کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

 

 این عکس را چند سال پیش گرفتم. هوایی به شدت غبار گرفته . لنجهایی که عمرشان تمام میشود گوشه ای کنار ساحل رها میشوند و جهازی که سالها با باد و طوفان و لیمر ولچیزم وموجهای عظیم سینه سپر کرده بود اکنون با کوچکترین موجهای ساحل که قدرت چندانی ندارند ذره ذره تمام میشود.


در بخش نظرات دوست عزیزی این واگویه ی شعر گونه زیبا را گذاشته بود و حیفمان آمد که دوستان از این نوشته که درد مشترک بیشتر قشر این جامعه هیرون است بی نصیب بماند. با سپاس از دوست عزیز


گذشت آن روزکه بیست ری توم بی/ برای ساختنت گلافم حاج محمد حبیب بی

کنارحاج محمد چندتای ده گلاف /همه گرم کارو موفقط الاف

یکی شلمون تی دست ودیگری لو / می جرخیدند به دورجسم کالو

به دوران چون رسیدی شکل گرفتی/برای حمل بار قدرت گرفتی

یکی چند ماه گذشت ازاوشارت/  تنیرا برشداز چوب خشارت

تموم شد محنت استاد گلاف   /تابرای خوشگلی تو من زنم لاف

به  وقت رفتنت تی اب دریا /ذبحی کردم به رسم مذهبم نی سی  ریا

سینت با اورسید حالت خشاوی/ موج اولی خردی گسل برینوت درجا ولاوی

بردم سیت تی اسکله هرچی جاشو چرکاله بی دورت جمع واوی/ برای کسب روزی هلال وصید ماهی

برای صیدماهی رفتیم فارسی/توراه ری چلبت نشستم خوندم شعر اغاسی

شوتوپل پلت میکه بروی شواک/ من و جاشوواهم توفکرماهی پاک

طلوعصبح که وامی سا موعده/توهم اشکت میزه ومی برپدی مثل پنده

می شستم سیت سر اوحمل نه گسران /په واهک  می پختم سیت با گاز سریان

چه شد که این چنین بالا فتادی/ مثل رخشی بودی از شکل فتادی

من تو پیر گشتیم دور گشتیم /تو از دریا ومو ازاین زمونه

                                 بدیدمبیکرخوردشکستت/ تووبلاگی که خواهدشدنمونه

 

وقتی دلم برای مسلمانی مان تنگ میشود

رمضان تا چند روز دیگر از راه میرسد. همان ماهی که مبارک مینامیم. ولی اکنون چنان هم مبارک به نظر نمی رسد؛ یا اینکه نمیگذارند به نظرمان آید. وقتی که دستور میرسد که اگر کسی روزه خواری کند چنان میکنیم و چنان خود به خود رنگ میبازد این ماه مهربان سرشاز از رحمت . وقتی که میدانیم که سر سفره افطار همسایه امان برای رنگین بودن سفره اش پول نزولی از کسی میگیرد و بدتر از آن وقتی که صاحب پول نزولی برای سودش می آید و به همسایه امان میگوید که سود را میخواهم برای مراسم روضه ای که امشب برای شفای بچه ام میخواهم برگزار کنم.  دلم میگیرد از اینکه نمیگذارند صدای ملکوتی استاد را با آن ربنای روحانیش که رمضان ما ایرانی ها را رنگی دیگر بخشیده است پخش شود ؛ همان ربنایی که پیشتر مادرم سر سفره وقتی میشنید اشکی به مهمانی چشمانش میآمد و در استکانش می افتاد و تا نگاهش میکردیم با چادر چیت گلدارش آن را پاک میکرد که ندانیم که هنوز پس از سالها کوچ پدر برای او دلتنگ است ؛ و افسوس امروز اشک مادر هم ندارم جز بغضی که گلویم را میفشارد .سحر گاهان برای سحری همیشه پدر مناجات زنده نام زبیحی را برای بیداری مان میگذاشت که افسوس هردوی آنها هم پدرو هم صدای ملکوتی استاد ذبیحی را با خاطراتی مه گرفته مرور میکینیم .

دلم برای مسلمانیمان تنگ میشود وقتی که خود را مسلمان می نامیم و در چهار دیواری هایی تنگ مردانی بزرگ در آن محبوسند. دلتنگ ترمیشویم وقتی دلمان برای مسجدی تنگ میشود که کودکی هایمان را آنجا با خدای خود بدون هیچ گونه چشم داشتی سر به سجاده فرود می آوردیم ،کنون همان مسجد چنان که ظاهرش مدرن تر شده است انسانهایی میبینیم که برای ترفیع رتبه اداری خود چنان سفره دین و دین فروشی خود را گسترده اند و خود را پاک و پارسا نشان میدهند حالمان از این نفاق ودورویی به هم میخورد که این روزگارتاریک را سیاه تر از آن چه هست می بینیم. روزگار غریبی است نازنین.

شب بود ، ماه پشت پیش نخل بود

 

تاریخ عکاسی :11/4/1389

تابستون

وختی که توستونامون

با قدمای گرمش ،رو ماسه ها رچش نا(نهاد).

وقتی  که پهک  نخلا

گت وابیدن توشرجی

خمال وادن،بزرگ شدن مث ما.

اون روزای گذشته

پیروک میشن توذهنها،

دلم میگیره کم کم

مث پسیندی دلتنگ ،

تکیه میدم به دیوار

خسه و گیچ و منگم

از این که روزگارم جلدی میشه مث باد.

تاک تاک بچه هامون

رفتن پی زندگی

دوتاو سه تا واییدن

انگار که رفتن چرچر

یکیش وادن معلم،

یکی دیگش یه دکتر

یکی وضعش کروپن

جهازشن ،ناخدان

یکی دیگش تریکن،گوشه کیچه تنها،دستش تش سیگارن

همون که چند سال پیش ،سیش میگتم روماریو

ایسا اگه یه توپی،

جلوی پاش بیفته

لعنت به این  زندگی:

آخ که چه سرم اندن،

بازمیبینم که تنهان.

بازم خوبن این روزا

دلمون خشن  به تیتر

سایه خاطراتم ،

باز میشینم یه گوشه

تواین کیچه دلتنگ .

صدای آشنایی

بونگوم میده فلانی

بیو تابشیم تو مویوخ(مطبخ)

مشتک وسورو پرگو

لیمبورو بن پیاری،

تومیلاس زندگی

سی چند لحظه کوتاه

میبرتم یه جایی ،بین امروز و دیروز

............................................................

 

همینطوری یه چیزی اومد سیمون نوشتیم ،درست و خرابش با شما. دلتنگی های کیچه پشتین دیگه،قاطی پاطین.

تیتر:گذشته   مویوخ:مطبخ ،آشپزخانه    چرچر:وقتی میخواستند دوتیم ورزشی تقسیم کنند دونفر یا اگه شلوغ بود سه

نفربا هم میرفتند و هریک اسمی روی خود میگذاشتند و سرگروهها اسامی که نمیدانستند انتخاب میکردند و اینطوری تیم

تقسیم میشد

میلاس:جایی بود که بیرون آویزان میکردند و در آن ماهی خشک (سور)و دیگر مایحتاج زیستن را در آن میگذاشتند.

ممکن بود از گهواره کودک باشد یا اینکه با چوب درست میکردن

آهنگران دوره گرد

تاریخ عکاسی :11/11/1388

قضاوت با شما

 

 

منبع عکس : از فیسبوک

کاش میشد بوی آن را حس کرد

 

حجم عکس را خیلی پایین آوردم تا بتوان در وبلاگ گذاشت. به همین خاطر مقداری کیفیت عکس کم شده است.


تاریخ عکاسی: 11/3/1388


شبانه بوالخیر


ین عکس را شبی گرفته ام که هوا دوک وخواهار(خواهاربه روایتی همان خواهرمعنی میدهد به معنای مهربان  است)

 

گرفته ام. ازروی دریا روبه ساحل

 

تاریخ عکاسی :12/4/1387

 

مدیر سالهای خاطره

 

 

 

این موضوع را انتخاب کردم برای آن دسته از انسانهایی که ممکن هست از پیش ما رفته باشند و یا هنوز باشند. یادی است ازانسانهایی که بخشی از خاطرات تلخ و شیرین ما را با خود همراه دارند.

 

اولین نفر که انتخاب کرده ام چنان که از عکس فوق هم پیداست جناب آقای غلامرضا خلیلی مدیر سابق دبستان شهید خورشید خلیلی بوالخیر است. مردی که شاید چندین نسل با او بزرگ شده اند. او که دوران اوایل کاری اش را از کنگان شروع مکیند تا اینکه بعدها لاور ساحلی و تا خود بوالخیر زادگاه خویش. اما هر نسل و هر فردی که معلم یا مدیری دارد خاطراتی هم دارد که اگر تلخ هم باشد با گذشت زمان به خاطره ای شیرین تبدیل میشود. متاسفانه تا جایی که من یاد دارم اداره آموزش وپرورش تجلیلی در خور این مدیر لایق سالهای نه چندان دور انجام نداده است. البته نباید هم دلخور شد . چرا که ما مردمانی هستیم که فقط در نبودن آدمها فریاد واحسرتا سر میدهیم برعکس کشور متمدن دنیا؛گرچه خود را صاحب تمدن هم میدانیم.این همه مراسم های دهان پر کن و کلیشه ای که همه میدانیم که چقدر آبکی و نچسب است ولی پای انسانی فرهیخته و بدور ازهیاهوی زمانه که میرسد دیگر هیچ. به حر حال جناب خلیلی عزیز هم اکنون دوران بازنشستگی اش را طی میکند و برای او طول عمر آرزو مندیم

 

یاد تلگدونها بخیر

 

 

 

 روزمرگی امروز آدمها چنان به سرمان آورده که افسوس خیلی مسایل را میخوریم و دغدغه و به قول خودمان ورار دل هیچ کجا آزادمان نمی گذارد.

این بار نوبت تلگدون است. همه میدانیم تلگدون جایی بود که مردم این حوالی آشغال و مواد دور ریختنی خود را آنجا میریختند و معمولا نزدیک به دریا بود . جایی بود که همه ما توی آن میگشتیم و چیزهایی پیدا میکردیم و فارغ از تمام موارد بهداشتی این کار را انجام می دادیم. حشرات و جانورهایی که برای سلامتی انسان زیان آور بود بهترین مکان را اختیار کرده بودند در تلگدون .

این مقدمه کوتاه را نوشتم تا به معضلی که امروز گریبانگیر این دیار است اشاره ای بکنم. چند سالی است که دهیاران زحمتکش هر روستا با تمام مشکلات کمر همت بسته اند و این آشغال ها را در مکانی دیگر میریزند. روزهای نخست  عده ای از مردم حاضر به پرداخت مقداراندک این کار پر زحمت نبودندو متاسفانه هستند کسانی که هنوز نمی پردازند فقط بخاطر دوهزارتومان. ما به دهیار محترم بوالخیر در این مورد متذکر شدیم که کار بسیار پسندیده ای است  ولی باید آشغالها را دفن کرد. ایشان این کار را هم کردند با این که هزینه لودری که این کار را میکرد پول اندک کارگرو راننده ماشینی که آشغالها را جمع میکرد را میبلعید.

اما جای تاسف بار این ماجرا این جاست که افرادی این آشغالها  را آتش میزنند صرفا بخاطر این که مقداری آهن و قوطی هایی که در بین این حجم انبوه متعفن و سراسر بیماری زا وجود دارد سوا شود و آهن وقوطی ها را برای فروش جمع آوری میکنند.

دود حاصل از آتش این ناآگاهی ، شبانه و صبح گاهان چنان بر سر روستایمان سایه می افکند که تنفس را برای افراد مسن و کودکان دشوار میکند. اگر باد از جانب شمال بوزد روستای همجوار هیرونی مان زیر این  دود بزرگ که حاصل از آتش زدن پلاستیک و دیگر مواد شیمیایی است شب را به صبح میرسانند و اگر باد از شرق بوزد آنوقت ناراحت نباشیم که دود چنان سراسر روستا را در برمیگیرد که بوی آن حتی تا درون خانه ها هم می آید. غم انگیز تر آنست که مردم هیچ گونه اعتراضی نمی کنند و بقول خودمان جیکشان هم در نمی آید. فارغ از این که این دود چقدر برای سلامتی مان ضرر دارد.

 

حال میگویم یاد تلگدونها بخیر ، چرا که اگر مضر و زیان آور بود محدوده ای مشخص در بر میگرفت و میتوانستیم به آنجا نزدیک نشویم ولی وقتی آن را آتش میزنند افرادی از خدا بی خبر، چنان دود آن روستاها را در برمیگیرد که اگر در هر خانه هم یک تلگدون باشد ضرر کمتری متوجه آدمی میشود. بدتر ازآن  آشغالها را در دره ها میریزند و وقتی بارانی ببارد چنان این حجم کثیف سرازیر دریا میشوند در مدتی کوتاه ،که اگر ده کامیون با دو لودر بخواهند آشغالها را در دریا بریزند حداقل دو یا سه روز طول میکشد اما باران این کاررا در عرض نیمساعت چنان استادانه انجام میدهد که جای هیچ حرفی را باقی نمی گذارد.  هر جاهستیم واقعاکه از ماست که بر ماست.

 

ابرها به چه می مانند؟

 

 


ابرها برای ما همیشه قشنگ بوده اندو خیال انگیز. دیده ایم و قتی کودکی دست اشاره به آسمان میبرد و ابرکی را به پدرو مادرش نشان میدهد و با لهجه پر از مهربانی آن ابر به چیزی تشبیه میکند .اما ما بزرگتر ها خیلی ساده از کنار نگاه تیزبین آنها میگذریم و زیبایی که او از دست خدایش میبیند بر خود محروم میکنیم. تصویر این ابر را هم زمستان پارسال وقتی کنار دریا بودم پسرکی آن را به دوستش نشان میداد و گفت نگاه کن: چقدر شبیه اسب این ابر. من این بار به حرف آنها گوش دادم و دیدم چه راست میگوید و آن عکس را گرفتم اما به کمک نگاه زیبای آن پسرک.

 

 

 

تاریخ عکاسی : 14/12/1390   

هرخانه یک خار خس

در خانه هایی که دیرسالی همه ماکودکی های مان را آنجا پشت سر گذاشته ایم به خوبی یاد داریم که هر خانه ای که میرفتیم یک خارخس و اگر بخواهیم امروزی تر بگوییم یک باغچه داشت. البته بستگی به وسعت خانه داشت از هر نظر ،مثلا اگر خانه ای بود که بروبیای بسیار داشت خارخسشان هم همانقدر بزرگتر بود.با این حال کم درآمدترین قشرهای جامعه دیروز این دیار خارخسی داشتند که حداقل یک یادو نخل ،لیمو ،انجیر و چند کرت سبزی هم داشتند که مرسومترینش پرگو (پرپین)  درفصل تابستان و در زمستان تربچه و شوید حضور سبزشان در کرتهای مربع شکل نمایان بود.اما با توجه به معماری نو و فرهنگی که به زور میخواهد ادای شهرنشینی  دربیاورد خارخس هم جایی ندارد. البته این هم باید در نظر گرفت که مساحت خانه های امروزی بسیار کمتر شده اند و شاید یکی از دلایلش هم همین باشد. با این حال میتوان خارخسکی را در خانه داشت که بسیار برای روح و روان آدمی را نوازش میدهد. وقتی که برای نهار یا حتی شام سبزی را از کرتهای خارخسمان میچینیم صد البته طعم و لذت دوچندانی دارد.

قسمتی از مطلبی از سایت توانبخشی آورده ام که تاثیر باغچه و خارخس داری در روح و روان آدمی را بیان میکند.

امید به زندگی تاثیری شناخته شده در بهداشت جسم و روان آدمی دارد و پرورش گیاهان مثمر طبعا برانگیزندۀ امید در انسان و مشوق نگاه به آینده است. از سوی دیگر، احداث باغچه مستلزم یاریگری بین انسان هاست. از این رو است که فعالیت های باغچه کاری و درختکاری فرصتی کم نظیر برای همکاری و همنشینیِ آرامبخش با دیگران به وجود می آورد. همکاریِ بیماران، معلولین و سالمندان با یکدیگر در احداث و نگهداری از یک باغچه فرصت های پرشماری برای درک توانمندی های بالقوۀ فردی و جمعی و نتیجتا تقویت اعتماد به نفس در این مددجویان فراهم می کند. هدف کارگاه آموزشیِ باغچه کاری ویژۀ آسایشگاه ها و مراکز توانبخشی ایجاد فضایی آرام و دلنشین برای مددجویان و خانواده های آنان به دست خود ایشان است. در این کارگاه، علاوه بر فنون باغچه کاری و درختکاریِ مولد با کمترین میزان آب، آگاهی از  روش های تغذیۀ سالم و تحرکِ فیزیکی مفید در قالب فعالیت های آسان و سبک به فراگیران منتقل می شود. 

 

در آمریکای شمالی و اروپا، به لحاظ آگاهی از تاثیر مثبت باغچه کاری بر روح و روان آدمی، حرفۀ  جدیدی  به نام «تداوی با باغچه کاری» به وجود آمده است که برای بهبود حال بیماران در آسایشگاه ها و مراکز توانبخشی و حتی جهت فرهنگسازی و تسریع فرآیند بازپروری برای معتادین و زندانیان به کار برده می شود. کارآیی باغچه کاری به منظور تداوی روحی و فرهنگ آموزی عملا به اثبات رسیده است

هی بلا

هی بلا در واقع نوعی صید ماهی است در روستاها و بنادر کوچک جنوبی بوشهر.بلا در واقع نام ماهی مورد نظر است که صید میشود. مشخصات ظاهری این ماهی ؛ زرد رنگ و باریک و کشیده و بسیار خوشمزه که بزرگترین آن 25تا 30 سانتیمتر به چشم دیده اند. محل زیست این ماهی زیرخاک دریاست. به همین خاطر در جاهای دیگر به این ماهی خاکک یا خکک هم میگویند. لب ساحل در ریگهای سرخ کم عمق آب جای بسیار خوبی برای زیست این ماهی است که در واقع ماهی های دیگری نیز در این مکان زندگی میکنند مثل زمین کن یا سیسگ و سفره ماهی یا بمبک پهن که خاربسیار زهر داری هم دارد.در فصل پاییز وقتی گرمای تابستان پشت خنکای نسیم پاییزی گم میشود ماهی بلا به عمق کم آب باز میگردد. در تابستان و فصل گرما ماهی بلا نمی تواند در ساحل عمق کم آب زندگی کند چرا که اب بسیار گرم است و به همین خاطر از ساحل دورشده و جایی به ژرفای اب بیشتری زیست میکنند.

صید این ماهی به گونه های مختلف است. از قلاب (به گویش محلی به قلاب نیشپیل میگویند که در واقع همان عاج فیل است چرا که شکل ظاهری قلاب مانند عاج فیل است) گرفته تا تور، کاسه و باقی ادوات صیادی.

اما گونه صیدی که در این مبحث مورد نظر است و از دیرباز هم مورد استفاده قرارگرفته همان هی بلااست. شروع فصل هی بلا را از اواسط مهر ماه شروع میشود و تا قبل از لیمر ادامه دارد. لیمر هم باد تندی است که وقوع آن را از 8 آبان تا 25 آبان تخمین می زنند و بسیار برای لنج داران خطرناک است و همیشه باد و باران و رعدو برق نیز همراه دارد.

اما هی بلا را با هیچ یک از ادوات صیادی صورت نمی گیرد و تنها کیسه ای که در گردن است که ماهی را در آن می اندازند. به همین برخی ها معتقدند که این نوع صیادی یکی از ابتدایی ترین نوع ماهی گیری است چرا که هیچ گونه ادوات صیادی در آن بکار نمی رود. زنان و دختران و دختر بچه ها برگزار کنند گان این مراسم هستند و باید بگوییم که این یک مراسم کاملا زنانه است گرچه برخی از اهالی روستا با این نظر مخالف هستند و معتقدند که پیشتر مردان و زنان با هم این مراسم را اجرا می کرده اند و بعد به یک سنت زنانه صرف رسیده است.

چگونگی مراسم هی بلا

آب در حال عقب کشیدن است و این بهترین زمان ممکن برای شروع است . دو دسته 10 یا 15 نفر از زنان ، دختران و در در مواردی دختر بچه ها رو بروی هم قرار می گیرند.هر یک از این دسته ها یک بزرگتر یا به گویش محلی سرگپتردارند که مدیریت هر دسته را عهده دارند.سرگپتر هر گروه سوای آنکه باید مدیریت داشته باشند و دسته ها را خوب حفظ کنند در چیدمان افراد دسته خود باید از کسانی بهره ببرند که چالاک باشند ودر صید بلا خیلی سریع عمل کنند. یکی از دیگر مواردی که این سرگپتر باید داشته باشد و امتیاز بزرگی هم به حساب می آید و افراد هردودسته باور قلبی به این مسئله دارند داشتن چشمانی شور است و برای این کار خود نیز دلیل دارند چرا که وقتی که دسته حریف در صید بلا نسبت به رقیب جلو میزنند این وظیفه سرگپتر گروه هست که با تعریف و تمجید از افراد دسته مقابل حریف خود را چشم بزند و باعث شود که رقیب خود ماهی کمتری نصیبش شود.

در این مورد یکی از اهالی روستا خاطره ای تعریف میکند : در حین هی بلا بودیم که یکی از افراد ماهی بزرگی به نام سیسگ یا همان زمین کن صید میکند و باعث تجب همگان میشود و در همین وقت سرگپتر دسته حریف روبه ان نفر می کند و میگوید که : تو که قاتق خودت را گرفتی ،دیگر چه نیازی داری برو خانه؛دیگر چرا هی بلا میکنی. هنوز حرف سرگپتر گروه تمام نشده بود که شخصی که ماهی بزرگ گرفته بود از حال رفت وبی هوش روی آب افتاد و ماهی بزری را که گرفته بود توی آب ولو شد و رفت. همه آمدند واورا به ساحل بردند و دیدند که خار بزرگ یک سفره ماهی در پایش فرورفته واو راهی بهداری روستا کردند.

هر دو گروه آماده میشوند . آب در حال عقب کشیدن است و هردودسته روبروی هم قرار می گیرند. تا زانو یا تا کمر هردو دسته در آب میروند. با دستور هردو گروه هماهنگ با هم شروع میکنند. دسته ها دست میزنند و میخوانند : هی بلا ، هی بلا .... بیو بالا بیو بالا . تو که زهرت نمیشه .... بیو بالا هی بلا

این اشعار را تکرار میکنند و هر دو دسته به هم نزدیک میشوند. آنها باید ریتم را رعایت کنند . ریتم دست و پایشان. چون با پای خود که هماهنگ با هم باید به زیر خاک بزنند تا ماهی بلا از سطح خاک به بالای آب بیاید. آنان همچنان که دست میزنند وپای خود را زیر خاک میکنند آب را نیز به هوا می پاشند.ازدور منظره ای زیبا و چشم نواز پدید میآید. آنان که در ساحل نشته و در کار تماشایند گروهی از مرواریدهای آب میبینند که به هوا رفته اند و زیر نور خورشید می درخشند.

دو دسته به هم نزدیک و نزدیکتر میشوند وتا اینکه دایره ای را تشکیل دهند. هر چه دایره هی بلا تنگ تر میشود دست زدنها و پای کوبیدنها شدت بیشتری به خود میگیرد و همچنان باید ریتم رارعایت کنند تا دایره صید هی بلا آرام آرام ماهی ها را محاصره کنند. ماهی بلا دیگر به خوبی از سطح آب به بالا آمده و سرگپتر هردو دسته با اشاراتی به افراد خود می فهمانند که وقت صید بلا فرا رسیده است . اعضای هردوگروه با چالاکی خاصی ماهی ها را میگیرند و به کیسه ای که در گردن آویخته اند می ریزند ، کیسه ای که در گردن هر یک از افراد است آنقدر باید بزرگ باشد که وقتی ماهی تقلای آزادی میکند از سر کیسه به بیرون نپرد. دسته ها بعد اینکه ماهی ها را گرفتند دوباره باز میشوند و در جای دیگر این عمل را تکرار مکینند.

کودکان پسردرساحل تماشا میکننداما بیکار نیستند.آنها به جرم اینکه پسر هستند نمی توانند دراین مراسم شرکت کنند و پس گردنی هایی ونیشگونهایی ازخواهر بزرگتر ودهن کجی های خواهر کوچکتر از اینکه او در این مراسم هست و تو نیستی ،آنها را به این فکر واداشته که تکه آینه کوچکی را با خود به ساحل آورده و نور خورشیذ را به چشم برگزارکنند گان این مراسم می تابانند تا اندکی تلافی باشد برای آن همه شوق رفتن باشد به هی بلا که نگذاشته اند.

هر دو دسته به ساحل باز میگردند و جدا از هم قرار میگیرند. هریک چاله ای را میکنند ، برای آنکه ماهی را در آن بریزند وشمارش کنند ، برای پیروزی دسته ای بر دسته دیگر. یکی از نفراتی که در ساحل نشسته است داوری را برعهده میگیرد. هریک بلاهایی را که صید کرده درون چاله ریخته و نفر برگزیده هر دسته را مشخص میکنند. بعد اینکه نفر برگزیده مشخص شد جمع کلی چاله های بلاها را شمارش کرده ، داورگروه پیروز را مشخص میکند. دسته پیروز دست میزنند وپای میکوبند و شعر میخوانند و جالب آنجاست که دسته بازنده نیز در دست زدن و پایکوبیدن گروه پیروز شریک میشود ،اما شعر نمی خوانند. جشن گروه پیروز تمام میشود و سرگپتر گروه ها بهم می پیوندند و همگی باهم شعر میخوانند و به سوی روستا حرکت میکنند. کودکانی که لب ساحل نور آینه به چشم افراد میانداختند هم به جمع ملحق میشوند هلهله کنان و شادی کنان میخوانند که : هی بلا ... هی بلا ... بیو بالا بیوبالا.. تو که زهرت نمیشه ... بیو بالا هی بلا ... هرچی بلا بی گرتمو ... دختکو بلا توبتت گیر نکو...هی بلا هی بلا

کودکان نسلها ،جای بازی این جاست

 

مدتی هست که هریک از روستاها و بنادر ساحلی بوشهر دارای پارک بازی شده اند. کار بسیار خوب و پسندیده ای است. هریک از روستاها جای مشخصی را برای این محل تفریح مشخص کرده اند و چه بسا شور و شوق کودکانه که عصر و شب را در این مکان میگذرانند بسیار مایه ی مسرت و شادمانی است .

نسل ها هریک بازی هایی دارند . مثلا همین پارک بوالخیر 15 سال پیش یا شاید بیشتر جای آن خور آبی بود

که به خور حاج آقا میگفتند. خور برکه ای بود چسپیده به دریا که معمولا با بالا آمدن آب پر میشد وجایی بود برای بازی یا بهتر بگویم جایی بود برای زندگی چرا که ما تمام وقت آنجا بودیم . جایی بود برای بازی بچه ها اما نه از جنس سرسره و تاب و الاکلنگ ، بلکه از قایق هایی که با قوطی های روغن نباتی ساخته میشد و به آن جاز دله ای میگفتیم. نسلی که از ما بزرگتر بود به مراتب وضعشان از ما بهتر بود آنها جاز دله ای یا قایق کوچک نداشتند بلکه قایق بزرگتر داشتند که سه چهار نفری سوار میشدند و اگر در بین آن سه چهار نفر بزرگتر ازما خویشاوندی یا برادری بود لذت قایق سواری برای لحظه ای هرچند کوتاه نصیب ما هم میشد. این خور همواره جای بازی بچه ها بود و آن زمان که آب خور خشک میشد گل ولای آن را به سرو صورت خود میکشیدیم و از این راه دخترکان هم سن وسال خود که برای آب تنی به دریا آمده بودند را میترساندیم که در واقع با این کار میخواستیم خود را به آنها نزدیک کنیم و راهی بهتر از این نمیدانستیم گرچه بدترین شیوه ممکن را اتخاذ میکردیم.

اما امروز جای خور صدای شادی بچه هایی ست که دست مادران خود را گرفته اند و پایشان پتی وبرهنه نیست و هر روز حمام میروند و چندین دست لباس دارند. بعضی از بچه های امروز نوع گویششان فرق میکند کلمات را آنگونه که والدین میخواهد ادا میکنند و به مادرشان مامان میگویند نه (دی).موهای این بچه ها تمیز وشانه شده است و کمتر سری را میبینیم که کچل شده باشد. دسته ای از این بچه ها که 10 -11 ساله هستند گوشه ای از پارک فرشی را پهن کرده و چهار نفرنشسته اند و حکم زندگی خویش را میخوانند با دل و گشنیز و پیک. آنها به خود میگویند مابزرگ شده ایم و کمتر سوار تاب(هی لو)میشوند ،موهایشان ژل زده و آهنگهایی از جنس زمانه خویش از گوشی های همراهشان به گوش میرسد. اما دوران ما ورق بازی از گناهان بزرگ محسوب میشد و هرکس میخواست مدعی خلاف بودن کند جایی را برای ورق یا همان پته بازی فراهم میکرد. اگر مادری ورق در دستت میدید فریاد میزد که پسر دستت را بشور نجس شده یا بقول خودش (حل و حرومی).

نسل امروز تابستان به شیراز و مشهد و جاهای دیگر میرود .ما تابستانهای خود اگر به شیرازمیرفتیم یا برای ختنه  بود یا برای دکتر که سنگ کلیه و لوزه دردی که در گلو احساس میشد میرفتیم ، گرچه بودند کسانی که برای تفریح میرفتند اما تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نبود.

دریا بود و دریا و دریا آخرین جایی برای تفریح آن . ماهیگیری در ظهر تابستان ، جمع کردن روبیان (امرو) در چم ، با خالی رفتن آب جای برای فوتبال ساحلی و هیچ نمی ترسیدیم که پوستمان برنزه شود. ابروها و مژه ها معمولا زرد وآفتاب خورده نماد کامل یک پسر روستایی ساحلی. هروقت که بی اجازه میرفتیم دریا ،میماندیم تا لباسهای مان خشک میشد آنوقت بر میگشتیم گرچه مادرمان زیرک تر از این حرفها بود و با زبان زدن به انگشتش و کشیدن به پوست سوخته ما مزه شور آب در یا میچشید و پس گردنی و نهاری (چاس) که ته مانده اش به ما میرسید.

شعری از سهراب است که میگوید:

     ظهر تابستان است

 سایه ها میدانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن وپاک

کودکان احساس جای بازی این جاست.

من کودکان نسلها را جای کودکان احساس گذاشتم که امید وارم روح سهراب از من نرنجد.

گذشته های دور(عاشقانه های کودکی )

این چند روزها آسمان بوشهر سخت بارانی بود . طبق معمول داشتم دکه به دکه دنبال نسخه جدید ماهنامه فیلم میگشتم. باران آرام آرام نم نم میبارید و من چنان غرق دنیای فیلم بودم که فکر میکردم یا جین کلی در آواز در باران هستم یا همفری بوگارت در نمایی که در ایستگاه قطار نامه نا امید کننده اینگرید بدستش میرسد. غرق این خیلات موهوم بودم که کسی گفت:« لوسیان.» لوسیان قهرمان فیلم کارتونی بود که سالها پیش میگذاشت و من آن کارتون را خیلی دوست داشتم. کارتونی به نام بچه های کوه آلپ

برگشتم و زنی جوان که دست بچه ای در دستش بود توی چشمام زل زده بود. گفتم : با من بودید خانم؟  گفت : آره آقای لوسیان که الان دیگه خیلی بزرگ شده. گیج بودم و نمی فهمیدم چی میگفت. چهره زن جوان که چتری مشکی روی صورتش سایه انداخته بود و لبخندی عجیب بر لب داشت و کودکی معصوم که اون نیز چون دختر جوان به من زل زده بود چیز هایی خاکستری به یادم می آورد . باران آرام میبارید و من که چتر نداشتم آنچنان غرق این پندار بودم که تمام لباسهایم خیس شده بود . زن جوان گفت: بیا این چتر را بگیرین خیس شدین. دستپاچه گفتم: اره بارون قشنگی.زن نگاهی به قطره های باران انداخت و اهی کشید و گفت: همیشه از بارون خوشت میومد. دیگه داشت اعصابم به هم می ریخت .گفتم : شما از چی حرف میزنین. گفت: بیا بریم توی استگاه اتوبوسها کمتر خیس میشی .تا ایستگاه اتوبوسها چند متر بیشتر نبود و وقتی باهم راه میرفتیم گفت: لوسیان تو چیزی یادت نمیاد؟ روی صندلی های ایستگاه لم دادم و نفسی عمیق کشیدم و باران را نگاه میکردم. تصویرهایی مه آلود به ذهنم آمدند.چیزهایی شبیه یک خواب. گفتم: کلاس چهارم ابتدایی بودم که یه روز صبح بارانی مادرم مرا برای خرید نان تنوری فرستاد. صف نان شلوغ بود و تو هم بودی . تو چتر داشتی ولی من چتر نداشتم و نمی دانم چه احساسی داشتی که به کنارم آمدی وطوری که کسی نفهمد چترت را طوری گرفتی که من خیس نشوم.و همان روز تو نان (گرده) گیرت نیامد و من نانهای خود را به تو بخشیدم و هیچ به یک فصل کتک مرتب از مادرم فکر نکردم وجانانه آن کتک را خوردم وصبحانه را چای خالی بدون نان .از همان روز بود که عشق زیبای کودکی ما متولد شد. تو پدرت توی پاسگاه روستای ما گروهبان بود و همه از او حساب میبردند. و یادت میاید چند بار بهت گفتم که کلت پدرت را یواشکی بردار و ترسیدی. و من خیلی از حرفهایت را نمی فهمیدم و به حرف زدن من همیشه می خندیدی. و هیچ وقت آن شب که با مادرت آمدی خانه ما یادم نمیرود که من ساعت را یک ساعت عقب آوردم و تو آن شب بیشتر ماندی. تابستان به شهر خودتان رفتی و وقتی برگشتی کلی عکسهای کارتونهای آن سالها را  برایم آوردی که در میان آنها تو گفتی این تو هستی و عکس لوسیان ( بچه های کوه آلپ) را نشانم دادی.و آز آن روز به بعد تو به من میگفتی لوسیان. تابستان دیگر آمد و تو این بار رفتی و دیگر نیامدی و پدرت دیگر به بوشهر منتقل شده بود و اگرچه روستای ما با بوشهر فاصله ای نداشت آما برای من هزاران فرسنگ بود و من دیگر تو را ندیدم . و بعد از تو همه در مدرسه مرا مسخره میکردند و با هم فریاد میزدند: رویا دیگه رفته، رویا دیگه رفته .  کلمات آخر را با بغض ادا میکردم و غرور کاذب همیشگی نگذاشت بغضم را بیرون بریزم. روبه رویا کردم وگفتم :اما تو بگو از خودت رویا، رویایی که همیشه برایم یک رویا ماند.

او گفت:  حالا دو سال عروسی کردم و اینم بچمه . خوب امروز وقتتو ن را گرفتم ، من باید یواش یواش برم . »

بغضی عجیب گلویم را گرفت و هیچ نتوانستم بگویم.

به بچه اش گفت: علی جون با عمو علی خدا حافظی کن. پسرک دستانش را کودکانه بای بای کرد و آرام آرام در میان قطره های باران بار دیگر گم شدند.

یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور

                      اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور

روزی که تو را دیدم موهاتو بافته بودی

                       با گل سفید یاس گلو بند ساخته بودی

بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم

                      از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم

چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت

                              تا یه چشم بهم زدیم روز و هفته ها گذشت

یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم

                     سال بعد از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم

شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقه ها

 

                        شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخه ها