میلاد شاعر آب و آینه



خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد. مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت

به مناسبت میلاد شاعر آب و آینه: سهراب همیشه سپهری

ازصفحه فیسبوک سهراب سپهری
نظرات 4 + ارسال نظر
محمد خلیلی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ

بسیار زیبا بود علی جان..ممنون از مطالب زیبا و پر از احساست...

Yousef یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ق.ظ

....من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سوپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم بونجه را می فهمید
درچراگاه نصیحت گاوی را دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطا به گل سوسن می گفت: "شما"
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سربالین فقیهی نومید
کوزه ای دیدم
لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشاء بود
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تمنایاهو
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد
و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت....

فلانی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ

دیرگاهیست ک چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لبست
جنبشی نیست دراین خاموشی
دستها وپاها در قیر شب است سهراب سپهری (الحق
ک از جنس اسمان بود)



ممنون اقای محمدی

خانوم خانوما جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

سهراب قایق دیگر سودی ندارد باید چاره ای اندیشید باید کشتی ساخت دل را چون کشتی دریا زد ورفت باید رفت از این خاکی که عصاره ای از ان در ما نیست باید رفت ورای این سرزمین جایکه نه از بیشانی بینه بسته خبریست ونه از عمامه های رنگارنگ نه دروغ زیباست ونه شعار شعور نه عشق ریااست ونه ریا عشق.سهراب شاید اگر بودی نه میخکی در دست داشتی ونه کاجی که کلاغی را دهی شاید اگر بودی اشتی اشنا دوست را ازشعرت خط میزدی ولی .......... خوش بحالت نیستی

زیبا نوشتید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد