از سوره قل هوالله شروع کن تا هر جا که رسیدی.چرا که
تو مدتی اینجا نبودی و میخواهیم بیشتر با هم قرآن کار کنیم. چهره حامد در
هم رفت . عم جزء را با ناامیدی باز کرد و شروع به خواندن کرد:بسم الله
الرحمن الرحیم. هل هوالله احد.
معلم با تعجب پرسید : دوباره حامد جان بخوان متوجه نشدم عزیزم.
حامد
دوباره بجای قل هل خواند. چشمان معلم قرآن از تعجب باز شده بود. رو به
حامد کرد و گفت : دوباره بخوان . چه میخوانی . هل دیگر چیست .؟بگو قل. حامد
گفت : هل . آن لبخند همیشگی معلم از چهره اش رخت بر بست و با تحکم و اعمال
زور بیشتری به حامد گفت : تو که تا دیروز خوب میخواندی حالا چیست که به
قُل می گویی هُل. ترکه را بیاورید.آن روی سکه معلم هویدا شد. غضب از سرو
روی معلم می بارید. چند ترکه محکم به پشت حامد کوبید. دستانش را بالا برد و
ترکه را محکم به دستان کوچک حامد فرود می آورد. بعد از چند لحظه خشونت بار
حامد آب در چشمانش بازی میکرد و کم کم صدای هق هقش بلند شد. معلم با صدایی
بلند و خشمگین روبه حامد کردو گفت : بخوان . حامد هق هق امانش را بریده
بود و آب برگون هایش روان بود و با این حال گفت : هُ هُ هُ هُل . معلم دیگر
زده بود به سیم آخر . این بار ترکه راضی کننده نبود. جامر را برداشت و تا
آنجایی که لازم بود حامد را تنبیه کرد. تا جایی که صدای زجه های حامد تا
چند کوچه آنسوتر هم میرفت . معلم به هن و هن افتادو خسته شده بود. تکیه به
دیوار داد و به حامد گفت : بخوان . حامد نمی توانست درست بخواند. صدای گریه
هایش دیگر همان هُل را هم نمیتوان شنید، در میان زجه هایش باز بلند گفت :
هُ هُ هُ هُ هُ هُل .
معلم
دست حامد را گرفت و داخل انباری حسینیه کرد و گفت تا درست نخوانی از آنجا
در نمی آیی. معلم خودش مانده بود و حامد . همه بچه ها رفته بودند. تکیه داد
به دیوار و از جیبش سگاری را آتش کرد و دودش را باقدرت به هوا فوت کرد. یک
ربع از زندانی حامد گذشته بود . معلم هم نفسی تازه کرد و گفت : بخوان .
صدای حامد از ته انباری به گوش میرسید همراه به هق هقهایی که فروخورده
بودگفـت : هل هل هل هواللله احد.
معلم
دست حامد را گرفت و بیرون آورد. گفت : برو .دیگر به مکتب نمی آیی .به پدرت
بگو درسم تمام شده . بگو معلمم گفته . لبخندی از سر رضایت چهره غمگین حامد
را باز کرد . گفت : راست میگی آقا معلم. معلم با خستگی گفت :ها راست
میگویم. برو و دیگر تا ابد برنگرد.
بازهم فاجعه ای دیگر و باز هم اندوهی که ما را فرامیگیرد عمیق. زمین لرزه این بار جان هموطنان آذری مان را گرفت و تازه یادمان آمده که ای کاش بجای چند هزار واحد مسکونی که دولت با استانداردهای جهانی در ونزوئلا ساخته کاش حداقل یک سوم آن را در بلاد خودمان وبرای ورزقان واهر ساخته بود. ورزقانی که 40% مس کشور از آنجا استخراج میشود و دریغ از یک بیمارستان .یک چند روزی هیاهو و داد و فریاد وبعد از مدتی خاموشی و فراموشی ، روز ازنو و روزی از نو و دوباره باید منتظر ماند و همچنان درس نگرفت.
حراج خیابانی صد هزار یار مهربان. به دلیل عدم مجوز از سوی شهرداری اراک و مکانی برای ارائه کتاب ، فروشنده کتابهای دست دوم اقدام به حراج ده ها هزار کتاب در خیابان نمود.