شبی با دوستان کنار دریا مشغول ماهگیری بودیم. از لچیزم بادی که دوسه شب پیش آمد سخن به میان آمد و ازلیمر و کشتی هایی که در این چند ساله تن به این بادها داده بودند و چه بسا عزیزانی از ما در میان موجها گرفتار آمدند و رفتند. چند سال پیش بود وقتی کشتی که بارش پارچه بود و دیگر اقلام تجاری ، به گل نشست. برای ما هیرونی ها کشتی مثل بچه های مان میماند . حاضر نیستیم کمترین خراش بربدنه لنجمان وارد شود. انگار که بر پیکره خودمان این زخم را حس میکنیم. به یاد داریم شب زشت آتش گرفتن لنجها و مردمانی که در جلوی چشمهایشان لنجهایشان در حریق آتش میسوخت و صاحبان آن چون پدری به عزا نشسته چگونه شیون سر میدادند و خود را به خاک انداخته بودند. همان کشتی که بارش پارچه بود وقتی که به گل نشسته بود و تنش زخمی و بدتر آن که صاحبش پر از درد ما مردمان هیرون این دیار وقیحانه درجلوی چشمان صاحبان این کالاها پارچه ها را با ماشین هایمان بار میکردیم و چه دلشاد بودیم از این واقعه. کوچکترین گوشه چشمی به مالکان این اجناس نمی اندختیم که چگونه میدیدند که در جلوی دیده شان اجناسشان را به یغما میبردیم . یا لنجی دیگر که در طوفان شبانه ای دیگر گرفتار آمده بود و به اسکله پناه آورده بود و بارش بیشتر پتو بود ، همه ما دیدیم که همین دوستان نزدیک ما چگونه وحشیانه کالای این کشتی را به خانه میبردند. حال فرق نمیکند این کشتی های به طوفان نشسته بوالخیر باشد یا عامری و یا هر ولات دیگر ، باید قبول کرد که درصد وسیعی از ما مردمان اینگونه هستیم. باز آمار دیگری آنکه کشتی دیگری که بارش کفشهای چرخدار بود و هنگام طوفان باز به دریا ریخته شده بود همین صاحبان لنجهای صیادی وقتی این کفشهای چرخدار را میگرفتند بازار فروش آن را در خانه های خود داغ کردند و میفروختند به آسانی ، عجب آنکه همان مردمان هم خبر داشتند که این اقلام چه خریدش و چه فروشش به لحاظ شرع و عرف پسندیده نیست و حرام است باز هم مردم میخریدند، البته از یاد نبریم اندک لنجهایی هم بودند که وقتی این کفشهای چرخدار دردریا گرفتند به خوبی یاد دارم که آنها را تحویل مسجد بوالخیر دادند که به صاحب اصلی اش برسد ، اما اینگونه افراد خیرخواه وبا وجدان به زور تعدادشان به انگشتهای یک دست میرسد. این که بگوییم فلانی غم نان دارد و فقیر است و چنان هم نبود ، در این بین میدیدیم بودند کسانی که به لحاظ مکنت ومال دستشان هم خوب به دهان مبارکشان میرسید ولی باز هم بیش از دیگران عجله داشتند که پارچه و پتو ها را به خانه ببرند. بدتراز آن زمانیست که تو میبینی زنان هم در این کردار زشت شریک میشوند ، همان زنانی که در مجلس عزای امام حسین لباس سیاه برتن میکنند ، این بار شلوارهایش را در جلوی دیدگان نامحرم ور میزند و خود را به دریا میزند که آی پارچه ، وای پتو ،آی کالا. دوستان عزیز بار دیگر یاد آوری میکنم که متاسفانه بیشتر مردمان این دیار هیرو چنان هستیم و این به یک روستای خاص یا ولات محدود نمیشود چرا که تجربه ثابت کرده است. شاید دوستان بخواهند بگویند نه اندکی مردم اینگونه اند ولی بیایید با هم واقع بین باشیم که کرامت و عزت انسان ارزش آن بیش از یک تکه پاره و یک شلیف پتو است. قضاوت با دوستان !
اثری درخشان از مانا نیستانی بخاطر ضایعه دردناک اتوبوسی که 26 دانش آموز در دم جان سپردند
منبع : صفحه فیسبوک مانا نیستانی
در بخش ترانه های ماندگار ترانه ی جان مریم زنده یاد محمد نوری را برایتان گذاشته ام. ترانه ای سراسر خاطره انگیز و صدای گرم استادنوری و کلامی که بر دل همگان مینشیند. استاد نوری که بیشتر کارهایش را از جای جای ایران انتخاب میکرد و ترانه های محلی را به هارمونی موسیقی روز تبدیل میکرد بدون اینکه به اثر اصلی لطمه ای وارد شود و در واقع گوشنواز تر هم میشد و چه بسیار آهنگهایی را همین گونه زنده کرد.
وای گل سرخ سفیدم کی می آیی
بنفشه برگ بیدم کی می آیی
تو گفتی گل در آید من می یایم
وای گل عالم تموم شد کی می یایی
جان مریم چشماتو وا کن منو صدا کن
شد هوا سفید، در اومد خورشید
وقت اون رسید، که بریم به صحرا
وای نازنین مریم
جان مریم چشماتو وا کن منو صدا کن
بشیم روونه، بریم از خونه، شونه به شونه، به یاد اون روزا
وای نازنین مریم، وای نازنین مریم، وای نازنین مریم
باز دوباره صبح شد، من هنوز بیدارم
ای کاش می خوابیدم، تو رو خواب می دیدم
خوشه غم، توی دلم، زده جوونه
دونه به دونه، دل نمی دونه، چه کنه با این غم
وای نازنین مریم، وای نازنین مریم، وای نازنین مریم
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم، درو کنیم گندما رو
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم، درو کنیم گندما رو
بیا بیا نازنین مریم..
نام ترانه : جان مریم
ترانه سرا : محمد نوری
آهنگساز: کامبیز مژدهی
http://s3.picofile.com/file/7531468167/jane_maryam_p30_baranpatogh_com_.mp3.html
توستون نفسای آخرش میکشیش. کم کم هوا خنک شده بی و فصل فصل خیط برنده ، سربردی و سویتی و باقی ماهی ها. تقریبا یه دوازده سالی داشتیم. با رفیقم که اسمش احمد بی و به احمد کوه مشهور و خیلی هم زرنگ و چالاک. یکی از خصوصیاتی که داشت این بی که توی کمتریم زمان ممکن دله ی شیری روبیونی پرش میکرد. البته یه روشی هم داشت . ما هروقت با هم میرفتیم روبیون جمع کنیم میگفتش بیو یه کاری کنیم تا جلدی دله مون پر وایه. گفتم چطوری ؟ دله ی شیری توی سنگها قایم میکردمو و بعد با دله ی ساس تماته ی که خیلی کوچیک بی میرفتیم میرختمو توی دله ی شیری. سی احمد میگتم سی چه ایطوری کنیم میگتش جلدتر پر وامه. خرابش هم نمیگوت ، البته ما پاره ای کم عقل بهیما. روبیون که جمع میکردمو سیده (مستقیم) مجرامون سی اسکله عومری بی. ساعت 2 یا 3 میرفتیم ونامیندیم تا مغرب. برمامون (ابرو) پاک زرد وادی بی مث بهمن آخر سال هسنا.رنگ صورتمون هم خوش سیاه بی چلوس تر وامیند. یه قانونی هم داشت خیط برنده ما که هرروز نوبت یکی بی که اگه ماچله مون کم کرد واگرده خونه با خودش او (آب) و خرما وباقی چیز هایی که دستمون میرفت با خوش بارت. همون روز نوبت مو بی که بشم ماچله بارم. احمد رفیقمون هم خا جلد ماچله ش تموم میکه، خرماش که میخردش اسک خرما مث پوکه تفنگش ور میا. خلاصه هنوز ساعت 3 نواده بی که احمدش گفت: علی ماچله تموم وایی. سیل واکردم تا وی ی ی ی ی هیچش نواشتن. تشنه یی باید وانگشتم ولات. از اسکله عومری تا بوالخیر هم پاره ای ره بی. چند تا بچای ولات هم خیطشون مینداخت که از جمله حسین زابیم و خداکرم حسین رضا هم بیدن. گفتشو کیا میشی ؟ گفتم میشم ولات او و چی بارم .
آفتو با اینکه افتو مهر ماه بی ولی هنوز جرنگ بی. هیمطور که وانگشتم رو ولات از دیر دیم تا یه نفر طرف اسکله می. با خومم گفت این حتما او (آب) با خودش اوردشن . هی نزیک تر که وامیند خومم زت به غشی. مث روباه . گفتم کمی جمش او واخورم بعد تا سی خونه برسم. هیمطور که خومم زته بی چک غشی یه مرتبه ای یکیش گفت : چتن؟ چیشامم نیملو وازم واکرد دیدم تا شگری زارسنن. پدر خیط و ماهیگیری منطقه . خدا رحمتش کو. با حالتی نزار گفتم : تشنه ی مردما. شگری از اسکله عومری برگشته بی به همین خاطر او (آب) نشبی سی مو هایه. ماش ول کردش رفت سی ولات. بچا که دست شمالی اسکله عومری بیدن از دیر دیده شو که مو افتیم. احمد و حسین زاربریم و خداکرم حسین رضا اندن ری سرم. کمی او سور درگه زتشو رو صورتم ، نزیک بی خنم در بیتا ولی خومم گرفت. یه کمی زهره شو هم می رفت. او شخصی که از شمال میومد طرف اسکله عومری بلاخره رسید. محسن حسین سلمان بی. بچا سی محسن گفتشو آو(آب) چی همرات نی . علی غش کردن از تشنه ای. محسن که صیاش بن حلکش در میومد و خسک و خسکش میکه گفتش: آو هسنا. شیشه شربت ویمتویی وازش واکه . او خنکی ریختشو روی صورتم جا ااااا گرتم. شیشه پوس واکردم. قلب قلب او وانخردم که یه مرتبه وسط او واخردم خندم گره. حالا یبو الدش واکوا. بچا فهمیشو که مو گولم دادن. محسن حسین سلمان هم تا تونستش مرکرش که : ای چه کارین. نه ما مسخره تو در رفتیم.
توی همین اوضاع بچا گفتشو : اینا کهسن از شمال میان. ؟ سیل ما که تا یه 8نفری از شمال دیارن میان طرف ما و خیلی هم با اشتو. چشامم که تنگ واکردم خوب سیل ماکه تا یکیشو موسی برادرمن. نزیک وادن و رسیدن سامو. بوام، دیم، باسط، موسی، جلیل، حمیده اینا همه هر یکی کمکمه او دسشون بی و انده بیان سی مو. تا مگو شگری زار سن رفتن خونه سه ایناش گفتن که علی دم ره بی حال« او او» میکردشن.
حالا هرچه مو با این جماعت میگم مو مسخره بازیم درآوردن کسی حرف ما قبول نمیکو. بوامش گفت: یالله تی بفت تا بشیم خونه. دیگه حقت نی بشی خیط برنده. این حرفکوش که زت بوا چه نخش بی. گفتم: بوا مو گولم دادن . قبولش نمیکرد. هریک به نحوی با مو دعواشو میکرد و پس گردنی و بدتر از همه موسی برادر بزرگتر خوم که همیشه توی خونه مث گلو و مشک سی هم جرو دعوا مو بی از این فرصت سوء استفادش میکرد و اوهم سی ماش میزت . خلاصه این که از اونجا ما کتک خردیم و تشر خردیم و بدتر از همه محروم وادیم از خیط تا زمانی نامشخص.
این بخش را به توصیه یکی از عزیزان به وبلاگ اضافه کردم .
منبع این گفته ها و تصاویر را از فیسبوک گرفته ام.
ملاله در حالحاضر، در بیمارستان نظامی پیشاور تحت تدابیر شدید امنیتی و مراقبت ویژهی کادر پزشکی، نگهداری میشود. از بیم تکرار سوء قصد، ملاقات با او ممنوع است. دولت پاکستان برای یابندهی ضاربان، جایزهی ۱۰۰ هزار دلاری تعیین کرده و یک هواپیمای خط بینالمللی بهمقصد آمریکا، در صورتی که سلامتی ملاله بیش از این به خطر افتد، اجاره نمودهاست. بانکی مون، در روز جهانی دختر از ملاله یوسفزای تقدیر کرده و گفته مشخص است طالبان از چه میترسد، دختری ایستاده با یک کتاب!
مدتها پیش، وقتی تصویر دختر زیبای افغانی با بینی و گوش بریدهشده، عایشه، روی جلو مجلهی «تایم» رفت، دربارهاش نوشتم. دربارهی شرایط کودکان و زنان افغان که زیر یوغ تندرویها و خشم و نادانی طالبان قرار دارند. وقتی اولین تصاویر از چهرهی عایشه، پس از جراحی ترمیمی نیز منتشر شد، دربارهاش نوشتم . گفتم که داستانهایی مانند عایشه بسیار است. عایشه میتواند هر مرد و زنی، از هر نژاد و با هر باوری باشد که قربانی بیعدالتی و دیالکتیک سیاسی و اجتماعی میشود. نوشتم که داستان عایشهها بسیار است، داستانهایی که شانس آن را ندارند به خاطر آنکه تحت پوشش خبری قرار گیرند، به اطلاع جهان برسند. دردهایی که میمانند و روایت نمیشوند و این داستانها، قصه نیستند. واقعیاتی گفتهنشده و گمنام میمانند که وجود دارند. این پستها، از نظر وبلاگی مورد اقبال مناسبی از سوی خوانندگان قرار گرفت. شما خوانندگان «یک پزشک» حرفهایم را چنانکه گفتهبودم شنیدید، نظرتان را گفتید و از احساساتتان برایم نوشتید. شما، دوستان هموطن من و خواهران و برادرانی از افغانستان بودید که نوشتید احساس ناخوشایندی نسبت به خشونتهای غیرانسانی طالبان دارید و تصویر عایشه را فراموش نمیکنید. آنروزها، از خواندن کامنتهای شما هیجانزده میشدم. بهعنوان یک وبلاگنویس، احساس میکردم نسبتاً به خواستهام رسیدهام و تأثیر لازم را تا جایی که در توانم بود، گذاشتهام. اما راستش آن است که خود من، آن روزها را فراموش کردهبودم. این خطایی نابخشودنی است، برای کسی که میخواست مدافع دخترانی مانند عایشه باشد، دخترانی که مفرّی برای گریز از شرایط ندارند. حداقل کاری که میتوانم بکنم، آن است که به اشتباهم اعتراف کنم.
به چیزهای اندکی که دربارهی ملاله میدانم، فکر میکنم و آنها را در کنار کلیّات زندگی خودم میگذارم. ما هر دو دخترانی از جنوبغربی آسیا هستیم. با شباهتهایی نسبی که محیط جغرافیایی بر رنگ پوست و موهایمان گذاشتهاست. ما در چندین صد کیلومتری هم زندگی میکنیم. زبان هم را نمیدانیم و یکدیگر را نمیشناسیم. دوست داریم درس بخوانیم و عاشق نوشتن هستیم. من اما، هیچوقت معنای «جنگیدن» را حقیقتاً درک نکردهام. همیشه گفتهام کاری را انجام میدهم و آن کار از همان لحظهی طرح شدن، انجامشده بود. خانواده و اقوامم حامی ادامهی تحصیلم هستند و من بدون هیچ وحشتی، بدون این هدف که شیمیست بزرگی شوم و صرفاً برای آن که دلم میخواهد بیشتر بدانم، به ادامهی تحصیل پرداختم. حتی هر دو کنکوری که گذراندم، به آسانی گذشت. روز سهشنبه، در دقایقی که ضارب بهسمت ملاله گام برمیداشت و با نفرت از آن دختر، اسلحهاش را لمس میکرد، من با همآزمایشگاهیهایم، خانمهای موفقی که در مقطع دکتری تحصیل میکنند، با هیجان دربارهی امتحان دکتری بحث میکردم، تنها پارامتری که لازم است در نظر بگیرم، خود آزمون و میزان آمادگی من است. چند صد کیلومتر آن طرفتر از من اما، دختری بود که نمیشناختم، یعنی تمام دنیا با او غریبه بود. او زیر نگاه مشکوک و ناراضی زنان و مردان محل، رسم «نادان ماندن» را هر روز زیر پا میگذاشت. دو، سه سالی بیش از نیمی از سن و سال من زندگی کردهبود، اما برای «نوشتن»، برای «دانستن»، برای «لذت آموختن»، هر لحظهی زندگیاش را جنگیدهبود. به آرزوهایش چنگ زدهبود، به ترسهایش پشتپا، و رؤیایش را ساختهبود. برای «آگاهی» نسبت به واژه و مفهوم تازهتری که میتواند فردا یاد بگیرد، پسکوچههای تنگ با وعدهی تهدید را پشت سر میگذاشت تا به مدرسهی بدون امکاناتی برسد که دروازهی رؤیاهایش بود. در اینسو اما، من آنقدر خوشبخت بودم که فراموش کردهبودم دختران و پسران زیادی هستند که برای بدیهیترین حقوق انسانی، مورد خشونت واقع میشوند. فراموش کردهبودم که روزی که پستهایم را برای «عایشه» نوشتم، چه آرزوهایی داشتم.
برای بیدار شدن دنیا، برای آن که دیگرْ بار نفرتها از خشکمغزی طالبان افزایش یابد، جان دختر جوانی مورد تهدید است. جان دخترانی جوان، و پسرانی که برای استفاده در حملههای تروریستی ممکن است مورد سوء استفاده قرار گیرند، دختران و پسرانی که شانس تحصیل و دانستن، حتی به اندازهی ملاله را نداشتهاند. شانس بودن مثل خیلی از ما، که با غر زدن از کلاسهای صبحمان، نگران ندیدن کامل «نود» و فوتبالهای زیبای اروپایی هستیم و بزرگترین دغدغهمان جدا شدن از رختخواب نرم و گرم در صبحهای زمستان است. تلختر آنکه، این داستانها تنها برای افغانستان و پاکستان نیست. در همسایگی ما، نزدیک به ما، از همکلاسیهای قدیمی، چند نفر بودند که خانوادههایشان اجازهی ادامهی تحصیلشان را ندادهاست؟ از چند نفر خوشبختتر هستیم؟ شرایط ما آرزوی چند نفر است؟ چقدر فراموش کردهایم؟ چقدر بیتفاوتیم و سکوت میکنیم؟
طبق آماری که بنیاد ۱۰x 10 میدهد (این ویدئوی تأثیرگذار را حتماً ببینید!) من از حداقل ۷۷ میلیون دختر در جهان خوششانستر هستم. دخترانی از پاکستان، افغانستان، هائیتی، و حتی هموطنانی که آرزوی بعیدشان، رفتن به مدرسه است. دخترانی که برای زندهماندن میجنگند. یک دختر ۱۴ سالهی پاکستانی حالا بهپاس اهمیت «دانستن» و «آگاهی» توجه جهان را به این حق مسلّم جلب نمودهاست. حتی همین اهمیت، حتی این نوع بیدار شدن –علیرغم قیمت گزافی که پرداخته شده- باعث میشود محدودیتها در هم شکند، بیداری گستردهتر گردد و به نادانیای که مادر تفکرات رادیکال و طالبانی است، «نه» قاطع گفتهشود. این بیداری است که افسون خواب غفلت طالبان و تندروی را باطل میکند. داستان ملاله هم یک نماد است، یکی از صدها هزار داستان ناعادلانه، یکی که روایت شده و شنیدهایم. داستانی که جهان را در برابر طالبان و هر محدودیتی متحد کند، داستانی ارزشمند است. دیگر نباید فراموش کنیم، هرگز نباید از یاد ببریم که برای آنچه به آسانی داریم، چه آرزوهای ناگفتهای وجود دارد. ملاله، دختری در چند صد کیلومتری من، به آرزوی خوب تکتک مردم چهان نیاز دارد تا نماد زندهی «نه گفتن در برابر نادانی» بماند. نابودی تفکری تندرو، به بیدار ماندن ما نیازمند است. تا کی به بیدار میمانیم؟ تا کی از یاد نمیبریم؟ چقدر برای آرزوهای ملاله میجنگیم؟
ملاله، دختری در چند صد کیلومتری من، ناآشنا تا هفتهی گذشته، ۱۴ ساله، بسیار بزرگتر، شجاعتر و جنگجوتر از من است. بزرگترین آرزوی من در حال حاضر آن است که این فعل را برای زمان آینده هم به کار برم. به نام پاسداشت آگاهی و دانش، باید تمامقد در برابر ملاله ایستاد، در برابر تمام ملالهها، تمام دختران و پسران سرتاسر جهان که میخواهند از راه «آموختن» زندگی خود را بهتر از پدر و مادرشان کنند. بیدار ماندن ما، دانستن ما، فراموش نکردنشان، راه را برای آنها هموارتر میکند. به آرزوی یک لبخند شاد آنها بهخاطر آموختن یک درس تازهتر در مدرسهی محقرشان، احترام بگذاریم. کاش دیگر فراموش نکنم. هرگز!
به نقل از سایت : یک پزشک ، نوشته فرانک مجیدی
دلتنگتیم باران جان. هفت هشت سالی است که به دیار ما قدوم خیس پر مهر و خاطره انگیزت را نگذاشته ای.شاید هم یادمان رفته که هستی. از بس که نیامدی . چند روز پیش وقتی تصویر فوق را که دوست عزیزمان کامبیز خلیلی گرفته است را بر روی صفحه کامپیوترم گذاشته بودم کودک خردسالمان گفت : بابا نمیشود صفحه کامپیوتر را شکست و رفت زیر باران. در دل به خود گفتم کاش همینطور بود که تو تصور میکنی .! همه یاسیشان شده برایت . از کودک بگیر تا آن باغبان پیر که با کمری خمیده چون کمان آرزوی باریدنت را دارند.با اینکه اگر هم بیایی هرکس دلنگرانی هایی دارد چون من که میترسد سیمانهایش خیس شود دیگری به فکر قایقش هست و هرکس به فکری دیگر ، اما باز هم بیا به چرا که دیگر سالهاست که با ما سر سازگاری نداری . باران همواره خاطراتمان را به پشت شیشه تنها میشوید و غبار اندوه و افسرگی این زندگی سراسر سگی را میشوید. دلتنگ روزهای میشویم که گرچه دیگر نمی آیند ولی همین باران برای لحظاتی هر چند کوتاه ما را با خود میبرد به روزهای خوش بارانی. هر وقت تو میباریدی نوید تعطیل شدن مدرسه در دلهایمان زنده میشد و دره های بین ولاتها بود که محکم دست همدیگر را میگرفتند تا ما آن روز را با خوشی هر چه تمام تر شاد و خرم / نرم و نازک / با دوپای کودکانه(پای من همواره کودکانه نبوده )/ می پریدیم از سر جو روزمان را به شب میرساندیم ، وشاید بهترین زمان برق رفتن شبهای بارانی بود که فانوس با بوی نفت سوزش خوشایندمان بود ، گرداگرد بخاری نفتی چون گلوله ای سرخ می نشستیم و این باران بود که می بارید و می بارید . صبح کوچه گیج از عطر خاک باران خورده شبانه ، صدای دره ها غران ، کودکان کیسه آردی را چون چادر برسر زیر نم نم باران و فریاد شادی بارو بزه گل گلینا را سر میدادند. روزگاری شده است حسرت همه چیز به دل داریم ازباران و ابرو طوفان .
«طفلی به نام شادی،
دیری است گم شده است!
با چشمهای روشن براق،
امروز اگر بخواهی نفرین کسی بکنی بهترین نفرین ها در جدول تاپ نفرین یکی خدا کنه گذرت به بیمارستان بیفتد (بخصوص که بیمارستان بوشهر باشد) ، خدا بنالم گیر دادگاه و مسائل حاشیه ای ان بیفتی ، خدا کنم که شمشه استاد و بنا از خانه ات بیرون نرود. حکایتی است زندگی امروز و خانه ساختن در این اوضاع چول و قمر در عقرب اقتصادی . هرکس برای خودش زور میزند این وسط اگر زبان نداشته باشی دیگر حسابی کلاهت پس معرکه است. دور از گوشتان مدتی هست سخت گرفتار ساخت خانه هستیم و آن هم با وام مسکن مهر که خود داستانهایی دارد این وام مسکن بی مهر . از بس که خوشایندشان است که تا انجا که میتوانند تورا بلکانند.مهندسین ناظر هم وقتی میخواهند بیایند و با نگاهی عاقل اندر سفیه به تو و خانه ات بیندازد کَشتی به گردنشان میکنند و یک مشت ایراد حفظ شده از قبل را تحویلت میدهند، با خود میگویی خوب باشد این مهندسین محترم مامور هستند و کاری نمی توان کرد. اما سروکارت که با استاد بنا و فروشنده مصالح ساختمانی بیفتد خود قصه ای دیگر دارد. راستش چند مدت پیش رفته بودم 1600 بلوک برای خانه بیاورم . ازصاحب بلوک زنی پرسیدم حساب و کتاب ما چقدر میشود فرمودند 592 هزارتومان . گفت کارت به کارت واریز کن خبر بدهید تا مصالح را خدمتتان بیاورم .دستمان لرزید که یک جا این پول را واریز کنم ولی چاره ای نبود واریز کردیم ، سرویسهای بلوک 200 تایی یکی پس ازدیگری امدند اما با تاخییر بسیار . زنگ زدم گفتم چرا دیگر بلوک نمی آورید گفت : سرویستان تمام است 1600 تا بلوک را آورده ایم . گفتم من بلوکها را کار کردم ومیتوانیم بیاییم بشماریم از 1600 بلوک کمتر است. صاحب مصالح نماینده اش را فرستاد و شروع کرد به شمارش و دید 120 بلوک ناقص است. گفتم حالا چه میگویید. با بی شرمی تمام رو به من کرد و گفت : شاید جای دیگه ای بکار برده اید. آمپرم چسپید ولی چون در خانه خودم بود نتوانستم چیزی بگویم .چندین بار زنگ زدم و باز همان جواب و دیگر هیچ. وقتی به ظاهر این حاجی بازاری بلوک فروش نگاه میکنیم میگوییم خوب این عزیزان چنان که وجناتشان پیداست نان حرام به لقمه شان جایی ندارد ولی وقتی پای معامله میرسد یاد تنگسیر چوبک می افتیم و حکایت زار ممد که داستانش را دوستان اغلب میدانند . با خود میگوییم اگر برویم شکایتشان کنیم که دادگاه هایمان معلوم است که چیست . حداقل صد تومان هزینه داد گاه میشود و 40 تومانی که در این وسط بخاطر 120 بلوک به هوا رفته ارزشش ندارد. بروم به بزرگتر ولات بگوییم که باز هم هیچ . نمیدانم این یک موضوع کوچکی در حد واندازه 40 هزار تومان است وای به حال دوستانی که مبالغ بزرگتری در زندگی سگی روزمره شان گرفتارند. خدا به خیر کند.
همه ما این لوگو را به خوبی به یاد داریم . از فیلهای کلاسیک سینما تا انمیشنهایی چون تام و جری و پلنگ صورتی .تیم مترو گلدوین مایر در حال ضبط .