کلاغا بعد از باغا



خبرگزاری فارس: قائم مقام دبیر کل ستاد مبارزه با مواد مخدر نسبت به فروش زیرمیزی "ترامادول" در داروخانه های کشور هشدار داد.


ما اینگونه هستیم .!

احمدی نژاد ، خاتمی ، ، هاشمی رفسنجانی هیچ فرقی ندارند
وقتی من عوض نشوم
خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد و … چه فرقی دارند وقتی ما خودمان مردمان آگاه و درستی نیستیم؟
یک ملت دلال مسلکِ ناآگاه ، با آن حماقت آشکار در هنگام رانندگی یا توحش علنی برای برداشتن یک شیرینی از جعبه ی تعارفی یا شهوت عجیب برای قرار گرفتن در مقابل دوربین ، با رتبه‌ی نخست جستجوی سکس … چرا باید در پی یک زمامدار رویایی باشد؟
من پیشنهاد می کنم ملت هشت سال انتخابات را تعطیل کنند و اجازه بدهند هر کسی که می‌آید همینجور ادامه دهد . بعد خودشان با حوصله این موارد را تجربه کنند :
اول : ایرانی ها لطفا روزی یک بار(یا دست کم یک روز در میان) حمام بروند.
دوم : ایرانی ها قبل از پرتاب فحش به بیرون ، دهانشان را ببندند و تا بیست بشمرند.بخصوص وقتی توی خیابان و جلوی دیگران هستند.
سوم : هر خانواده‌ی ایرانی هر روز یک روزنامه بگیرد ، اگر شده یالثارات!
چهارم : هر فرد ایرانی تعهد کند که هر ماه یک کتاب تازه بخواند … حتی خلاصه مبانی لوله کشی عمومی!
پنجم : رانندگان به جای فاصله ی بین شلوار و جوراب دختری در آن طرف خیابان به داشبورد جلوی چشمشان نگاه کنند و سرعت از پنجاه کیلومتر در هیچ شرایطی تجاوز نکند.
ششم : همه به خودشان تلقین کنند که این کسی که می خواهیم کلاهش را برداریم تا شب برای عزیزمان هدیه ببریم ، خودش عزیزِ یک نفرِ دیگر است.
هفتم : بفهمیم که زرنگی ضایع کردن حق دیگران نیست بلکه ، رعایت حقوق دیگران ، رسیدن به حقوق خودمان است؛ هر کس به اندازه ما حق دارد و وقتش با ارزش است
هشتم : بفهمیم که اگر صاحب یک بوتیک هستیم شغل ما بوتیک دار است یا اگر راننده تاکسی هستیم شغل ما راننده است . نه اینکه همه دزد و کلاهبردار باشیم و از شغلمان فقط بعنوان برای راهی به رسیدن به کلاهبرداری استفاده کنیم . به شغلمان احترام بگذاریم و بگذاریم دزدی فقط برای کسی باشد که شغلش دزدی است.
نهم : مردهای ایرانی یک بار برای همیشه قبول کنند که زنها ، جزو املاکشان نیستند و خودشان عقل دارند. عشق و رابطه و آشنایی هم بازی برد و باخت و فتح قلمرو دیگران نیست.
دهم : مردها تمرین کنند که رد عبور زنی را با نگاه شخم نزنند و زنان تمرین کنند که جواب سلام مردان را با خونسردی و لبخند بدهند چون به معنای … نیست.
یازدهم : ورزشکاران ما بعد از باخت به رقیب تبریک بگویند (مثل ژاپنی‌ها) و دهانشان را تا یک ساعت بعد از هر باخت یا برد ببندند. خلاصه این که ظرفیت برد دیگران و شکست خودمان را به دست بیاوریم؛ سعی کنیم جدا از برد یا باخت، باارزش بشویم!
دوازدهم : ایرانی‌ها به جای تمسخر شکل ظاهری و نوع حرف زدن سیاستمداران، فکر کنند که ایراد واقعی کار آن شخص در کجاست. همین!
سیزدهم: به نمایشگاه کتاب اگر می روند برای (کتاب) بروند.
به خیابان فرشته می روند برای (عبور) از خیابان فرشته باشدو در کل به هر قبرستانی می روند برای خاطر (همان قبرستان) باشد.
چهاردهم: تمرین کنیم که میانبری که ممکن است ذره‌ای کسی را دلخور کند، مصداق بارز دزدی است؛ حتی‌المقدور میانبر نزنیم.
پانزدهم: در هنگام رانندگی، بین خطوط حرکت کنیم و خطی را انتخاب کنیم که متناسب با سرعت ماست - در عین سادگی، این از همه کارهای دیگه سخت تره!
شانزدهم: این آخری از همه سختتر است و اینکه دروغ نگوییم .
همانطور که فکر می کنیم عمل کنیم . فراموش نکنیم ریا که اکنون عادت و عرف جامعه شده است درواقع یک بیماری اجتماعی و از آسیب شناسی بسیار جدی برخوردار است.
عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید بپذیریم ایران ما ، همان سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر ، موهای گرده مان سیخ میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم ، . بپذیریم اگر شرایط کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما نیستند و نقش اصلی را خودمان ایفا می کنیم.
چرا مثلا اگر هر کدام از ما فقط برای یک ماه به خارج از کشور برویم (برای مثال به سوئد!!!) رفتارمان تغییر می کند ؟ خوب می شویم . با جنبه می شویم ! فکرو نگاهمان عوض می شود و بدون رو در بایستی بگویم : آدم می شویم!( هر چند برای 1 ماه!!!!)

-----------------------------------------------------------------------------

نویسنده این مطلب : شهرام سرچمی

ابن مطلب را یکی از دوستان فرستاده و آن را در اختیار شما دوستان هم میگذارم .قضاوت با شما عزیزان .

بابانوئلی که با هدیه هایش تنها ماند



به یاد کودکان و معلمان ایالت کنتیکت .

از صفحه فیسبوک ضیا محمدی

توپ فوتبال ودردسرهای آن زمان

چند سال پیشتر هرکسی توپ فوتبال خوبیش بی تی ولات بُنگ ورمیداشت که فلانی توپ فوتبال از دوبی آوردن سیش و صاحب توپ هم کلی منت روی کول ما میناش بعد توپ بازی میکردمو. بیشتر بچا توپهای عاجی را دوتیکش میکردیم و گل کوچیک اما اگه توپهای خوبی داشتیم کیفیت به مراتب فرق میکرد و انگاری که توی آنفیلد بازی میکردمو و گردنمان بار بی مخصوصا مو خوم که بیشتر همه گردنم بار وامیند.


یه روزی صبح ابری زمستونی بی و جونش میدا سی فوتبال اونم با توپ فوتبال راسکنه ای. جای خانه ی رضا غریبی میدون فوتبال بی و جاده اصلی هم اون وقتها توی ولاتها رد میشد. علی خلیلی ( محمد خضرحسن) صاحب توپ بی. بازی شروع وایی و چنان گرم بازی بودیم که نیفهمیمو دنیا دست کیِن. تا اینکه مو یه شوتی زدم دروازه بان برگردوندش ، توپ رفت توی جاده و یه کامیون روی توپ گشت، غنایشت و سر وصدای بچه ها به یه سکوت مرگباری تبدیل وایی. تموم نگاه ها میخکوب مو وایی و میشد از سیل واکردن بچه ها خواند که مقصر مو هسم. دلم کپ کپش میکه، سیل چیشهای صاحب توپ واکردم دیدم که اشکها مهمان چیشاشن و او(آب) داخل چیشاش بازی میکو، رفت لاشه توپش واسا و گیرخ رفت طرف خونشون. مو موندم و هزار پیامدهای منفی که باید به استقبالش میرفتم از کتکی که باید از خانه نوش جان میکردم تا حرف مردم و بچه ها که هفته ها باید تحمل میکردم.


سرم پیشکو بی وامیندم خونه که دیدم ای وا ویلان بوی علی خلیلی در حیاط داره با بوام حرف میزنه ، خوبیش این بی که مو را ندیدن و در رفتم. تا مغرب توی ولات پلاس بیُم و چاس هم نرفتم خونه بخورم تا اینکه مغرب مث روباه همبار اندم بیُِِِم توی حیاط که دیگه بدتر، مادربزرگ علی خلیلی صاحب توپ با دییم(مادرم) حرفش میزه، نزیکشون بیُم اما نه مغرب بی ندیشو و خدا را شکرم که ،دوباره دررفتم. با خوم میگفتم یه بار جستی ملخک و دوبار جستی ملخک آخرش باید کتک میخوردم.


ساعت 8 شو بی وقتی داخل خونه واییدم همه شوم میخوردن و از چهره سراسر خاک آلود مو و مظلومم هیچشو نگو. پای سفره نشستم شوم هم چغندر تیزی بی و نون نازک خومونی ، چنان با ولع شوم میخوردم انگار 10 روز بی رُِواک (بستن با طناب که برای بز و کره بکار میرود) بیُم.کُمم که جا گرفت مال تکه (خسته) بیُم تا صبح نمفهی کی خوابیدم.


کتاب و دفترم واسام بشم مدرسه که دیگه تحملشم نبی ،دوباره بوای علی خلیلی صاحب توپ با برادر بزرگ آغاعبدالله حرفش میزه، بدیش این بی که جای فرارم نبی ، این دونفر چسپیده به درحیاط حرفشون میزه و مو رفتم پشت لنگ در قایم شدم و خوب به حرفاشون گوش دادم تا ببینم که میزان کتک خوریم چقدر در نظر گرفتن.

گوشام تیزم واکردی شنیدم که از توپ حرف نمیزنن و همش میگن اینقدر اومده توی زمینم و حرف سند و مالکیت زمینن.دلم جااااااااااااااااا گرفت. انگار که چهار توپ نو سیم خریده باشن. اون وقت فهمیم تا دیگ تا امروز دعواها همه سر زمین بوده و جریان توپ در این میان تحت شعاع قرار گرفته .


سالها بعد وقتی از علی خلیلی پُرس کردم گفتش همون وقت بواش و مادرش گفتن اشکال نداشته و بی خیال این قضیه شده بودن .

بعد از درودزن ، مدرسه شین آباد



نماینده ارومیه در واکنش به آتش سوزی مدرسه شین آباد: بودجه تجهیز محیط های آموزشی هزینه شام و افطاری شد


ب نقل از فیسبوک 

ادب مرد به از دولت اوست .


وقتی لمپنیسم و گفتار فرهنگی دولت از اینجا شروع شود که : مه مه را لولو خورده ؛ یا وقتی رئیس جمهور یه کشور دیگر را کاکا سیاه خطاب میکنند این عبارات زشت بر پشت این خودروها چیز عجیبی نیست. واقعا نیروی انتظامی این گرفتن دارد یا آن جوانی که حق انتخاب دارد که موهایش را کدام مدل بزند؟. افسوس بر فرهنگ کشوری که عزاداری مان اینگونه بخواهیم اپیدمی و همه گیر کنیم.


عکس را از فیسبوک گرفتم.

احسان نراقی در گذشت


‏‎
هر روز زین خرابه غم آباد می روند
جمعی که هفته دگر از یاد می روند
این زندگی حلال کسانی که همچو سرو
آزاد زیست کرده و آزاد می روند
احسان نراقی نویسنده، و جامعه‌شناس ایرانی به علت کهولت سن در خانه اش درگذشت. او از نوادگان ملا احمد نراقی و ملامهدی فاضل نراقی بود نراقی تنها ایرانی بود که زمانی نه چند کوتاه بعنوان معاون یونسکو در سازمان ملل مشغول بود می گویند در جریان ملی شدن صنعت نفت و در سال ۱۳۳۱ وقتی ملیون در اوج اقتدار بودند او رابط غیر رسمی میان مصدق و کاشانی و گاهی مترجم کاشانی در برخورد با خبرنگاران بود
به روایتی او را پسر خاله فرح پهلوی می دانند و می گویند از بابت همین نسبت فامیلی بود که به حلقه قدرت راه یافت وبعد ها از طریق دکتر غلامحسین صدیقی در دانشگاه تهران مشغول به کار شد و همزمان با کمک او و دکتر علی‌اکبر سیاسی موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی را بنا گذاشته شد که خود او 12 سال مدیریت آن را بر عهده داشت .
درمورد تحصیلاتش در ویکیپدیا نوشته اند « تحصیلات مقدماتی را تا کلاس یازدهم در مدرسه پهلوی کاشان و به گفته خودش تحت تربیتی متمایل به غرب گذراند سال دوازدهم را نیز در دارالفنون تهران به پایان رساند. ابتدا دوسال در دانشگاه تهران به تحصیل حقوق پرداخت و سپس به توصیه پدرش برای ادامه تحصیل راهی سوئیس شد. او لیسانس جامعه شناسی را از دانشگاه ژنو دریافت نمود و پس از دوسال اقامت در تهران، موفق به اخذ بورس تحصیلی در مقطع دکترا از دانشگاه سوربن فرانسه گردید»
دکتر حسن حبیبی، ابوالحسن بنی‌صدر و صادق قطب‌زاده معروفترین شاگردان او بوده‌اند

به نقل از صفحه فیسبوک بیژن صفسری

قصه ی پروانه و عنکبوت

روزی خدا پروانه ای را مسئول نگهداری گلها کرد. گلهای رنگارنگ از همه نوع . گلها پروانه را دوست داشتند . چون که به درد دل گلها عاشقانه گوش میداد و تا آنجایی که میتوانست به گلها کمک میکرد. روزی گلی برگش را کرم خورده بود ، روز دیگر باد شاخه ی گلی را شکسته بود ، شمعدانی از آفت گلایه میکرد و پروانه تا آنجا که میتوانست پرستاری گلها میکرد.


اما روزی عنکبوتی که خود را دشمن گلها میدانست و همه چیز را برای خود میخواست از این همه تیمار داری پروانه به خشم آمد. عنکبوت به زنبورها دستور داد که به آزار و اذیت پروانه همت بگمارند و زنبورهای وحشی با نقابی که شناخته نشوند تا میان زنبوران بدنام نشوند به سراغ پروانه آمدند .چندین بار به او تذکر دادند و گفتند که دست از سر گلها بردارد چرا که همه گلها باید در اختیار عنکبوت باشند. پروانه زنبورها را دعوت به گفتگو کرد و از آنها خواست که بیایند و در کنار هم مثل همیشه گلها را دوست بدارند ، اما حرفهای پروانه در گوش کر زنبورها اثر نکرد ، با اینکه پروانه بارها گفته بود به آنها که ما همگی مسئول قشنگی حیات گلها هستیم .به آنها گفته بود که چرا ما از شهد گلها استفاده میکنیم ولی اینگونه باید برخورد کنیم؟


پروانه کار خودش را میکرد تا اینکه روزی وقتی پروانه به دوبچه اش قصه میگفت اورا نزد عنکبوت بردند. عنکبوت نشسته بود بر کرسی و با تحکم زور گویی دستور شلاق را داد. زنبورها که صورتشان را با شال بسته بودند بدن نحیف پروانه را کبود کردند. عنکبوت رو به پروانه کرد و گفت: حالا چی .هنوز هم سر حرف خودت هستی.؟ پروانه که به زحمت صدایش بلند میشد با آه و درد گفت : من آنها را دوست دارم و هیچ کس نمیتواند مرا از این کار بازدارد.

عنکبوت دستور داد که اورا به زندان بیفکنند، زندانی از جنس تارهای کثیف خودش، نه باید غذایی بخورد و نه هوایی تا از گرسنگی از پای در بیاید.پروانه از بس که لاغر شده بود دیگر نه توان رفتن داشت و نه کسی را میشناخت .چشمهایش کم سو شده بودند و دستانش لرزان .

پروانه روزها در بین تارهای او گرفتار بود تا اینکه خبر به گوش گلها و سبزه ها و شبنمها رسید. آنها نشانی زندان و قصر عنکبوت را به بادو باران دادند و از آنها خواستند که پروانه را نه برای ما حداقل برای دیدار دوفرزندش هم که شده آزاد کنند.

روزی آسمان رنگ تیره ای به خود گرفت و باد و باران راه تاریک خانه عنکبوت را نشانه رفتند و آنقدر بر او تاختند تا اینکه پروانه به آسمان آزادی پرگشود و تاج و تخت عنکبوت و نفراتش هم آب با خود برد بسوی ناکجا آباد.

پروانه برگشت به آغوش سبز فرزندانش و روزی دیگر دوباره آسمان آبی و شبنم و گل وسبزه را با تمام وجود نفس کشید.

بفرمایید شام!


منبع : صفحه فیسبوک مهدیار

نامه ی یک کودک دیروز به امام حسین

سلام  به حسین بن علی مردی که همواره در ذهن من از دیروز تا همیشه نماد مقاومت و ایستادگی است. اورا همیشه دوست داشتیم و در خیلی از مراحل زندگی من و تمام هم نسلانم به او عشق میورزیدیم. امروز حسین جان دلمان جور دیگری است. ما از تو آموخته بودیم که باید دست دیگری را گرفت و عشق و محبت و برادری و برابری را در بند بند وجودی زندگی مان نهادینه کنیم، گرچه این تعابیر و کارهای بزرگ از ما بر نمی آید ولی این منش را داریم که انسانهایی با چنین کرداری را دوست بداریم. خوانده ایم در کتابها که تو حسین بن علی وقتی چندین هزار نفر به تو نامه نوشتند و اظهار وفاداری کردند عزمت را جزم کردی و بخاطر آرا مردم خانواده و یارانت را برای عدالت و آزادی پیشکش کردی. اما امروز همین آرا مردم در بلاد ما جایی ندارد و برعکس در بلادی که ما کفر می نامیم چه زیبا عدالتی را به همراه می آورد.

راستی حسین جان ما ، دیرسالی بود وقتی که مردم خودجوش برای عشق به تو و یارانت حلقه میزدیم و عاشقانه اشک میریختیم بدون هیچ چشم داشتی .دیگر باید با آن روزها یک عکس یادگاری گرفت ، چرا که دیگر آن روزهای اخلاص و پاکیزگی نمی آیند .

حسین جان ، امروز هر گوشه ای که بنگری انسانهایی نیازمند نان شب میبینی و کودکانی میبینی که برای یک لحظه بازی اکس باکس 360 پشت شیشه های گیم نتها خیره به مانیتور شده اند و افسوس و دیگر هیچ.اما همین کودک و زنی که نان شب ندارد زیر سایه بزرگ بنرهایی که برای تو و پرچمهایی که برای پاسداشت آن حماسه سترگ تو گم میشوند.حسین جان تو که نیازی به این بنرها و این بیرقها نداری کاش اندکی از این پولها که برای این موارد صرف میشد  قطره ای کوچک از این ریخت و پاشها را به نیت تو و یارانت را بین همین انسانهای نیازمند تقسیم میشد.

حسین جانم ، راستی نمیدانم تو هم مثل ما وقتی صدای ملکوتی بخشو را میشنوی چون ما از خود بیخود میشوی برای این همه خلوصی که در این صدا موج میزند. یا دعای ذبیحی که عاشقانه برای تو و آن پدر بزرگوارت می خواند وما را به ذات حق نزدیک میکند، اما امروز مجالسی که برای تو یا به بهانه تو برپا میشود و عربده هایی که از جنس مکر و ریا و عوامفریبی است و صدای ایپس ایپسی که باز هم به نشان تو از بلندگوها بلند میشود و جز برای خود نشان دادن چیز دیگری در آن نمیبینی.

حسین جان درد دلمان آنقدر زیاد است که اگر همه آن را بخواهیم اینجا بگویم چه بسا که مراتب دردسر میشود برایمان، چنان که هستند عزیزانی که فقط برای فریادعدالت و آزادی و برابری در چهار دیواری هایی به تنگ آمده اند و گهگاهی نیز یکان یکان میروند و پشت حوصله نورها دراز میشکند مثل هاله ، هدی صابر و ستار و .......

آبان سیاه

اجل از ما برد هر روز یاری
که ما را هم برد روزی به خواری


آبان همیشه تداعی کننده هوای خنک باران و بادهای موسمی لیمر و لچیزم در منطقه ماست
با شروع ماه ابان هوا خنک میشود واز شر گرمای 7 ماهه راحت میشویم.ولی آبان  در ولات ماه در طی این چند سال بوی مرگ و غم و اندوه گرفته. چرا؟؟؟
در طی این سالها چند بار اتفاق افتاده که همه را متاثر کرده که امروز نمونه آن را شاهد بودیم مرگ رضا جمهوری جوان با اخلاق وخوب ولات که در شب تولدش اتفاق افتاد وپیر وجوان را ماتم زده کرد.
به چند سال پیش برگردیم ابان سال 1380 روزی که دوستم  مرحوم رضا باراده جلوی چشمم ازدست دادم در یک تصادف لعنتی در همان شب مادر مرحوم رضا جمهوری هم دچار سکته شد و بعد از چند سال در گیری با این مریضی جان به جان افرین تسلیم کرد.
به 2 سال پیش برگردیم ابان 1389بازهم تصادف وبازهم مرگ یک جوان متدین وپاک ولات مرحوم علی تیموری که با مرگش ولاتی را عزادار کرد.
در سالهای گذشته هم در این ماه مرگ های دیگر هم رخ داده که بزرگترین نمونه ان مر گ 15 نفر که اکثرا هم جوان بودن در لنج باری مرحوم زایر علی بوده  سالی که کل ولات تا 3 سال بعد سیاهپوشآن ضایعه بزرگ بودند.
شاید مرگ های دیگری هم بوده که ما بخاطر شرایط سنی مان  نتوانیم بیاد بیاوریم.
خلاصه آیا ماه آبان برای جوانان ولات ما نحس است؟
آیا این آبان  ماهی است که هرچند سال یکبار یک اتفاق بد برای ولات ما میفته؟ و هزار سئوال دیگر
امیدوارم که اینطور نباشه وامروز آخرین روزی باشد که مرگ جوانان ولات را میبینیم !
خدایا راضیم به رضای تو

 

علی راستگو (حاج قاسم)

آب دهان

سرگرم خیالات موهوم بودم که زنی با فرزند خرد سالش صدایم کرد. تا به خود آمدم و از شهر خیالات سبک بیرون آمدم اندکی طول کشید. کودکی که بغل مادرش بود مدام سرفه میکرد و مادرش بعد سلام و احوال پرسی گفت : آغا جون جدت یه تفکه ای بده سرما خوردگی پسرم درست بشه .

لحظه ای هنگ کردم و با خود گفتم معمولا من به عنوان سید که میشناسند هرگز چنین درخواستی را از من تاکنون نکرده بودند و برایم عجیب بود. شنیده بودم که میگفتند فلانی تفکه ی خوبی دارد وباقی قضایا ، اما در جا به فکر پزشکهای افتادم که چندین سال مرارت میکشند و درس میخوانند و اکنون من که حتی نمیدانستم قرض آسپرین چه کارآیی دارد در نقش یک دکتر ظاهر شوم برایم جای شگفتی بود.پرسیدم : تا حالا دکتر هم برده ای پسرت را .؟گفت : نه دیگر هیچ حرفی برایم باقی نماند و افسوسم از این باورهای خرافی که هنوز دلمشغولی بخش وسیعی از جامعه هیرون را در برگرفته ، گفتم نه مادرخوب حتما دکتر ببر پسرتان را به امید خدا خوب میشود. حالا گیریم که من تفکه ای هم بر پیکر نحیف این کودک بکشم تا آنجایی که من خود از خود خبر دارم میتوانستم این پیش بینی را کنم که با تفکه شفابخش من ممکن است جای دیگر فرزند هم به درد آورد و یا آنفلونزا هم بگیرد .راهش را ادامه داد مادر ساده دل و اندکی ناراحت از من ، بیچاره مادر.یاد خاطره ای برادرم موسی افتادم که زمانی که اسکله در امر خطیر و ظریف بمبک بار کردن بودم روزی لنج خضر زایلی قرار بود برود دریا و روبه موسی کرد و گفت : آغا جون جدت تفکه ای بر پیکر جهازم بده تا صیدم چند برابر شود. موسی هم چنان کرد که خضر زایلی گفته بود.

یک ساعتی بعد منتظر لنجهایی بودیم که بیایند و ماهی و بمبکش را بار بزنیم در این لابلا جهاز خضر زایلی هم برگشت ، چقدر زودبرگشته بود. گسلهایش را به اسکله بست و با چهره ای در هم به دنبال موسی میگشت: پرسید برادرت کجاست ؟ گفتم : نمیدانم شاید رفته باشد یخ پودر بار کند، چطور میش خضر، جلد برگشتی؟میش خضر که سگرمهایش چنان به هم بافته شده بود از فرط خشم و عصبانیت گفت: تفکه جهازمش دا که ماهی بگیرم ، نمیفهمیم که شفت جهازم میبره.

نمتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، سوژه ی خوبی بود برای مدتی موسی را به باد تمسخر گرفتن و از آن سو به این فکر افتادم که اگر تمام شرکتهای بزرگ برش کاری با ابزارآلات مدرن هم نمیتوانستند در کمتر از نیمساعت شفت جهازی را اینگونه ببرند، بیچاره شرکت های بوش ، بلک اند دکر، ماکتا، آ ی گِ، باید می آمدند پیش برادرم سجده میکردند.

هشدار!

اوضاع چول اقتصادی از یک سو و سوء استفاده از این آب شلو از سوی دیگر همواره مردم را در یک سردرگمی فرو برده است.

چند روز پیش یکی از دوستان نزدیک تعریف کرد که برادرش در قرعه کشی همراه اول یک میلیون و پانصد برنده شده است و فورا جبهه تهاجمی گرفتیم که چرا ما برنده نمیشویم و از این مُرکُرهای روزمره.

فردای آن روز از دوستم پرسیدم راستی چطور شد پول را دریافت کرد آن برادرتان ؟ دوستم گفت : هی مگه خبر نداری چطور شد ؟ گفتم : چطور مگه ؟!

افرادی سوء استفاده گر به روی تلفن همراه برادرم تماس گرفته بودند و گفته اند که آیا عابر بانک دارید یا خیر. برادرم  میگوید عابر دارم و آنها به او میگویند که برود عابر بانک و کدی که آنها برایشان میخوانند وارد دستگاه عابر بانک کند. قبل از آن هم به او میگویند که پولی هم در حسابتان هست ؟ برادر دوست ما میگوید آری هست . مقدار قابل توجه ای هم بوده .

برادر دوست ما به عابر بانک میرود و اول موجودی عابرش را انتقال میدهد و بعد به کسانی که خود را جایزه دهنده معرفی کرده بودند تماس میگیرد و میگوید الان پای عابر بانکم ، آنها کدی را برای او میخوانند و او کد را وارد میکند. به برادر دوستمان میگویند بعد از ده دقیقه خبرتان میکنیم. منتظر میماند و آن جمع سوء استفاده کننده میگویند که چرا پولی که در حسابتان بوده را انتقال داده اید ؟ برادر دوستمان میگوید: این دیگر به شما ربطی ندارد که من انتقال بدهم یا ندهم و بحث بالا میگیرد و در آخر معلوم میشود که عده ای سوء استفاده کننده میخواستند که او را تیغ بکشند. خوشبختانه برادر دوستمان این زرنگی کرده بود که مبلغ کارتش راانتقال داده بود والا همه پول را یکجا بالا میکشیدند و حالا بیا و در این اوضاع وانفسایی که هیچ کس به هیچ کس نیست و همه در فکر چاپیدن یکدیگر بدنبال این افراد بگرد. این مطلب را نوشتم که دوستانی که بخصوص از دیار خودمان هیرون که از یک سادگی روستایی همواره بهره مندیم فریب چنین افراد سودجویی را نخورند که اگر غافل شدند دستمان به هیچ کس بند نیست. اگر بخواهیم برویم دادگاه که حداقل چند میلیونی باید وکیل گرفت و آمد و رفت و باقی قضایا و در آخر هم هیچ نتیجه ای امروز از این قوه قضاییه نصیب کسی نمیشود. پس هشدار و هشدار!

اوباما دوباره آمد، گرچه ما بار خودمان بارمان است


عکس از صفحه فیسبوک شهرام رفیع زاده

از دوست


روزی بایزید بسطامی از کوچه ای تنگ <مثل کوچه های قبله ولات>میگذشت سگی از مقابل میامد در میانه راه به هم رسیدند بایزید راه را بر او بخشود <یعنی راه را برگشت تا برای سگ ازاد شود> مریدی وی را دید گفت تو که سلطان العارفین هستی چرا راه را برای سگی ازاد نمودی؟ بایزید فرمود زمانی که به هم رسیدیم احساس نمودم سگ میگوید طبیعت چه کاستی در من دیده که به من لباسی بدین گونه پوشیده ودر تو چه دیده که تو را ملبس به این لباس نموده و تو سلطان العارفین هستی و من سگی بیچاره.این را که شنیدم گفتم حق طبیعت میبایست اینگونه بجای اورم .و راه را برای سگ ازاد نمودم. ... طبیعت ما و تمام جانداران را بعنوان یک عمارت بیولوژیک میبیند وبرایش اینشتین وابو علی سینا با درخت بید وگز فرقی ندارد .پس در واکاوی خصلتهای نکوهیده خودمان این شاید طریق خوبی باشد .عین تذکره الولیاء نبود اقتباسی بود از مطلبی در ان کتاب.


---------------------------------------------------


میگویند هر چه از دوست رسد نکوست حال چه بهتر آنکه مطلبلی کوتاه و به غایت زیبا باشد. با تشکر از دوستمان که این مطلب را برایمان فرستادند.