آهنگهای پیشواز گوشی های همراه چند سالی است که خوب در بین مردم جا افتاده و به نوعی شخصیتمان را میتوانیم با آن تا اندازه ای حدس بزنیم البته اگر که نقاب به چهره نزده باشیم و خودِ خودمان باشیم . مثلا زنگ میزنیم به دوستی ترانه ای به نام عشق اول اگر که حواسمان جمع باشد از گوشی میخواند ته و توی قضیه و شخصیت دوستمان را که وارسی میکنیم میبینیم که از آن دوستانی است که همواره عشق روزهای نخستش همچنان رویای روزهایش هست و حسرت آن روزها را میخواهد به دوستان خود به نوعی تقسیم کند . شنیده ام که دعاهای مذهبی و تلاوت قرآن نیز نوای انتظارهستند و دوباره شخصیت را که میکاویم اگر دورو ومنافق و اهل تزویر نباشد واقعا انسانهایی هستند که با همه اختلاف عقیده که ممکن است با او داشته باشیم قابل احترامند و صادق . اما امان از روزی که همین آهنگ پیشواز برای نشان دادن شخصیت و به رخ کشیدن نیت خود به دیگران باشد و بیشتر بخاطر پاره ای مسائل اجتماعی ، سوء استفاده از همین نواهای مذهبی و غیره چند ناسزای جان دار هم ناخوداگاه از زبانمان جاری میشود و وقتی میفیهمیم و میدانیم که همان انسان متظاهر عوامفریب با لحنی مبادی آداب میگوید: بفرمایید جانم .یعنی سوء استفاده از هرچیزی برای نفاق و دورویی از ابزاردیجیتال و رسانه ای گرفته تا پوشش لباس و ادبیات گفتاری و بقیه قضایا. امیدوارم شما قدری حوصله تان بیشتر باشد ؟!!!!!!!!!!!!!
گرما بیداد میکند ولی همواره به خود دل میدهیم که پاییزی در راه است و فصلی که میتوان با آن خاطره کاشت .
پاییز که می آید یک راست میرویم سراغ مدرسه و تب و تاب آن سالها و خاطرات کهنه و خاک گرفته کودکی. روزهای اول مدرسه بود و برای درس هنر قرار بود که کاردستی بسازیم . معمولا بچه ها تخم مرغی را رنگ میکردند و یا سیب زمینی را کبریت باران میکردند و دیگر هیچ. من هم تاتوانسته بودم با دله روغنی ساز درست کرده بودم و روزی که به مدرسه بردم معلمم به من خرده گرفت که تو که بچه آخوندی نباید آلات لهو و لعب بسازی.به همین خاطر هر چه در حیاط خانه گشتم که کاردستی درست کنم که هم مقداری متفاوت باشد هم اینکه نمره گیر باشد،چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه استاد و کارگرها خانه ای را کفمال گچ میکردند ،نشستم و به تشت گچی خیره ،مثل ایکیو سان جرقه ای به ذهنم خورد و تصمیم گرفتم باگچ چیزی را بسازم. مقداری گچ را برداشتم وهرچه فکر کردم که چه بسازم نه چیزی به ذهنم میرسید و اگر هم میرسید بلد نبودم چرا که میشد مجسمه سازی که اصلا بلد نبودم . گچ را ساختم و هر آن امکان داشت که بقول خودمان گچ کشته شود و بمیرد باید زود تصمیم گرفتم همینطور که گچ را ورز میدادم یک مستطیل با گچ درست کردم و کنارهای مستطیل گچی را قشنگ صاف کردم و خودمانیم خیلی مستطیل قشنگی شد ، ولی این که نمیشد کاردستی ،اسمش را چه بگذارم نمیدانم .آن مستطیل را روی مقوای محکمی گذاشتم تا بهتر خشک شود و تصمیم خودم را گرفتم که نام کاردستی ام را قبر بگذارم ، بله قبر.تنها چیزی بود که به مستطیل شباهت داشت و مقداری هم متفاوت بود.
فردای آن روز وقتی خواهر بزرگترم مرا دید که مستطیل گچی در دست دارم پرسید چیست ؟با قیافه ای حق به جانب گفتم کاردستی ، قبر درست کردم .همینطور که داشت با پنگاشت جامر میکرد و زمین را تمیز میکرد محکم به پشتم زد و کاردستی ام را ازم گرفت و محکم به دیوار کوبیدو فریاد برآورد که مگر کاردستی قحطی بود که این را ساخته ای. با چشم گریان به پیش پدر رفتم و شکایتم را به پیش اوبردم هردو در محضر پدر احضار شدیم و پدر درگیری مارا با تمام و کمال گوش داد و باتندی همانطور که خواهرم مرا مورد عتاب قرار داده بود برسرم فریاد کشید که چرا این همه بدشگونی که میان هزاران کاردستی قبر را انتخاب کرده ای!؟خواهرم برای اینکه دست خالی به مدرسه نروم عروسکهایی که با گوشماهی درست کرده بود به من داد و دردا که معلم هم گفت که مگر دختری که عروسک ساخته ای .؟باید همان آلوی خودمان را کبریت باران میکردم و میگفتم این جوجه تیغی هست یا ززو تا دیگر این همه برسرم غاره ندهند.
خانم دانشور در فصل
"چنین رفت حکایت" در کتاب "غروب جلال" که نشر "آئینه
جنوب" منتشر کرده نوشته است:
«به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره
خیره شده، تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. صبح زود همه آمدند، هر که دراین دو ماه
و چند روز آخر دیده بودش و شناخته بودش. زن ها و مردها و بچه های شالیکار که غالبا
در زیر باران و یا آفتاب سوارشان کرده بود و به مقصد رسانده بودشان، شب پاها که تا
صبح طبل می زدند تا خوک ها را از مزارع برنج برانند و خواب را از چشم همه می پرانیدند
و جلال چند بسته ی سیگار اشنو بر میداشت و به سراغشان می رفت. شب اول غریبه
انگاشته بودندش اما بعد، خودی تر از هر خودی می دانستندش.
شمس و دکتر عبدالحسین شیخ و تیمسار ریاحی و مهندس توکلی و دکتر
خبره زاده از تهران رسیدند.
تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم.
پس از مرگ جلال، شایعه
های بسیاری درباره ی او سر زبان ها افتاد. .. از جمله این که جلال را ساواک کشته
است و زنش که من باشم، تهدید شده ام که سکوت پیش گیرم و اندیشه کار خویش گیرم.
جلال از همان اوان ازدواجمان در خلط سینه اش خون دیده شد. سل نداشت
اما برونشیت مزمن داشتو قلبش هم نسبت به اندامش کوچک بود و سیگار کشیدن و نوشیدن
نوشابه(مشروب) برایش ممنوع شده بود. پدرش حضرت آیت الله سیداحمد طالقانی جلال را
پیش دکتر عباس آل احمد برد. این تشخیص را او هم داد. هرچه به جلال التماس کردم که
سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا هم سیگاری کرد. نوشابه (عرق)
خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم، هم پیاله ی خود بکند که زیر این بار نرفتم.
وقتی به اسالم می رفتیم، یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش، جسد بی جانش را
به تهران بیآوریم، در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزوینکا(عرق معروف قزوین)
خرید. در نوشابه هایش (بطری مشروب) آب جوشیده می ریختم، اما آدم تا سرشار نشود که
دست از سر بطری بر نمی دارد، آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزوینکای
ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد. بیشتر هم پالکی های جلال، از مرادش
مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه (عرق) شدند.
ملکی و ساعدی از سیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی.
جلال را نوشابه (عرق) و سیگار اشنو کارگری کشت نه چیز دیگر
مدتی هست که در فیسبوک و دیگر صفحات اجتماعی و مجازی در نکوهش و بی کیفیت خواندن و دانستن سریالهای ترکی که از کانال های ماهواره ای پخش میشود مطالبی نوشته میشود .اما کاش آسیب شناسی میشد که چرا به رغم تمام تبلیغ های سوء مردم همچنان این سریالها را دنبال میکنند و عملا صداوسیما جز چند برنامه معدود رسالت یک رسانه ملی را ندارد .صداوسیما در زمینه طنز تلویزیونی تا آنجا سطح کیفی سریالهایشان پایین آمده که هیچ گونه جذابیتی برای مخاطبانش ندارد .مهران مدیری را کناری میگذارند تا به طنزهای بی کیفیت را به خورد مخاطبان خود بدهند و این همان نادیده گرفتن مخاطب است که یک درصد شعور هم برای تماشاگرانش قائل نیستند. در سریالهای دیگر رسانه ملی هم که کمافی السابق همچنان سریالهای با ایدئولوژی صداوسیما نه کمتر نه بیشتر در چارچوبی تنگ و خفه با موضوعاتی که طیف وسیعی از مردم با آن همذات پنداری نمیکنند درحال پخش است. سریالها اگر طنز باشند که طبق معمول اسامی ایرانی را بازیگران یدک میکشند وکارگردان به ناچار باید برای دلخوشی سازمان انتخاب کند و اگر سریال هم جدی باشد نقشهای منفی را اسامی ایرانی بر کارکترهای فیلم میگذارند. شخصیتهای بیشتر سریالها مشخص و واضح است برای تماشاگر ،اگر ریش داشته باشد و محسنات با وجناتی داشته باشد اصلا نباید شک کرد که این نقش بازیگر منفی است و برعکس.اگر بخواهیم از نظر فنی و تکنیکی سریالهای ایرانی را آنالیز کنیم هم نقدهای جدی بر آن وارد است جز موارد انگشت شماری که هر چند سال یکبار پخش میشود. حالا قضاوت کنیم که مردم چگونه این سریالهای محصولات ترکیه را نگاه نکنند.گرچه همین سریالهای ترکی هم بیشتر جنبه خوراک کشورهای همسایه از جمله حوزه خلیج و ایران را دارند و از چند فاکتور برای جذب مخاطب بیشتر استفاده میکنند از جمله ، خشونت و برهنگی.تکراری و ملال آور شدن موضوعات اکثر سریالهای ایرانی ذائقه مردم را به سوی سریالهای ترکیه ای میکشاند.البته باید یادآور شد در انبوه این سریالها ترکیه ای آثار خوبی هم دیده میشود .
با این حال اگر سینما و تصویر را به اهل فن واگذار کرد و مجال داد تا کارهایشان را آنطور که میخواهند انجام دهند بی شک مخاطب عام خواهد داشت . قهوه تلخ نمونه بارزی از این مثال است ، یا شبهای برره .متاسفانه در این چند سال اخیر مجال و میدان برای کسانی بوده که از دنیای فیلم و سینما فقط ایدئولوژی خاص قشری را یدک میکشیده اند و این هم عاقبت این واگذاری این حرفه حساس به افرادی ناآگاه .
هر یک از ما بچه های دیروز خاطرات تلخ و شیرینی از رمضان و روزه گرفتن در دوران کودکی داریم .روزهایی که میگفتیم روزه هستیم ولی وقتی در تنهایی لیوان استیل آب خنک که دور آن را از سردی عرق گرفته بود تمام روزه و روزه داری را به کناری می نهادیم و چنان سرمست ان لیوان آب خنک را مینوشیدیم که هزار بار از افطاری امروز لذت بخش تر بود.
وقتی که کلاس دوم دبستان بودم روزه میگرفتم ولی در لابلای آن حتما یواشکی آب میخوردم و همینطور غذا ولی ظاهرا کسی متوجه نمیشد یا به روی مبارکمان نمی آورد. روزی با خودم عهد بستم که روزه را مثل آدم بزرگها بگیرم و هیچ نخورم تا غروب.
تابستان بود رمضان مثل امروز و برعهد و قرار خود پابرجا ایستادم تا اینکه ظهر دیگر داشت به آخر میرسیدم از گشنگی و تشنگی .سر چاه ایستادم و چند سطل آب خنک رابرسرورویم ریختم و اندکی آرام گرفتم .خوابم برد و بیدار که شدم دیدم عصر شده و هنوز چیزی نخورده بودم ،اما خیلی گرسنگی و تشنگی فشار میدادکه در همین حول وولای گشنگی مادر گفت که برو کماج فروشی.میخواستم خودم را قوی نشان بدهم و این بار هم گردن باری مثل همیشه کار دستمان داد و گفتم حتما میروم.
صف کماج فروشی حسن قاسمی (حاجغلوم) شلوغ بود و در صف که ایستاده بودم نای نداشتم بوی کماج گرم هم خود مزید علت شده بود و هرآن ممکن بود که عنان از کف بدهم .
بلاخره 5کماج گرفتم و راهی خانه ، درراه این کماچ زیبا که هرآن زیبای اش بیشتر میشد رنگ رخساره اش که چرب بود وکنجد بسیار بر رخ او چنان دیوانه ام کرده بود که چند بار میخواستم که کامی از او بگیرم ولی عهد را فراموش نکرده بودم و باید وفای به عهد میکردم .
خانه رسیدم ، کم کم چشمانم سیاهی میرفت و آفتاب هم داشت ناپدید میشد در آبی بیکران دریا .عرق کرده بودم از گرما و تلو تلو خوران خودم را به دستشویی رساندم و گوشه ای نشستم ، خیره شده بودم به چهره سوخته اما زیبای کماچ، هرچه بیشتر نگاه میکردم بیشتر شیفته میشدم .با خودم گفتم که این کنجد های روی کماچ که کوچک است آنها را میخورم مشکلی ندارد، دو سه کنجد که خوردم دیدم که تکه ای از کماچ را هم میجوم و دیگر تمام شده بود روزه را شکسته بودم و تا افطار هم 20 دقیقه مانده بود.مات ماندم .کماچ تکه شده را لای کماچهای دیگر گذاشتم و خودم را هم آماده کردم که اگر پرسیدند بگویم که تکه ای را برای کودکی داده ام .
مادر بیرون توی حیاط نشسته بود و سفره افطار را آماده میکرد. گفت : امروز بدجور گشنت شده ؟ با سر تکان دادم و این را میدانستم که مادرم هم میداند که امروز را مثل آدم بزرگها روزه گرفته ام . کماچها را برای هوا دادن توی سفره پهن کرد و نگاهش به تکه ای از کماچ افتاد که نبود ، نگاهی پرسشی به من کرد که لبخندی نیز با آن همراه بود ، گفتم می آمدم تکه ای را به بچه ای دادم ،حرفم تمام نشده بود که جلوی مادرم حالم به هم خورد و استفراغ کردم و فقط تکه های کماچ بود که هضم نشده خود را بیرون انداخته بودند ، مادر داد زد به دیگران که بیایید آب بیاورید که علی دارد خودش را میکشد.
عکس : از جام جم
ماه رمضون هم کم کم دیاریش اومد.میگن ماه رحمت ، ماه بخشش گناه هان، ماه مبارک وهزار حدیث و روایات در تکریم این ماه که شایسته و بایسه این ماه هست ، اما بگذریم یه کمی از دید خومو سیل این ماه مبارک واکنیم.یه چیزی که از این ماه برای همه خوشایندن شبهای این ماه هست که واقعا خیلی آبادن ، یه وقتی میبینی نصف شویی که توی کیچه ها گلَلو هسی میگردی بوی بُن باتیل ،بُن بریز هم گشنت وامت هم یه حال خشی بهت دست میده که تلفیقی از رویای بچگی و گشنگی و پاره ای چیزها درهم گنات میکوت.البته ما وقتی بُچ بار بیدیم توی مسجد پای مقابله بیدیم وقرآن خوندن، صدامون هم بد نبید ولی خِشَم نبید ،خیلی بُچا قرآن میخوندن که الان وقتی سیل همون بُچای دیروز وانکنم خیلی پِشک میگردیم .کلاف سردرگم سرنوشت هر یکی از ما به یه جایی وِرِش دادن،یکیمون معلمن ،یکی عسلو، یکی توی بانک،یکی درگه و .... خلاصه این شبها ممکنن بعضی وقتها دور هم جمعمون بکنه ولی نه مثل تیتر.
اما این ماه مبارک یه روی سکه هم داره واون هم روزهاش، که خومو هسیم خیلی نخشن.معمولا نمازهای صبحمون قضان،صبح هم که پا وامیم کِچمون تلخن و زهر مال سحری رَمبی خوردیم بقول شهری ها هله ووله خوردیم که همان تُوَک تُوَک خودمونن.
طرفای ظهر سی زور میشیم مَجِت(مسجد) ،خیلی هم اوکاتمون نیسن،اگه معده یا کبدمون مشکل داشته باشه بوی دهانمون هم سگ سِکَت میکت ،بخاطر همین باید مث کسی که جِلویشن (نوعی مریضی به گویش قدیمی) دیر مردم میگردیم که کسی از بوی بد کِچمون ناراحت نوایه. ساعت 3 تا5 وای وای ،مِرِخ هیچمون نیسن.اما تا اَفتو رفت دومن مث گاچی تند هرجا هسیم خومو میرسنیم خونه که پای افطار پدر صاحب معده درباریم، ای بوا چه معدمون گُناشن ، اما ما فکر کاه هسیم اصلا به کاهدون فکر نمیکنیم.
ایسا دیگه سالن هم هسن و شلوغن شو گمونم بیشتر بُچا میشن اونجا ،که خودش یه داستان دیگن.
حالا سوای همه این چیزها تنها چیزی که سی مو خیلی حال دوچندان میده اول مغربن، توی گوشی موبایلم اول مثنوی و بعدش هم ربنای استادن که گنامون میکو، خدا عمری به این انسان شریف هایه که با ربناش رسما به ماه رمضون ما ایرانیها شناسنامه صادرش کردن ، فقط همین ربنا یه طرف ،یه طرف دیگش هم مناجات مرحوم ذبیحی هست که هرکه گوشش ندادن عمرش بر بادن ، خدا رحمتش کنه یادش گرامی و تنها همین صداست که واقعا وامیونه.
تا ماه رمضون یه هقته ای واندن،ما که خیلی معلوم روزه گرتمون هم نیسن داریم پیشوازش میشیم تا بینم چه وامت.
طرح زیبای بزرگمهر حسین پور از برخورد امروز با رئیس جمهور دیروز. به راستی که وناگهان چقدر زود دیر میشود و این زنگها برای چه کسی به صدا در می آید.این همان کسی بود که ناجی ملت خوانده شد و همیشه فهرستی از مفسدین مالی در جیب داشت (سه هزار میلیارد را بخاطر بسپار ) ،نفت را سر سفره نیاورد که حداقل خودمان را با آن آتش بزنیم که روزهای چول اقتصادی امروز را نبینیم. روزگار غریبی است نازنین!