این دفتر خالی تاچند ورق خواهد خورد





حجم این مصیبت آنقدر بزرگ هست برای بازماندگان این حادثه  که با گذاشتن یک لوگو دروبلاگ نمیتوان شریک غم بازماندگان بود اما از دست ما همین بر میآید که با صمیم قلب باخانواده های محترم راستگو و خلیلی ابراز همدردی کنیم .
این مصیبت وارده را به عزیزان داغ دیده تسلیت عرض میکنیم و تنها آرزویمان بردباری است که خداوند به عزیزان دهد.

معرفی سایت آموزشی رایگان همراه با مدرک

دوست عزیزی سایتی را برایم معرفی کرد به نام درس نامه که بسیار سایت آموزشی مناسبی است برای ما که دسترسی به کلاس و آموزش نداریم و میتوان به آسانی مقدمات بعضی از حرفه ها را آموخت. سایت درس نامه را حتما ببینید و اگر شما هم سایتی را که مفید ارزیابی میکنید میتوانید برای دوستان معرفی کنید همراه با لینک و نشانی سایت.

http://www.darsnameh.com

رفتی و از رفتن تو !




فیروزه مظفری

دیالوگ با خدا

ساعت 13:05 دقیقه به وقت عسلویه بود. به اتفاق رئیس و دو تا از همکارامون برای اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد کمپ محل کارمون رفتیم.حاج آقا اسدی (امام جماعت) در بدو ورود به مسجد، کلی ما رو تحویل گرفت. آخه ما روزهای قبل که رئیسمون نبود هم به اتفاق دو سه تا از همکارامون جزء اندک افراد شاغل و ساکن در کمپ بودیم که نماز را در مسجد و در معیت حاج آقا اقامه می کردیم. چند دقیقه به اذان ظهر (یا بقول مجری های صدا و سیما لحظات ملکوتی) مانده بود. فضای معنوی بر جو مسجد حاکم بود. جمعاً ده نفر نمازگزار بودیم که ظاهراً حال خوشی بهمان دست داده بود ، قیافه آدم های خوب و مؤمن به خودمان گرفته بودیم و گاهی با هم شوخی های حزب الهی می کردیم.
مؤذن اذان را با صدای خشن و نه چندان دلنشینی خواند و دیالوگ ما با خدا آغاز شد. بعد از تکبیر من ترجمه و معانی سوره فاتحه (حمد) را با خودم مرور کردم؛ «ما را به راه راست هدایت فرما / راه کسانی که به ایشان نعمت دادی/ نه راه آنان که بر ایشان خشم کردی و نه راه گمراهان». امام جماعت بسم ا... سوره (اخلاص) را که گفت بطور ناخودآگاه و غیر ارادی دیالوگ من با خدا قطع شده بود.چه خوش گفت روانشناس پاکزاد ؛ که اگر اختیار ذهنت را در دست نگیری ذهنت که خیلی هم بازیگوشه اختیار تو را در دست می گیره و هر آن تو را به گذشته و آینده می بره. ذهن بازیگوش من هم در کسری از ثانیه مرا تا خرخره در افکارم فرو برده بود. البته در فکر رفتن موقع نماز از عادات مألوف من بود.
اولین فکری که در ذهنم خطور کرد قضیه اصطکاک و درگیری روز قبلم با مدیر رستوران کمپ بود. شغل ما ایجاب می کند که روزانه با اقشار مختلف با نژادهای گوناگون از اقصی نقاط میهن پهناورمان سر وکله بزنیم. روز گذشته با مدیر رستوران کمپ که دارای لابی و نفوذ زیادی بود و خیلی ادعاش می شد و کارگرها رو هم اذیت می کرد به دلیل گیر قانونی که بهش داده بودم درگیر شدم و در کمال ناباوری رئیسمون هیچ حمایتی ازم نکرد. من که بشدت از این موضوع آزرده خاطر بودم داشتم موقع نماز راههای انتقامجویی از مدیر رستوران را در ذهنم مرور می کردم و خشم و کینه تمام وجودم را گرفته بود که ناگهان امام جماعت و دو تا از بغل دستی هام (رئیس و حاجی یکی از نمازگزاران) بلند شدند و دوباره با سرعتی خیره کننده نشستند.یک لحظه به خودم آمدم تازه فهمیدم که دارم نماز می خونم و امام جماعت، من و بغل دستی هام آنچنان در افکار خود غوطه ور بوده ایم که می خواستیم تشهد را نخوانده و رکعت سوم را بجا آوریم که خوشبختانه دو سه تا از نمازگزاران که حواسشون جمع تر از ما بود با گفتن الحمدا... مانع این کار شدند.بعد از سلام نماز حاج آقا اسدی سرش را به سمت ما برگرداند و گفت حتماً سجده سهو بخوانید.رئیس خطاب به من گفت چی بخونیم؟سجده صبر؟ من که از قبل همه شرایط برای خندیدنم مهیا شده بود با این حرف رئیس دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر خنده.
جالب اینجاست که من خیلی از کارهایی را که فراموش کردم هنگام نماز خوندن یادم میاد و آن روز برای انتقامجویی از مدیر رستوران راههایی به ذهنم رسید که شاید در حالت عادی اگر تمام روز را فکر می کردم به چنین نتایجی نمی رسیدم. بعد از نماز میخواستم قضیه را به رئیسمون بگم که او پیش دستی کرد و گفت من موقع خوندن رکعت دوم تو فکر وام سنگینی که جدیداً قراره بگیرم بودم. کل اقساطم رو حساب کردم دیدم توان پرداخت اقساط این وام رو ندارم و حین نماز خوندن به این نتیجه رسیدم که درخواست وامم رو پس بگیرم.

این دلنوشته را عزیزی برایم فرستاده بود و خواستم با دوستان دیگر نیز قسمت کنم .

غروب خداوند نیایش ،شجاعت ، خطبه و خلوت

محراب مسجد کوفه جایی که مشهور است محل ضربت خوردن حضرت علی توسط ابن ملجم است. صحت این روایت قطعی نیست. روایت دیگری وجود دارد که امام اول شیعیان و خلیفه چهارم مسلمین در بیرون از مسجد کوفه مورد اصابت ضربه غافلگیرانه شمشیر قرار گرفت.
امروز از ایام مهم سوگواری شیعیان است. روزی که خورشید حیات مرد دادگری ، خطبه ،خلوت ، شجاعت،نیایش ،عمل صالح ، مساعدت و پارسایی به غروبش نزدیک می شود. اگر چه قرن ها از خاموشی شعله حیاتش می گذرد اما نام و یاد او در جان تاریخ زنده است و الهامبخش جویندگان راه رهایی است. بیش از 150 میلیون نفر در دنیا دل در گرو محبت وی دارند و آئین شان به نام بلند او مزین شده است. به امید آنکه حب علی و خاندانش از بیراهه های تعصب ، کج اندیشی ، خرافه ،واپسگرایی و هویت طلبی های غرض ورزانه دور گردد و با شناخت منش و بینش او همراه گردد.
رفتار حضرت علی با خلفای راشدین و گذشتن از حق خود برای مصالح جهان اسلام جایگزین رفتار های ستیزه جویانه شیعیان غالی در برخورد با اهل سنت و دعاوی منحصر گرایانه رستگاری و تقرب به خداوند در شیعیان گردد. همچنین شایسته توجه است که رمضان و جایگاهش در دنیای اسلام آن قدر بزرگ است که نباید اندوه ناشی از شهادت حضرت امیر ، سویه غم و ملالت را بر ماه میهمانی خداوند حاکم گرداند. وقتی خود علی (ع) پس از اصابت ضربت شمشیر بانگ بر می دارد که به خدای کعبه رستگار شدم ،دیگر غم و اندوه پس از گذشت قریب به 14 قرن ،محل سئوال است. ائمه نیز انسان بودند وطبیعتا روزی چشم بر دنیا می بستند. اگر چه مرگ علی (ع) مصیبتی برای جهان اسلام در زمانه معاصرش بود ، اما با گذشت زمان ،دیگر مرگ وحیات او مسئله اصلی نیست بلکه تعالیم ،میراث فکری و معنوی ، سیره و آموزه های او اهمیت دارند.


نوشته علی افشاری (از صفحه فیسبوک ایشان)

جورج اورول (قلعه حیوانات)



از فیسبوک (صفحه سخنان بزرگان)

وقتی انتخابات تمام میشود و خر از پل میگذرد



شاهکاری دیگر از مانا نیستانی

روزی روزگاری حاج حیدر عبدالرضا


سمبل مهربانی بود و شوخ طبعی. موردی که همیشه او را با پدران همه نسل ما مجزا میساخت خاکی بودن و توجه به نسل کوچکتر از خود بود. معمولا خودش را نمی گرفت و ساده بود و صادق. در آن زمان هیچ یک از هم نسلان وی داور فوتبال بچه ها نمی ایستاد ولی  حاج حیدر اصلا این مرز بندی ها نداشت که خودش را در قالبی منگنه کند و نگه دارد به همین خاطر همیشه بین جوانان محبوب بود و دوست داشتنی. گل گلینا که میشد می آمد وسط و خود را گلی میکرد و بین مردم بود.

کودک که بودم همیشه اورا با قهرمانهای داستانهای جک لندن و ژول ورن در ذهن خود میساختم چرا که دریانورد بود و همیشه آرزوی فرم بدنی او را داشتم . درشت هیکل بود و محکم و در عین حال شوخ طبع که با آن هیکل بزرگش جور در نمی آمد چون همیشه در ذهن ما انسانهایی با چنین فیزیک بدنی معمولا قلدر به نظر می آمدند و مغرور که او هیچ یک از این صفات ناپسند را نداشت. رفت حج و برگشت .خانه او شلوغ تر از هرکسی بود چرا که طیف جوانان دیروز و امروز به عیادتش میرفتند .اصلا هم قیافه این حاجی های تازه عابد شده را نداشت همان شوخ طبعی خودش را داشت و داستانهای سفر حجش را هر چه شیرین تر و نزدیکتر به واقعیت بیان میکرد. همین نکته که صادق بود و بی ریا او را نزد همگان محبوب کرده بود. یادش گرامی....

رنگو


خیلی وقت هست که توی بخش فیلم هیچ فیلمی نگذاشتم . امروز میخواهم یک انیمیشن خوب برای عزیزان معرفی کنم که اگر میشود همین امروز بگیرید و از دستش ندهید که خیلی زیباست . سوای ابزار فنی و تکنیکی این انیمیشن داستان فیلم خیلی زیباست .


خلاصه داستان رنگو



“رنگو” داستان آفتاب پرست سبز رنگی است که در آکواریوم زندگی می کند. “رنگو” شخصیت مهربانی دارد و آرزو دارد یک قهرمان ماجراجو شود. او در آکواریوم مشغول بازی در نقش قهرمان های مختلفی است که آروز دارد یکی از آنها باشد. “رنگو”ی خیالپرداز آنقدر در نقشهایش فرو رفته که هویت واقعی خود را گم کرده و در فیلم بارها از خودش می‌پرسد: «من کی هستم؟!».

داستان از جایی شروع می شود که “رنگو” در آکواریومش مشغول خیالپردازی های خودش است و ناگهان در یک سانحه رانندگی آکواریوم “رنگو” را از پشت ماشین به بیرون پرت شده و می شکند. درست همین جاست که “رنگو” از زندگی قبلی خود جدا شده و در بیابان بی آب علفی پرت می شود و بقیه داستان روایت گر دوره جدید زندگی اوست است.

“رنگو” پس از برخورد با یک گورکن (در فیلم نمایانگر دانای کل و خرد عمومی است) و راهنمایی هایی که او به “رنگو” می کند به سوی شهری حرکت می کند و پس از مدتی راهپیمایی خودش را در شهری بی قانون می بیند که حاکم عوام فریبی شهر را اداره می کند. در شهر آب بسیار نایاب است. به طوری که هر چهارشنبه و پس از انجام یک مراسم مذهبی حاکم شهر اجازه استفاده از آب به مقدار خیلی کم را برای ساکنین بوسیله لوله آبی بسیار بزرگ می دهد.در آخر معلوم می شود که شهر اصلا دچار کم آبی نیست و حاکم لوله های آب را برای ساخت تاسیساتی در جای دیگر شهر استفاده  و مردم را از آبی که حقشان بوده محروم می کرده.کسی “رنگو” را در شهر نمی شناسد و او تصمیم می گیرد که خود را یک قهرمان جا بزند. شخصیتی که قبلا آرزویش را داشته. او با حاکم دیکتاتور و دروغگو شهر که در حال استعمار مردم شهر است مبارزه می کند و در نهایت او را شکست می دهد.

بخش معرفی داستان را از تبیان گرفتم .


تن آدمی شریف است ؟

حقیقت تلخی است ولی باید قبول کرد که ما ایرانی ها انسانهای ظاهر بینی هستیم و معمولا برحسب ظواهر انسانها قضاوت میکنیم.اما این قضاوت کردن در موردی خوب جواب میدهد.
مثلا اگر شما در اداره ای مشکلی پیدامیکنید اگر ظواهر خود را حفظ کرده و بگونه ای لباس بپوشید که رئیس فلان اداره خوششان بیاید 80%درصد کارتان گرفته است. البته باید یاد آور شد که ادبیات و گفتمان همان اداره هم باید خوب بلد باشی ، مثلا اگر کارتان در بانک مشکل پیدا کرده باشد مواد لازم برای پیشبرد کار1.یک دست کت و شلوار تمیز(اگر ندارید مثل من قرض کنید)2. ریش و سبیل آنکادر یا 6تیغه 3.اگر ریش و سبیل را شیش تیغه کردید حتما یک انگشتر طلا هم در دست داشته باشید و اگر ته ریش دارید باید انگشترهایی با فرماسیون مذهبی در انگشتان خود کنید4.وبلاخره گفتن از کسی که شما را سفارش کرده و مقداری لفاظی و خود را با قوانین نوین بانکی آشنا نشان دادن.لازم به یاد آوری است که بانکهای بسیجیان موارد ته ریش و حاجی بازاری را به مراتب بیشتر قبول دارند .البته این ظواهر در مورد بانک و اداره های مالیاتی بیشتر صدق میکند.
اگر گذرتان به کمیته امداد افتاد لباس های هرچه کهنه تر و از رنگ و رو رفته را بپوشید و تا حد مرگ مظلوم نمایی .بی شک کارتان گرفته است.
باید حواسمان باشد که دولتی که آمده با چه شعارهایی آمده و خودمان را به همان رنگ در آوریم چرا که همه اداره ها اگر تا دیروز یقه را تا آخر میبستند امروز مطمئنا جور دیگر باید باشند و حتما تغییری چند صد درجه ای کرده اند.
اما لباسی که همه جا کارکرد دارد یک پیراهن سفید آستین بلند ،شلوار پارچه ای خاکستری (سیاه هم مشکلی ندارد)، ریش و موهای کوتاه ، معمولا موها باید به یک سو شانه شده باشند و خیلی فشن نباشد که باطن اصلی تان را هویدا سازد ،تسبیح در دست و ورد کنان،یادمان نرود که پیراهن را حتما روی شلوار باید انداخت چون در غیر این صورت کمی تا قسمتی خوشتیپ به نظر می آییم و این خوشتیپی با مانیفست چنین تیپی منافات دارد.
یکی از مواردی که امروزه در بیشتر اداره ها دیده میشود جای مُهر بر پیشانی است که متاسفانه میزان اندازه گیری ایمان را در کشور ما با این لوگو هم می سنجند و شما را خیلی میتواند رادیکال نشان دهد.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت          نه ،،، همین لباس زیباست نشان آدمیت

روزهای آخر جلال آل احمد به قلم سیمین دانشور



خانم دانشور در فصل "چنین رفت حکایت" در کتاب "غروب جلال" که نشر "آئینه جنوب" منتشر کرده نوشته است:

«به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره خیره شده، تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. صبح زود همه آمدند، هر که دراین دو ماه و چند روز آخر دیده بودش و شناخته بودش. زن ها و مردها و بچه های شالیکار که غالبا در زیر باران و یا آفتاب سوارشان کرده بود و به مقصد رسانده بودشان، شب پاها که تا صبح طبل می زدند تا خوک ها را از مزارع برنج برانند و خواب را از چشم همه می پرانیدند و جلال چند بسته ی سیگار اشنو بر میداشت و به سراغشان می رفت. شب اول غریبه انگاشته بودندش اما بعد، خودی تر از هر خودی می دانستندش.
شمس و دکتر عبدالحسین شیخ و تیمسار ریاحی و مهندس توکلی و دکتر خبره زاده از تهران رسیدند
تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم

پس از مرگ جلال، شایعه های بسیاری درباره ی او سر زبان ها افتاد. .. از جمله این که جلال را ساواک کشته است و زنش که من باشم، تهدید شده ام که سکوت پیش گیرم و اندیشه کار خویش گیرم.
جلال از همان اوان ازدواجمان در خلط سینه اش خون دیده شد. سل نداشت اما برونشیت مزمن داشتو قلبش هم نسبت به اندامش کوچک بود و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه(مشروب) برایش ممنوع شده بود. پدرش حضرت آیت الله سیداحمد طالقانی جلال را پیش دکتر عباس آل احمد برد. این تشخیص را او هم داد. هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا هم سیگاری کرد. نوشابه (عرق) خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم، هم پیاله ی خود بکند که زیر این بار نرفتم. وقتی به اسالم می رفتیم، یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش، جسد بی جانش را به تهران بیآوریم، در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزوینکا(عرق معروف قزوین) خرید. در نوشابه هایش (بطری مشروب) آب جوشیده می ریختم، اما آدم تا سرشار نشود که دست از سر بطری بر نمی دارد، آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزوینکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد. بیشتر هم پالکی های جلال، از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه (عرق) شدند. ملکی و ساعدی از سیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی.
جلال را نوشابه (عرق) و سیگار اشنو کارگری کشت نه چیز دیگر

زمینی آباد را تحویل گرفتند و زمینی سوخته را تحویل دادند

مقایسه آماری شاخص های کلان اقتصادی و قیمت برخی اقلام اساسی در سال اول و آخر دولت مهرورز  احمدی نژاد



علی مزروعی

سایت جرس

خاطره ای از مرحوم سحابی از مجلس اول



عزت‌الله سحابی از کتک‌کاری در مجلس اول می‌گوید:
۱۳آبان پیش از پایان نطق پیش از دستور آقای صباغیان، درحالی‌که یکی‌دو دقیقه از وقت ایشان باقی بود، ناگهان در مجلس جنجال به‌پا شد و یکی از روحانیون مجلس به‌نام آقای قره‌باغی، نماینده ارومیه، از جای خود برخاست و فریاد زد که نگذارید این لیبرال‌ها حرف بزنند و به‌طرف تریبون حرکت کرد تا صباغیان را از تریبون به پایین بکشد. صباغیان درمقابل وی مقاومت کرد؛ ولی بر روی او دست بلند نکرد. در همان حال، عده‌ای فریاد برآوردند که دارند قره‌باغی را کتک می‌زنند. ازآن‌طرف، مهندس معین‌فر نیز از جای خود برخاست تا به کمک صباغیان برود، ولی هنوز به جلوی تریبون نرسیده، عده‌ای از نماینده‌ها بر سر وی ریختند. آقای هاشمی هم که ریاست مجلس را برعهده داشت، ساکت و آرام و با لبخند و بسیار خونسرد، به جریان نگاه می‌کرد. مهاجمین علاوه‌بر ایراد ضرب و جرح و کتک‌زدن معین‌فر و صباغیان، فحش‌های رکیک و ناموسی هم به آن‌ها می‌دادند. ازجمله مهاجمین آقایان هادی غفاری، اسدی‌نیا، دهقان و... بودند. تعداد آن‌ها پنج نفر بود. مکالمات آن روز مجلس، طبق معمول، از رادیو پخش می‌شد و اتفاقاً فرزندان آقای معین‌فر که ازطریق رادیو به مذاکرات گوش می‌دادند، آن را بر روی نوار ضبط کردند. آقای هاشمی در جریان آن زدوخورد و درحالی‌که معین‌فر زیر مشت‌ولگد آقایان قرار داشت، فقط می‌گفت آقایان خونسردی خود را حفظ کنید و تنها، در یکجا با صدای بلند فریاد زد که آن اسلحه را بگذار توی جیبت! یعنی معلوم بود که درآن‌میان، یکی از افراد اسلحه هم کشیده بود. این در حالی بود که در صحن مجلس کسی نیابد با اسلحه حاضر می‌شد!
آنچه روز جمعۀ آن هفته اتفاق افتاد، از اصل موضوع مهم‌تر بود. در روز جمعۀ آن هفته، آقای هاشمی‌ رفسنجانی در خطبه‌های نماز جمعه گزارش واقعه را بیان کردند؛ ولی گزارش آقای هاشمی، خلاف واقع بود. در آنجا آقای هاشمی گفت که صباغیان بیشتر از وقت قانونی صحبت کرد و ما به وی اخطار کردیم، ولی ایشان گوش نداد و یکی از آقایان که می‌خواست صحبت کند، به پای تریبون آمد. درحالی‌که، همۀ آن‌ها خلاف حقیقت بود....

منتشر شده در شماره هشتم اندیشه پویا

وقتی حسین شریعتمداری همچنان میتازد



مدیرمسئولی که با هنرمندی تمام موفق شده است با اتخاذ مواضع خود یکی ازقدیمی‌ترین روزنامه‌های کشور را از تیراژ چند صدهزار نفری چنان به زیر بکشاند که آدمی به شگفت می‌افتد، متاسفانه هنوز دارد با قیافه‌ای حق به جانب -کدام جانب بماند!- مسئولیت نمایندگی ولی فقیه را در این موسسه هم یدک می‌کشد و با بی‌حرمت کردن این جایگاه که در احضاریه‌هایش به دادگاه مطبوعات تجلی کرده و می‌کند از این منظر،حتی به ولایت فقیه هم جفا می‌کند! اساسا چرا باید کسی بخود اجازه بدهد که در مقام نمایندگی ولایت فقیه، چنان مواضعی داشته باشد که بدلیل شکایت‌های مستمر از او مکررا به دادگاه مطبوعات احضار و بعضا محکوم شود؟

کاش کسی پیدا می‌شد تا تاخته و طعن‌های وی را به این و آن- البته حتی در دهه شصت هم!- احصا کند تا معلوم شود در آن زمان بزرگانی نیز از نیش قلم وی درامان نبوده‌اند! مطمئنم پیدا نمی‌شود چون عمر شریف، ارزشمندتر از آن است که صرف این امور بشود. وی به جای اینکه به حمایت هایش از احمدی نژادی که مملکت را به این روز انداخته است که نیازی به ذکرنمونه‌های آن نیست‌، پاسخ بدهد و عذر تقصیر به پیشگاه ملت آورد! دراین یادداشت به خاتمی تاخته بود که چون از عوامل فتنه ۸۸ است ،حق ندارد به رییس جمهور منتخب در باره این و آن بودن وزرایش اظهار نظر بکند! انگار نه انگاراین روحانی، همان روحانی است که میتینگ‌های تبلیغاتی‌اش را با سلام به خاتمی و درود برهاشمی شروع می‌کرد و در فیلم تبلیغاتی‌اش تصویر و سخنان خاتمی را نشان می‌داد!
چه باید کرد؟! با اینکه دیری است که آفتاب طلوع کرده‌است اما انگار برادرحسین، نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند! ازخواب بیدار شود! برادرحسین نمی‌خواهد باور کند این انتخاب نشان داد، رییس جمهورمنتخب این ملت و بالاتر از آن،خود این ملت خاتمی فتنه گر را دوست دارند!
برادرحسین،نمی‌خواهد باور کند ملت با رایی که در اقتدا به هاشمی و خاتمی به دکتر روحانی داد، عملا ثابت کرد که با خلق دوم خردادی دیگر،هرگز فتنه ادعایی وی دراین سالهای تلخ را باور نکرده و نخواهد کرد.

نوشته غلامعلی رجایی
سایت بهار

صدا و سیما و سریالهای ترکیه ای


مدتی هست که در فیسبوک و دیگر صفحات اجتماعی و مجازی در نکوهش و بی کیفیت خواندن و دانستن سریالهای ترکی که از کانال های ماهواره ای پخش میشود مطالبی نوشته میشود .اما کاش آسیب شناسی میشد که چرا به رغم تمام تبلیغ های سوء مردم همچنان این سریالها را دنبال میکنند و عملا صداوسیما جز چند برنامه معدود رسالت یک رسانه ملی را ندارد .صداوسیما در زمینه طنز تلویزیونی تا آنجا سطح کیفی سریالهایشان پایین آمده که هیچ گونه جذابیتی برای مخاطبانش ندارد .مهران مدیری را کناری میگذارند تا به طنزهای بی کیفیت را به خورد مخاطبان خود بدهند و این همان نادیده گرفتن مخاطب است که یک درصد شعور هم برای تماشاگرانش قائل نیستند. در سریالهای دیگر رسانه ملی هم که کمافی السابق همچنان سریالهای با ایدئولوژی صداوسیما نه کمتر نه بیشتر در چارچوبی تنگ و خفه با موضوعاتی که طیف وسیعی از مردم با آن همذات پنداری نمیکنند درحال پخش است. سریالها اگر طنز باشند که طبق معمول اسامی ایرانی را بازیگران یدک میکشند وکارگردان به ناچار باید برای دلخوشی سازمان انتخاب کند و اگر سریال هم جدی باشد نقشهای منفی را اسامی ایرانی بر کارکترهای فیلم میگذارند. شخصیتهای بیشتر سریالها مشخص و واضح است برای تماشاگر ،اگر ریش داشته باشد و محسنات با وجناتی داشته باشد اصلا نباید شک کرد که این نقش بازیگر منفی است و برعکس.اگر بخواهیم از نظر فنی و تکنیکی سریالهای ایرانی را آنالیز کنیم هم نقدهای جدی بر آن وارد است جز موارد انگشت شماری که هر چند سال یکبار پخش میشود. حالا قضاوت کنیم که مردم چگونه این سریالهای محصولات ترکیه را نگاه نکنند.گرچه همین سریالهای ترکی هم بیشتر جنبه خوراک کشورهای همسایه از جمله حوزه خلیج و ایران را دارند و از چند فاکتور برای جذب مخاطب بیشتر استفاده میکنند از جمله ، خشونت و برهنگی.تکراری و ملال آور شدن موضوعات اکثر سریالهای ایرانی ذائقه مردم را به سوی سریالهای ترکیه ای میکشاند.البته باید یادآور شد در انبوه این سریالها ترکیه ای آثار خوبی هم دیده میشود .

با این حال اگر سینما و تصویر را به اهل فن واگذار کرد و مجال داد تا کارهایشان را آنطور که میخواهند انجام دهند بی شک مخاطب عام خواهد داشت . قهوه تلخ نمونه بارزی از این مثال است ، یا شبهای برره .متاسفانه در این چند سال اخیر مجال و میدان برای کسانی بوده که از دنیای فیلم و سینما فقط ایدئولوژی خاص قشری را یدک میکشیده اند و این هم عاقبت این واگذاری این حرفه حساس به افرادی ناآگاه .