صیاد دروغگو

توستون نفسای آخرش میکشیش. کم کم هوا خنک شده بی و فصل فصل خیط برنده ، سربردی و سویتی و باقی ماهی ها. تقریبا یه دوازده سالی داشتیم. با رفیقم که اسمش احمد بی و به احمد کوه مشهور و خیلی هم زرنگ و چالاک. یکی از خصوصیاتی که داشت این بی که توی کمتریم زمان ممکن دله ی شیری روبیونی پرش میکرد. البته یه روشی هم داشت . ما هروقت با هم میرفتیم روبیون جمع کنیم میگفتش بیو یه کاری کنیم تا جلدی دله مون پر وایه. گفتم چطوری ؟ دله ی شیری توی سنگها قایم میکردمو و بعد با دله ی ساس تماته ی که خیلی کوچیک بی میرفتیم میرختمو توی دله ی شیری. سی احمد میگتم سی چه ایطوری کنیم میگتش جلدتر پر وامه. خرابش هم نمیگوت ، البته ما پاره ای کم عقل بهیما. روبیون که جمع میکردمو سیده (مستقیم) مجرامون سی اسکله عومری بی. ساعت 2 یا 3 میرفتیم ونامیندیم تا مغرب. برمامون (ابرو) پاک زرد وادی بی مث بهمن آخر سال هسنا.رنگ صورتمون هم خوش سیاه بی چلوس تر وامیند. یه قانونی هم داشت خیط برنده ما که هرروز نوبت یکی بی که اگه ماچله مون کم کرد واگرده خونه با خودش او (آب) و خرما وباقی چیز هایی که دستمون میرفت با خوش بارت. همون روز نوبت مو بی که بشم ماچله بارم. احمد رفیقمون هم خا جلد ماچله ش تموم میکه، خرماش که میخردش اسک خرما مث پوکه تفنگش ور میا. خلاصه هنوز ساعت 3 نواده بی که احمدش گفت: علی ماچله تموم وایی. سیل واکردم تا وی ی ی ی ی هیچش نواشتن. تشنه یی باید وانگشتم ولات. از اسکله عومری تا بوالخیر هم پاره ای ره بی. چند تا بچای ولات هم خیطشون مینداخت که از جمله حسین زابیم و خداکرم حسین رضا هم بیدن. گفتشو کیا میشی ؟ گفتم میشم ولات او و چی بارم .

آفتو با اینکه افتو مهر ماه بی ولی هنوز جرنگ بی. هیمطور که وانگشتم رو ولات از دیر دیم تا یه نفر طرف اسکله می. با خومم گفت این حتما او (آب) با خودش اوردشن . هی نزیک تر که وامیند خومم زت به غشی. مث روباه . گفتم کمی جمش او واخورم بعد تا سی خونه برسم. هیمطور که خومم زته بی چک غشی یه مرتبه ای یکیش گفت : چتن؟ چیشامم نیملو وازم واکرد دیدم تا شگری زارسنن. پدر خیط و ماهیگیری منطقه . خدا رحمتش کو. با حالتی نزار گفتم : تشنه ی مردما. شگری از اسکله عومری برگشته بی به همین خاطر او (آب) نشبی سی مو هایه. ماش ول کردش رفت سی ولات. بچا که دست شمالی اسکله عومری بیدن از دیر دیده شو که مو افتیم. احمد و حسین زاربریم و خداکرم حسین رضا اندن ری سرم. کمی او سور درگه زتشو رو صورتم ، نزیک بی خنم در بیتا ولی خومم گرفت. یه کمی زهره شو هم می رفت. او شخصی که از شمال میومد طرف اسکله عومری بلاخره رسید. محسن حسین سلمان بی. بچا سی محسن گفتشو آو(آب) چی همرات نی . علی غش کردن از تشنه ای. محسن که صیاش بن حلکش در میومد و خسک و خسکش میکه گفتش: آو هسنا. شیشه شربت ویمتویی وازش واکه . او خنکی ریختشو روی صورتم جا ااااا گرتم. شیشه پوس واکردم. قلب قلب او وانخردم که یه مرتبه وسط او واخردم خندم گره. حالا یبو الدش واکوا. بچا فهمیشو که مو گولم دادن. محسن حسین سلمان هم تا تونستش مرکرش که : ای چه کارین. نه ما مسخره تو در رفتیم.

توی همین اوضاع بچا گفتشو : اینا کهسن از شمال میان. ؟ سیل ما که تا یه 8نفری از شمال دیارن میان طرف ما و خیلی هم با اشتو. چشامم که تنگ واکردم خوب سیل ماکه تا یکیشو موسی برادرمن. نزیک وادن و رسیدن سامو. بوام، دیم، باسط، موسی، جلیل، حمیده اینا همه هر یکی کمکمه او دسشون بی و انده بیان سی مو. تا مگو شگری زار سن رفتن خونه سه ایناش گفتن که علی دم ره بی حال« او او» میکردشن.

حالا هرچه مو  با این جماعت میگم مو مسخره بازیم درآوردن کسی حرف ما قبول نمیکو. بوامش گفت: یالله تی بفت تا بشیم خونه. دیگه حقت نی بشی خیط برنده. این حرفکوش که زت بوا چه نخش بی. گفتم: بوا مو گولم دادن . قبولش نمیکرد. هریک به نحوی با مو دعواشو میکرد و پس گردنی و بدتر از همه موسی برادر بزرگتر خوم که همیشه توی خونه مث گلو و مشک سی هم جرو دعوا مو بی از این فرصت سوء استفادش میکرد و اوهم سی ماش میزت . خلاصه این که از اونجا ما کتک خردیم و تشر خردیم و بدتر از همه محروم وادیم از خیط تا زمانی نامشخص.

نظرات 14 + ارسال نظر
علی خلیلی152 پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ب.ظ

خوبم فیلم بازیت میکردتنا ، اما شکری الد شر خرتش کردن.حالا آو چه بن که سیش خوت چک غشی زتتن.

نزیک بی بمرگما. اندم زرنگی کنم خا ایطور سر خوم اوردم. کم عکلی بد دردین

خیلی دور خیلی نزدیک جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ

فراوان درود بر علی آقا
پدربزرگ مادریم(زار مح زار سن) شعریشن در مورد خیط برنده که اونجا اسم شکری زار سن هم مارت.
فکر کنم به ای مضمون که:
سلام بر شکری زایر حسن از راه دور
گــــاهی چـــخک صید کند گـــه همور
راسی علی آقا خدا رحمت کند بوات ، بین همه ولاتا محبوب بی و حرفش میچلی.خیلی همه سی بام(پدربزرگم) رفیکیش میکه.

نظر لطفتون هست. قربان همه صفایت

بکــرک(علی صفری) جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ق.ظ

درود بر گردون
دست آموسی درد نکنه..

رگ بکرکی خوت میزنی اگر جون تو جونت کنی

اران جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام. ای اموسی کار الدیش کردن یه شلاغیش میزتن پشت سرت هم شکلکش در میوردن.مو خوم با رستم هم یه بار رفتیم اسکله بوالخیر قبل از ظهر اومو زیر خهکا شی گزای کر پاسگاه کوممو که ظهر گرما واگشتیم نمیفهموم چه نامردی دیشن واسیش تا ویندیم خونه نزیک بی هلاک وایم.

شما همه طرفدار موسی هسین . موسی همیشه و اشکارا نقض حقوق بشرش میکردن. مو قربانی این نقض بودم و هستم . نیفام چه داخل وجود پر از گول موسی دیدین که همواره مو مظلوم واقع وامیندم.

M جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ

اى بواچکه خنم که اى واپچه آغا،نقاط قوت داستان میفهمى کان؟آدمهاى که رى سرت میرسن یکى ازیکى دیگرجک تر،واخرهم قهرمان داستان اغاموسى.موفق

محمد خلیلی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام علی اقا...سی چه افکار عمومی رو مشوش میکنی؟این خاطره ای که تعریف کردی عشق به بازیگری نی فقط جنس خرابین!!!

محمد جان تو یه کمی راز نگه دار باش. رسوات کردیما

محسن سلمانی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

علی محسن نش گو برنج گیرو هایدن او گیرو هایدن شکر گیرو هایدن

والیش تا ورار کنه

Zargham جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:23 ب.ظ

عجب داستانی بود.تقریبا شبیه داستان ماموت ...

خدا رحمتش کنه پدربزرگوارت. هیچ وقت رفتار وکرردارش از خاطرم نمیره ؛مرد بزرگواری بود.
اسم منم خودش انتخاب کرده بود.

نظر لطفت هست ضرغام جان. اما اگر میفمیش طرفدار چلسی وامی این کارکوش نمیکه

علی حاج قاسم شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ب.ظ

تو همیشه همینطوری بهی یات وامی تو دیمیت علی یوسف حیر ارزا کلوم تی سرتش زه خوت چک گنریت زه تا ولات دم ما جهسی
اغا موسی هم یکی از بزرگترین چخان ها ی بوالخیر ان که تا الان رو دسش نه اندن
یادش بخیر دوران کودکی چقه خرابکاریمو میکه
قضیه تخمک های عید از تو ماشین کازرونی ها یات وامی

اگه جریان ماشین بنویسم کلی افشاگری میکنم ولی خودم هم توی اون نقش مستقیم داشتم به همین خاطر بی خیالش وادم

آرزو شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

خیلی خاطره جالب و شنیدنی بود،
افریط و جن و فرشته رو اون زمان به یه بچه هایی مثل شما میگفتن دیگه

علیرضات یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ

ای دم تیو بین عومری و بوالخیر خاطره داریم با بچا...از شو نصف شو گرفته ،تا صب گه و پسیند و ظهر گرما
یاد همه خاطرات بخیر
درس اخلاقی داستان:آخر و عاقبت دروغ

صیاد دروغگو بهترنیست؟

لیمر یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://laymer1.blogfa.com

سلام آقای محمدی
تبدیل شدن عامری و بولخیر به یک شهر واحد را در وبلاگ لیمر به نظر گذاشتیم منتظر نظرات شما و دوستان هستیم.
laymer1.blogfa.com

24 یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

دل درد گرفتم

علیرضا اذربویه پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام
آقا علی خواهشا مطلب های محلی قدیم . خاطرات قدیم شعر ها محلی برامون داخل وبلاگ بذار
مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد