ایمنی و امنیت رویایی یک خودرو ملی


شرکت سایپا با صادر کردن پراید به عراق انتقام خون شهیدان را از آنها گرفت


منبع : فیسبوک

قوی زیبا بمیرد

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب


که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا


کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


شب مرگ از بیم آنجا شتابد


که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد


شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش وا کن


که می خواهد این قوی زیبا بمیرد



دکتر مهدی حمیدی شیرازی

آن تب تند وبلاگ نویسی !

شاید چند ماهی است که دیگر وبلاگهایمان به روز نمیشود هر یک به دلایلی . روزهای نخست که ADSL منطقه هیرو را در نوردیده بود همه خوشحال از این نعمتی که خیلی دیر به دست مردمان این خطه رسیده بود به تمامی وبلاگهایی که در مورد این منطقه نوشته میشد سر زده میشد و چه آشنایی ها و دلگیری هایی که پیش هم نیامد . شاید یکی از دلایل آن اپیدمی فیسبوک در بین دوستان باشد که اتفاقا اتفاق فرخنده ای است چرا که دروازه آگاهی ها هم در این شبکه اجتماعی چه بسا که به راحتی میتوان یافت . الیته این هم باید یادآور شد که فیسبوک هم آنطور که دیده ایم آنهم روزی از تب و تاب می افتد وبرای مدتی دلزده میشویم پس چه خوب که هردو را داشته باشیم .

کوچه


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام


بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :


از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌


"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت


مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


زنده یاد فریدون مشیری 

پیرمرد و دریا


همیشه اورا با کیسه ی ابزار ماهیگیری اش میدیدی ، مقداری طعمه ، چند قلاب و نخ ماهیگیری و دیگر هیچ .با کمری که روزگار آن را چون کمان خم کرده بود ولی همواره بادریا بود و تا چشم کار میکرد نگاهش به افق آبی بیکران دریا بود وبس. گهگاهی از کنارت که رد میشد میپرسیدی : چیزی هم گرفته ای ؟ با صدایی خسته میگفت : نه خبری نبود. اما چند قدم آن ورتر که میرفت صدای ماهی زنده در کیسه اش که خودرا برای رهایی به تقلا وا میداشت تورا از روز خوب ماهیگیری آگاه میکرد ، حربه ای که صیاد جماعت به آن وفا دارند و معتقد. روزهای آخر زندگی شکرالله دریانورد به سختی میگذشت حتی برای جمع کردن روبیان در چم زانو میزدو سنگها را میکاوید برای روز خوش ماهیگیری افسوس که روزگار توانش را از اوگرفته بود و چون سابق نای راه رفتن را نداشت . نوه اش خاطره ای دارد از او که روزی پدربزرگم دویست تومان به من داد که یک قوطی روبیان برایش جمع کنم ، من دویست تومان را برداشتم و تا توانستم قوطی را پر کردم از حلزون و سنگهای کوچک و مقدار آخری قوطی که حلزون و سنگها را بپوشاند چند روبیان هم روی آن ریختم و تحویل پدربزرگ دادم، بعد از آنکه با دویست تومان آن زمان چه خوشی ها که نکردم وقتی برگشتم پدر بزرگ بود و یک جامر پنگی و آخرین کتکهایی که ازش خوردم.

تماشاگران اعدام



شاهکاردیگری از مانا نیستانی

ماندگارترین ترانه زندگی

وقتی که سالهای دور و خاک گرفته زندگی مان را پس میزنیم و به اوان زندگی نگاه میکنیم و از بزرگترهایمان میشنویم که مختک بود و یا هیلو که همان گهواره است به گویش بوشهری ، عده ای بر این باورند که هیلو از hi و low انگلیسی بالا و پایین تشکیل شده ، هر چه باشد با جنباندن آن مارا خوابی خوش مهمان میکرده که نود درصد آن لالایی بوده که از مام مادر بر میخاسته و چنان بر دل مینشسته که کودک دیروز مارا به رویایی شیرین می برده است. و این چه سری است که این لالایی مارا با خود میبرده است به شهر خیالات سبک به قول سهراب. مادر بوشهری دیروز وقتی لالایی خود را در آواز دشتی که از متعلقات ماهوراست میخوانده که همواره با شعرهای فایز و باباطاهر همراه بوده و چنان از سوز دل میخوانده و اگر کاوشی کنیم و خوب گوش دهیم میبینیم که سراسر محنت و رنجی که مادر در دوران زندگیش از کودکی تا جوانی و دوران عاشقیش را به زبان لالایی برایمان میخوانده و ما تنها چون که از نهاد دل بر می آمده بردلمان لاجرم مینشسته است.چرا که در این لالایی تصویرهایی از زن دیروز نشان داده میشود که چه محنت ها بر او روا داشته اند . از کول کردن هیزم و راه های سخت ، از آوردن آب با سطل از چاههایی که از خانه دور بوده اند، از جفای شوهر و ضرب شصتش، از عشقی که به اجبار به محاق فراموشی نهاده است و گهگاهی خیلی آرام که حتی به گوش باد نرسد آن را زمزمه میکرده است ، از علی اصغر شهید کربلا که هم ریشه در مذهب دارد و همذات پنداری خود مادر با مادران زجر کشیده واقعه عاشورا ، از فرزندانی که بر اثر بیماریهای هرچند ساده بر اثر نبود امکانات بهداشتی در خاک آرمیده اند و از انبوهی از غمهای فروخفته ی مادر که فریادش هیچ گاه به گوش کسی نمیرسد چرا که محرمی نمیبیند جز خود ودردهای بی شمارش. اولین ترانه زندگی آدمی با صدای فرشته ای به نام مادر است و افسوسمان از این است که همین صدای مادر که جنس آن زنانه است را بر ما حرام داشته اند و نمیدانم چیست علت حرام دانستن صدایی ملکوتی که اینگونه همواره برآن چون دوران سخت زندگیش روا میدارند .

اسامی ایرانی همچنان منحوس دررسانه ملی!

بامشاد، شیرفرهاد، کیوان،کیانوش و لیست بلند بالای از اسامی ایرانی در برنامه های طنز و هجو صداوسیما همچنان کاربرد فراوان دارد. اغلب افراد نقش منفی و badmanاز اسامی ایرانی بهره میبرند. مثلا اگر بخواهیم فردی را رئیس یک باند مخوف قاچاق وخلاف نشان دهیم معمولا اسامی هوشنگ خان، فریدون خان و... را بر آنها میگذارند و این فرهنگ را به گونه ای همه گیر کرده اند که چنین اسامی و نامهایی فقط به این گونه افراد میچسپد. اما در زندگی روزمره وقتی چشمانمان را باز میکنیم میبنیم که اینگونه فرهنگ سازی غلط ،جواب نمیدهد و برعکس نوعی دهن کجی از اجتماع به این سیاست صدا وسیما دیده میشود. ظاهر افراد نیز همین کذلک. اگر فردی موهایش را از پشت بسته باشد ویا زیر چانه اش ریش کوچکی باشد حتما انسان ولنگاری است . فکر نکنم تا کنون شما سریال طنزی دیده باشید از صدا وسیما که از این فاکتورها بهره نبرده باشد. و این باز میگردد به فضای بسته صدا و سیما که چنین فرهنگی را باز میتاباند و نقدی را بر نمیتابد. انسانهای خوب معمولا در سریالها و فیلمهای سینمایی که از رسانه به اصطلاح ملی پخش میشود معمولا ته ریشی دارند و دکمه آخر پیرهانشان باید بسته باشد و گهگاهی هم برای مدرن نشان دادن چنین کاراکتر و شخصیتهایی یک لبتاپ یا آی پد را در دستشان میبینیم فارغ از این که همین آی پد هم نماد استعمار است از منظر آنها. بر پیشانی ها باید جای پای سجاده و محراب حک شده باشد یا اینکه کاراکتر خوب باید پای سجاده باشد یا سر حوض وسط حیاط مشغول وضو گرفتن، اما آن سوی دیوار وقتی مجری برنامه های سحر و روحانی آقایان رسوایی اخلاقی او زبان به زبان میگردد در شگفتم که چگونه باز ژست های مکرر خوب بودن را به دوربین بیچاره تحمیل میکنند.

کلام بزرگان



سفر مرا به سرزمین های دور برد .
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد :
وسیع باش ، و تنها ، و سر به زیر ، و سخت .

*سهراب سپهری

ای گل تازه



ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا


خبر از  سرزنش خار جفا  نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی  به  اسیران   بلا    نیست  ترا

ما اسیر غم  و اصلا غم ما  نیست ترا

با اسیر غم  خود  رحم چرا  نیست ترا

فارغ  از عاشق غمناک  نمی باید  بود

جان من اینهمه بی باک نمی باید بود

***
در بخش عاشقانه های مانا شعر زیبای وحشی بافقی را گذاشته ام که عاشقانه هایی است از جنس دل. این شعر را با صدای پیانوی استاد معروفی و دکلمه داریوش اقبالی شنیدنی است. لینک دانلود را در زیر گذاشته ام. ادامه شعر را در ادامه مطلب بخوانید.

ادامه مطلب ...

ازماست که بر ماست

بین دو شب به دو اندیشه پی میبرم که به واقع میبایست اذعان نمود که کدام ملت لیاقت بیشتری برای سعادت دارد.دیشب در مجلسی حاضر بودم علیرغم میل باطنی.یکی از دوستان به روال همیشگی این روزها بحث مشمئز کننده قیمت دلار وارز را باز نمود.ایشان میگفت دیگه ارز 1226تومانی نمیدن حتی برای دارو .اخر دلارهای 1226تومانی بدلیل سوءاستفاده خیلی ها دیگه وجود نداره.میگفت قبلا بعضی ها دلار چمدانی داشتن یعنی مثلا یک چمدان دلار به قیمت 1 میلیون دلار میفروختن 2 میلیارد تومان.باز گفتند پالتی هم وجود داشتهpalet/ دوستان حتما میدانند پالت چیست .چند تکه تخته یا چیز دیگه که به هم وصل میشود وبرای حمل و نقل اسان برخی از کالاها مانند سیمان و غیره به کار میرود.حالا ببینید در این مملکت ارز کشور باید با این روش پالتی فروخته شود واین گونه تورمی افسار گسیخته ایجاد شود که دودش به چشم مردم طبقه متوسط و فقیر برود.ان بیمار سرطانی که قبلا هزینه در مانش 50 میلیون میشده اکنون باید عملا 150 میلیون بپردازد یعنی امید برگشت به زندگی ایشان 3 برابر کمتر میشود.باید اعتراف کرد که 95 درصد ما ایرانی ها تعهد اخلاقی یا شرعی به چنین موضوعاتی را نداریم.بهر صورت این نمونه کوچکی از رفتارهای همگانی میباشد که سد راه پیشرفت درخور توجه مملکت شده است....و اما امروز داشتم بی بی سی را نگاه میکردم .گزارشگر انگلیسی بی بی سی گزارشی را از حادثه اتمی فوکوشیما تهیه کرده بود.ابتدا کشاورزی را نشان میداد که با چندین گاو فربه از مناطق الوده بیرون نرفته بود.گزارشگر از مشکلات کشاورز میگفت و همچنین اینکه گاوهای کشاورز بدرد سلاخی نمیخورند و شیرشان نیز به درد فروش نمیخورد .حالا اگر ما به جای ان کشاورز بودیم حتما گاوها را سلاخی میکردیم اگه شیری هم وجود داشت با طیب خاطر میفروختیم .احتمالا مقداری از گوشت هم نذری میساختیم برای مردم واگر به احتمال خیلی کم احساس گناه میکردیم مبلغی گریه برای امام حسین یا علی اصغر چاره هم چیز میشد و راه بهشت چهار بانده وپل صراط هم حتما به اندازه گلدون گیتس...گزارش دوم در مورد کارگرانی بود که برای مهار الودگی فداکاری کرده بودند وحالا داشتند فراموش میشدند.گزارشگر با یکی از کارگران به نام ماسامی مصاحبه میکرد ایشان نمیخواست دوربین صورتش را نشان دهد .حتما شما فکر میکنید برای این بوده که صورتش سوخته بوده یا دلایلی دیگر .با تمام فداکاری که کارگران برای مهار الودگی نموده بودند باز فکر میکرده اند که کم کاری کرده اند .ماسامی هم به دلیل اینکه فکر میکرد کم کاری کرده احساس شرمندگی میکرد در حالیکه در فرهنگ ژاپن و جنوب شرق اسیا واژه گناه به معنایی که ما از ان استنباط میکنیم وجود ندارد.در زندگی نیز کارزاری را برای کسب بهشت و جهنم برای ایشان وجود ندارد...حال شما قضاوت کنید اگر امروز این موقعیت اقتصادی برایمان پیش بیاید که در معامله یک چمدان دلار مثلا 200میلیون برایمان کسب درامد داشته باشد با اینکه حتما میدانیم بخاطر ان بیماری که دیگر نمیتواند بیش از این تورم را تحمل کند و با این  کار ما جان هزاران بیمار به خطر میافتد یا بدلیل این عمل ما وماها اگر تعداد زیادی کارخانه تعطیل شود و باعث بیکاری عده زیادی از کارگران شود ایا میتوانیم خود را اقناع کنیم که دست از این معامله دندان گیر برداریم؟حقیر فکر نکنم حتی 1 درصد از مردم پر مدعای ایران از هر قشر و عقیده و مرام سیاسی قادر به این خود گذشتگی باشند چیزی که به عینه در مواردی دیگر نمود پیدا کرده این موضوع که جای خود دارد .پس سعادت یک مملکت با فداکاری تمام ملت و تمامی اقشار از رفتگر گرفته تا بالاترین روسا حاصل میگردد.تنها فرق بین فداکاری رفتگر با فداکاری رییس در این است که بدلیل استفاده یا در اختیار داشتن امکانات میبایست میزانش در روسا بیشتر باشد که در ایران ما اگر از خودگذشتگی باشد از جانب رفتگر محل به مراتب بیشتر به چشم میخورد تا نزد عالیجنابان بالا نشین...



به بهانه زادروز چارلی عزیز



اموخته ام ... که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید
ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب
خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی
به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد