شعر طنزی از دوستی به نام محمد که از این حقیر خواسته بود تا آن را در وبم بگذارم. 



گاو ما در صف شیر آمد و ماما می کرد
«وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد»
عارفی پیر شد و مایو ی گلدارش را
«طلب از گمشدگان لب دریا می کرد»
«مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش»
دوش را در دهنم کرد و تماشا می کرد
شیخ ما گفت نباید که خطایی بکنی
گرچه می گفت نباید، خودش اما می کرد
گشت ارشاد چرا بین هزاران مانکن
عمه ی پیر تو را هر دفعه پیدا می کرد
آن که هم می زد و بویی همه جا می پیچید
«جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد»
«بی دلی در همه احوال خدا با او بود»
ناگهان گفت خداحافظ و از اینجا رفت!

نظرات 2 + ارسال نظر
خلیلی یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ

شعر جالبی بود شاید هم واقعیت جامعه ما !!!!!
مرسی

محمد خلیلی دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ

سلام اقا علی.به نظروم شعرکو خیلی سانسورت کرده به.ولی شعر جالبین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد