دبستان من ، گلستان من

چند روز پیش وقتی یکی از بچه های دبستانی را دیدم خواستم که کتابهایش را ببینم که تا چه اندازه فرق کرده است. لباسهای پسرک نو  بود و هنوز مانده بود که گرد کهنگی روی آن بنشیند. کفشها تمیز ، پیرهنش هنوز تای نو بودن را داشت و شلوارش هم آبی بود و آسمانی مثل قلبش. کیف مدرسه ای او مال پارسال بود با این حال تمیز مانده بود. گفتم : کتاب فارسی ات را بده می خواهم ببینم. او خاضعانه کیفش را جلویم گذاشت یعنی خود هر کاری میخواهی انجام بده.


در کیف را باز کردم و دنبال کتاب فارسی اش میگشتم . پیدا نمیکردم. مجبور شدم سرم را توی کیفش کنم تا در آن فضای تاریک فارسی اش را پیدا کنم ، اما نمیدانید کیف چه بویی داشت، مرا با خود برد که برد. بوی کتابهای نو، گرده هایی که توی کیفش بارها آمده بودند و رفته بودند ، بوی سیب و پاکن و هزار بوی خاطره انگیز که آدمی اگر بویی برایش خاطره انگیز باشد اینگونه با هیچ عطر و ادکلن چانل و دیور و جورجیو ارمانی هم عوض نمیکند .همینطور که سرم توی کیفش بود با دست زد پشت گردنم به آرامی گفت: تو حالت خشن ؟ نه سرت گیر کرده باشه توی کیف؟

با خود فکر کردم تا لحضاتی سرم را توی کیف نگه داشته بودم ، حالا خوب بود موهایم چون سابق بلند نبود والا کُلکهایم پشت زیپ کیف گیر میکرد .

کتاب فارسی اش را باز کردم ، دوم دبستان ، انبوهی از تغییر . به پسرک گفتم مدرسه دوست داری ؟ با سر جواب مثبت داد اما معلوم بود دل خوشی هم نداشت . ولی کیفیت آموزش امروز نسبت به دیروز به نظر دوستان چگونه است؟ از نظر این حقیر که این عینک بد بینی ام را همیشه به چشم دارم خیلی افت داشته است .البته دلیل هایی  هم دارد که دوستان می توانند بهتر مرا راهنمایی کنند چرا که در بین مخاطبین وبلاگ افرادی هم هستند که به شغل شریف معلمی مشغولند و قاعدتا انها بهتر از ما می توانند این مسئله را درک کنند. بعضی دوستان نیز خود برادر یا خواهری دارند که بتوانند این موضوع را بشکافند و تحلیل کنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد