هی بلا

هی بلا در واقع نوعی صید ماهی است در روستاها و بنادر کوچک جنوبی بوشهر.بلا در واقع نام ماهی مورد نظر است که صید میشود. مشخصات ظاهری این ماهی ؛ زرد رنگ و باریک و کشیده و بسیار خوشمزه که بزرگترین آن 25تا 30 سانتیمتر به چشم دیده اند. محل زیست این ماهی زیرخاک دریاست. به همین خاطر در جاهای دیگر به این ماهی خاکک یا خکک هم میگویند. لب ساحل در ریگهای سرخ کم عمق آب جای بسیار خوبی برای زیست این ماهی است که در واقع ماهی های دیگری نیز در این مکان زندگی میکنند مثل زمین کن یا سیسگ و سفره ماهی یا بمبک پهن که خاربسیار زهر داری هم دارد.در فصل پاییز وقتی گرمای تابستان پشت خنکای نسیم پاییزی گم میشود ماهی بلا به عمق کم آب باز میگردد. در تابستان و فصل گرما ماهی بلا نمی تواند در ساحل عمق کم آب زندگی کند چرا که اب بسیار گرم است و به همین خاطر از ساحل دورشده و جایی به ژرفای اب بیشتری زیست میکنند.

صید این ماهی به گونه های مختلف است. از قلاب (به گویش محلی به قلاب نیشپیل میگویند که در واقع همان عاج فیل است چرا که شکل ظاهری قلاب مانند عاج فیل است) گرفته تا تور، کاسه و باقی ادوات صیادی.

اما گونه صیدی که در این مبحث مورد نظر است و از دیرباز هم مورد استفاده قرارگرفته همان هی بلااست. شروع فصل هی بلا را از اواسط مهر ماه شروع میشود و تا قبل از لیمر ادامه دارد. لیمر هم باد تندی است که وقوع آن را از 8 آبان تا 25 آبان تخمین می زنند و بسیار برای لنج داران خطرناک است و همیشه باد و باران و رعدو برق نیز همراه دارد.

اما هی بلا را با هیچ یک از ادوات صیادی صورت نمی گیرد و تنها کیسه ای که در گردن است که ماهی را در آن می اندازند. به همین برخی ها معتقدند که این نوع صیادی یکی از ابتدایی ترین نوع ماهی گیری است چرا که هیچ گونه ادوات صیادی در آن بکار نمی رود. زنان و دختران و دختر بچه ها برگزار کنند گان این مراسم هستند و باید بگوییم که این یک مراسم کاملا زنانه است گرچه برخی از اهالی روستا با این نظر مخالف هستند و معتقدند که پیشتر مردان و زنان با هم این مراسم را اجرا می کرده اند و بعد به یک سنت زنانه صرف رسیده است.

چگونگی مراسم هی بلا

آب در حال عقب کشیدن است و این بهترین زمان ممکن برای شروع است . دو دسته 10 یا 15 نفر از زنان ، دختران و در در مواردی دختر بچه ها رو بروی هم قرار می گیرند.هر یک از این دسته ها یک بزرگتر یا به گویش محلی سرگپتردارند که مدیریت هر دسته را عهده دارند.سرگپتر هر گروه سوای آنکه باید مدیریت داشته باشند و دسته ها را خوب حفظ کنند در چیدمان افراد دسته خود باید از کسانی بهره ببرند که چالاک باشند ودر صید بلا خیلی سریع عمل کنند. یکی از دیگر مواردی که این سرگپتر باید داشته باشد و امتیاز بزرگی هم به حساب می آید و افراد هردودسته باور قلبی به این مسئله دارند داشتن چشمانی شور است و برای این کار خود نیز دلیل دارند چرا که وقتی که دسته حریف در صید بلا نسبت به رقیب جلو میزنند این وظیفه سرگپتر گروه هست که با تعریف و تمجید از افراد دسته مقابل حریف خود را چشم بزند و باعث شود که رقیب خود ماهی کمتری نصیبش شود.

در این مورد یکی از اهالی روستا خاطره ای تعریف میکند : در حین هی بلا بودیم که یکی از افراد ماهی بزرگی به نام سیسگ یا همان زمین کن صید میکند و باعث تجب همگان میشود و در همین وقت سرگپتر دسته حریف روبه ان نفر می کند و میگوید که : تو که قاتق خودت را گرفتی ،دیگر چه نیازی داری برو خانه؛دیگر چرا هی بلا میکنی. هنوز حرف سرگپتر گروه تمام نشده بود که شخصی که ماهی بزرگ گرفته بود از حال رفت وبی هوش روی آب افتاد و ماهی بزری را که گرفته بود توی آب ولو شد و رفت. همه آمدند واورا به ساحل بردند و دیدند که خار بزرگ یک سفره ماهی در پایش فرورفته واو راهی بهداری روستا کردند.

هر دو گروه آماده میشوند . آب در حال عقب کشیدن است و هردودسته روبروی هم قرار می گیرند. تا زانو یا تا کمر هردو دسته در آب میروند. با دستور هردو گروه هماهنگ با هم شروع میکنند. دسته ها دست میزنند و میخوانند : هی بلا ، هی بلا .... بیو بالا بیو بالا . تو که زهرت نمیشه .... بیو بالا هی بلا

این اشعار را تکرار میکنند و هر دو دسته به هم نزدیک میشوند. آنها باید ریتم را رعایت کنند . ریتم دست و پایشان. چون با پای خود که هماهنگ با هم باید به زیر خاک بزنند تا ماهی بلا از سطح خاک به بالای آب بیاید. آنان همچنان که دست میزنند وپای خود را زیر خاک میکنند آب را نیز به هوا می پاشند.ازدور منظره ای زیبا و چشم نواز پدید میآید. آنان که در ساحل نشته و در کار تماشایند گروهی از مرواریدهای آب میبینند که به هوا رفته اند و زیر نور خورشید می درخشند.

دو دسته به هم نزدیک و نزدیکتر میشوند وتا اینکه دایره ای را تشکیل دهند. هر چه دایره هی بلا تنگ تر میشود دست زدنها و پای کوبیدنها شدت بیشتری به خود میگیرد و همچنان باید ریتم رارعایت کنند تا دایره صید هی بلا آرام آرام ماهی ها را محاصره کنند. ماهی بلا دیگر به خوبی از سطح آب به بالا آمده و سرگپتر هردو دسته با اشاراتی به افراد خود می فهمانند که وقت صید بلا فرا رسیده است . اعضای هردوگروه با چالاکی خاصی ماهی ها را میگیرند و به کیسه ای که در گردن آویخته اند می ریزند ، کیسه ای که در گردن هر یک از افراد است آنقدر باید بزرگ باشد که وقتی ماهی تقلای آزادی میکند از سر کیسه به بیرون نپرد. دسته ها بعد اینکه ماهی ها را گرفتند دوباره باز میشوند و در جای دیگر این عمل را تکرار مکینند.

کودکان پسردرساحل تماشا میکننداما بیکار نیستند.آنها به جرم اینکه پسر هستند نمی توانند دراین مراسم شرکت کنند و پس گردنی هایی ونیشگونهایی ازخواهر بزرگتر ودهن کجی های خواهر کوچکتر از اینکه او در این مراسم هست و تو نیستی ،آنها را به این فکر واداشته که تکه آینه کوچکی را با خود به ساحل آورده و نور خورشیذ را به چشم برگزارکنند گان این مراسم می تابانند تا اندکی تلافی باشد برای آن همه شوق رفتن باشد به هی بلا که نگذاشته اند.

هر دو دسته به ساحل باز میگردند و جدا از هم قرار میگیرند. هریک چاله ای را میکنند ، برای آنکه ماهی را در آن بریزند وشمارش کنند ، برای پیروزی دسته ای بر دسته دیگر. یکی از نفراتی که در ساحل نشسته است داوری را برعهده میگیرد. هریک بلاهایی را که صید کرده درون چاله ریخته و نفر برگزیده هر دسته را مشخص میکنند. بعد اینکه نفر برگزیده مشخص شد جمع کلی چاله های بلاها را شمارش کرده ، داورگروه پیروز را مشخص میکند. دسته پیروز دست میزنند وپای میکوبند و شعر میخوانند و جالب آنجاست که دسته بازنده نیز در دست زدن و پایکوبیدن گروه پیروز شریک میشود ،اما شعر نمی خوانند. جشن گروه پیروز تمام میشود و سرگپتر گروه ها بهم می پیوندند و همگی باهم شعر میخوانند و به سوی روستا حرکت میکنند. کودکانی که لب ساحل نور آینه به چشم افراد میانداختند هم به جمع ملحق میشوند هلهله کنان و شادی کنان میخوانند که : هی بلا ... هی بلا ... بیو بالا بیوبالا.. تو که زهرت نمیشه ... بیو بالا هی بلا ... هرچی بلا بی گرتمو ... دختکو بلا توبتت گیر نکو...هی بلا هی بلا

کودکان نسلها ،جای بازی این جاست

 

مدتی هست که هریک از روستاها و بنادر ساحلی بوشهر دارای پارک بازی شده اند. کار بسیار خوب و پسندیده ای است. هریک از روستاها جای مشخصی را برای این محل تفریح مشخص کرده اند و چه بسا شور و شوق کودکانه که عصر و شب را در این مکان میگذرانند بسیار مایه ی مسرت و شادمانی است .

نسل ها هریک بازی هایی دارند . مثلا همین پارک بوالخیر 15 سال پیش یا شاید بیشتر جای آن خور آبی بود

که به خور حاج آقا میگفتند. خور برکه ای بود چسپیده به دریا که معمولا با بالا آمدن آب پر میشد وجایی بود برای بازی یا بهتر بگویم جایی بود برای زندگی چرا که ما تمام وقت آنجا بودیم . جایی بود برای بازی بچه ها اما نه از جنس سرسره و تاب و الاکلنگ ، بلکه از قایق هایی که با قوطی های روغن نباتی ساخته میشد و به آن جاز دله ای میگفتیم. نسلی که از ما بزرگتر بود به مراتب وضعشان از ما بهتر بود آنها جاز دله ای یا قایق کوچک نداشتند بلکه قایق بزرگتر داشتند که سه چهار نفری سوار میشدند و اگر در بین آن سه چهار نفر بزرگتر ازما خویشاوندی یا برادری بود لذت قایق سواری برای لحظه ای هرچند کوتاه نصیب ما هم میشد. این خور همواره جای بازی بچه ها بود و آن زمان که آب خور خشک میشد گل ولای آن را به سرو صورت خود میکشیدیم و از این راه دخترکان هم سن وسال خود که برای آب تنی به دریا آمده بودند را میترساندیم که در واقع با این کار میخواستیم خود را به آنها نزدیک کنیم و راهی بهتر از این نمیدانستیم گرچه بدترین شیوه ممکن را اتخاذ میکردیم.

اما امروز جای خور صدای شادی بچه هایی ست که دست مادران خود را گرفته اند و پایشان پتی وبرهنه نیست و هر روز حمام میروند و چندین دست لباس دارند. بعضی از بچه های امروز نوع گویششان فرق میکند کلمات را آنگونه که والدین میخواهد ادا میکنند و به مادرشان مامان میگویند نه (دی).موهای این بچه ها تمیز وشانه شده است و کمتر سری را میبینیم که کچل شده باشد. دسته ای از این بچه ها که 10 -11 ساله هستند گوشه ای از پارک فرشی را پهن کرده و چهار نفرنشسته اند و حکم زندگی خویش را میخوانند با دل و گشنیز و پیک. آنها به خود میگویند مابزرگ شده ایم و کمتر سوار تاب(هی لو)میشوند ،موهایشان ژل زده و آهنگهایی از جنس زمانه خویش از گوشی های همراهشان به گوش میرسد. اما دوران ما ورق بازی از گناهان بزرگ محسوب میشد و هرکس میخواست مدعی خلاف بودن کند جایی را برای ورق یا همان پته بازی فراهم میکرد. اگر مادری ورق در دستت میدید فریاد میزد که پسر دستت را بشور نجس شده یا بقول خودش (حل و حرومی).

نسل امروز تابستان به شیراز و مشهد و جاهای دیگر میرود .ما تابستانهای خود اگر به شیرازمیرفتیم یا برای ختنه  بود یا برای دکتر که سنگ کلیه و لوزه دردی که در گلو احساس میشد میرفتیم ، گرچه بودند کسانی که برای تفریح میرفتند اما تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نبود.

دریا بود و دریا و دریا آخرین جایی برای تفریح آن . ماهیگیری در ظهر تابستان ، جمع کردن روبیان (امرو) در چم ، با خالی رفتن آب جای برای فوتبال ساحلی و هیچ نمی ترسیدیم که پوستمان برنزه شود. ابروها و مژه ها معمولا زرد وآفتاب خورده نماد کامل یک پسر روستایی ساحلی. هروقت که بی اجازه میرفتیم دریا ،میماندیم تا لباسهای مان خشک میشد آنوقت بر میگشتیم گرچه مادرمان زیرک تر از این حرفها بود و با زبان زدن به انگشتش و کشیدن به پوست سوخته ما مزه شور آب در یا میچشید و پس گردنی و نهاری (چاس) که ته مانده اش به ما میرسید.

شعری از سهراب است که میگوید:

     ظهر تابستان است

 سایه ها میدانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن وپاک

کودکان احساس جای بازی این جاست.

من کودکان نسلها را جای کودکان احساس گذاشتم که امید وارم روح سهراب از من نرنجد.

گذشته های دور(عاشقانه های کودکی )

این چند روزها آسمان بوشهر سخت بارانی بود . طبق معمول داشتم دکه به دکه دنبال نسخه جدید ماهنامه فیلم میگشتم. باران آرام آرام نم نم میبارید و من چنان غرق دنیای فیلم بودم که فکر میکردم یا جین کلی در آواز در باران هستم یا همفری بوگارت در نمایی که در ایستگاه قطار نامه نا امید کننده اینگرید بدستش میرسد. غرق این خیلات موهوم بودم که کسی گفت:« لوسیان.» لوسیان قهرمان فیلم کارتونی بود که سالها پیش میگذاشت و من آن کارتون را خیلی دوست داشتم. کارتونی به نام بچه های کوه آلپ

برگشتم و زنی جوان که دست بچه ای در دستش بود توی چشمام زل زده بود. گفتم : با من بودید خانم؟  گفت : آره آقای لوسیان که الان دیگه خیلی بزرگ شده. گیج بودم و نمی فهمیدم چی میگفت. چهره زن جوان که چتری مشکی روی صورتش سایه انداخته بود و لبخندی عجیب بر لب داشت و کودکی معصوم که اون نیز چون دختر جوان به من زل زده بود چیز هایی خاکستری به یادم می آورد . باران آرام میبارید و من که چتر نداشتم آنچنان غرق این پندار بودم که تمام لباسهایم خیس شده بود . زن جوان گفت: بیا این چتر را بگیرین خیس شدین. دستپاچه گفتم: اره بارون قشنگی.زن نگاهی به قطره های باران انداخت و اهی کشید و گفت: همیشه از بارون خوشت میومد. دیگه داشت اعصابم به هم می ریخت .گفتم : شما از چی حرف میزنین. گفت: بیا بریم توی استگاه اتوبوسها کمتر خیس میشی .تا ایستگاه اتوبوسها چند متر بیشتر نبود و وقتی باهم راه میرفتیم گفت: لوسیان تو چیزی یادت نمیاد؟ روی صندلی های ایستگاه لم دادم و نفسی عمیق کشیدم و باران را نگاه میکردم. تصویرهایی مه آلود به ذهنم آمدند.چیزهایی شبیه یک خواب. گفتم: کلاس چهارم ابتدایی بودم که یه روز صبح بارانی مادرم مرا برای خرید نان تنوری فرستاد. صف نان شلوغ بود و تو هم بودی . تو چتر داشتی ولی من چتر نداشتم و نمی دانم چه احساسی داشتی که به کنارم آمدی وطوری که کسی نفهمد چترت را طوری گرفتی که من خیس نشوم.و همان روز تو نان (گرده) گیرت نیامد و من نانهای خود را به تو بخشیدم و هیچ به یک فصل کتک مرتب از مادرم فکر نکردم وجانانه آن کتک را خوردم وصبحانه را چای خالی بدون نان .از همان روز بود که عشق زیبای کودکی ما متولد شد. تو پدرت توی پاسگاه روستای ما گروهبان بود و همه از او حساب میبردند. و یادت میاید چند بار بهت گفتم که کلت پدرت را یواشکی بردار و ترسیدی. و من خیلی از حرفهایت را نمی فهمیدم و به حرف زدن من همیشه می خندیدی. و هیچ وقت آن شب که با مادرت آمدی خانه ما یادم نمیرود که من ساعت را یک ساعت عقب آوردم و تو آن شب بیشتر ماندی. تابستان به شهر خودتان رفتی و وقتی برگشتی کلی عکسهای کارتونهای آن سالها را  برایم آوردی که در میان آنها تو گفتی این تو هستی و عکس لوسیان ( بچه های کوه آلپ) را نشانم دادی.و آز آن روز به بعد تو به من میگفتی لوسیان. تابستان دیگر آمد و تو این بار رفتی و دیگر نیامدی و پدرت دیگر به بوشهر منتقل شده بود و اگرچه روستای ما با بوشهر فاصله ای نداشت آما برای من هزاران فرسنگ بود و من دیگر تو را ندیدم . و بعد از تو همه در مدرسه مرا مسخره میکردند و با هم فریاد میزدند: رویا دیگه رفته، رویا دیگه رفته .  کلمات آخر را با بغض ادا میکردم و غرور کاذب همیشگی نگذاشت بغضم را بیرون بریزم. روبه رویا کردم وگفتم :اما تو بگو از خودت رویا، رویایی که همیشه برایم یک رویا ماند.

او گفت:  حالا دو سال عروسی کردم و اینم بچمه . خوب امروز وقتتو ن را گرفتم ، من باید یواش یواش برم . »

بغضی عجیب گلویم را گرفت و هیچ نتوانستم بگویم.

به بچه اش گفت: علی جون با عمو علی خدا حافظی کن. پسرک دستانش را کودکانه بای بای کرد و آرام آرام در میان قطره های باران بار دیگر گم شدند.

یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور

                      اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور

روزی که تو را دیدم موهاتو بافته بودی

                       با گل سفید یاس گلو بند ساخته بودی

بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم

                      از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم

چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت

                              تا یه چشم بهم زدیم روز و هفته ها گذشت

یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم

                     سال بعد از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم

شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقه ها

 

                        شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخه ها

گلدسته و فلک

این عکس چند سال پیش وقتی هنوز گل ابریشم مسجد بوالخیر را بخاطر موزاییک های بی روح و سیمانی کف مسجد با تبر بیرحمی و جهالت از آسمان نیفتاده بود گرفته ام. گل ابریشمی که سوای این که شبها را با شمیم دل انگیزش تورا به خود میبرد به شهر خیالات سبک ، سایه بانی بود که حیاط مسجد را خنک نگه میداشت و سالها قبل ما مکتبمان را زیر همین گل ابریشم میخواندیم. به هر حال زور کسانی که از احساس و عاطفه بوی نبرده بودند به مخالفان اندک  ماندگاری  این درخت رسید و آن را ببریده اند و از چوب آن برای آتش قلیانشان دودش کردندو به هوا فرستادند مثل خاطرات کودکی ما که با رفتن گل ابریشم با آسمان پرواز کرد.

 

 تاریخ عکاسی :23/3/1387

مسجد بوالخیر