عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینما



 

 

در بخش هر هفته یک فیلم خوب فیلم عاشقانه وکلاسیک تاریخ سینما شاهکار مایکل کورتیس که بقولی مستحب موکد است که این اثر زیبا را دید.

دیالوگهایی که بین بازیگران اصلی این فیلم رد وبدل میشود پس از هفتاد سال همواره جذاب وشنیدنی هستند و ماندگار . اما کازابلانکا تنها یک نامه عاشقانه به سینما نیست؛ ادغام موضوع جنگ و عشق یکی از تلخ ترین و در عین حال زیباترین ویژگی هایی است که در کازابلانکا به چشم می خورد.برخی آن را بهترین فیلمی می‌دانند که تاکنون در سیستم استودیویی هالیوود ساخته شده‌است. کازابلانکا بارها و در نظرسنجی‌های گوناگون بهترین فیلم عاشقانهٔ تاریخ سینما شناخته شده‌است.

 

 

کارگردان :  مایکل کورتیز
فیلمنامه : جولیوس اپستین، کاسی رابینسن، هاوارد کوچ، فیلیپ اپستین
بازیگران : همفری بوگارت، اینگرید برگمن، پل هنریدس، کلاد رینس، کنراد ویت، گرین استریت، پیتر لوری، دالی ویلسون، جوی پیج
فیلمبردار: آرتور ادسون
محصول آمریکا / 1943 / 102 دفقیقه

 

------------------------------

 

قسمتی را از سایت شاهکار فیلم گرفته ام

 


از چی بگم ؟

عزیزی در بخش نظرات نظرخیلی پرشروشوری گذاشته بود و به این حقیر تاخته بود البته با تمام ابزار توهین و تهمت ، که چرا شما همه مسائل را سیاسی و سیاه می بینید. نتوانستم منتشر کنم چرا که وقتی انتقاد با توهین همراه شود آن دیگر انتقاد نیست مثل کسی می ماند که در کوچه بایستد و ناسزا نثارت کند.

میخواهم به این دوست عزیز که ادبیات گفتاری اش هم چاله میدانی است و بند تنبانی، چیزی که در این سالها به یمن ادبیات خوب سیاسی که داریم باب شده است!

بگذار بگویم که ای کاش همه چیز سیاسی نبود . هر انتقادی مکینیم میگویند سیاسی است . از فوتبال کشور بحث میشود میگویند بحث سیاسی نکنید. از اقتصاد و ته لنجی و گمرک حرف به میان می آید میگویند سیاسی است . از مسکن مهر و آجر و میله گرد حرف میزنیم میگویند سیاسی است. از برنامه های صدا وسیما حرف میزنیم میگویند نگو. از نان بد کیفیت این روزها و گران شکوه میکنیم میگویند نگو. از علی کریمی میگوئیم که میخواهند اخراجش کنند باز هم میگویند نگو . از چی بگم؟ بخدا از کجا بنالیم ، آرزویمان این است که یک نقطه سفید ببینیم . شما دوستان اگر میبینید به ما هم بگوئید. از این میترسم که اگر فردا رفتیم ماهیگیری و طبق معمول هیچ هم نگرفتیم بگویند سیاسی است هیچی نگو .

مدرسه شروع شده ، عزیزی تعریف میکرد بچه کلاس اولی ام را بردم و ذوق زده بودم .به مدیر گفتم شیرینی چه بیاورم؛ میوه یا شیرینی. مدیر همانطور که سرش پایین بود گفت : ممنون آقا. اگر میشود بجای شیرینی و میوه یک بسته برگ A4ممنونتان میشویم.

ما ایرانی ها و افغانها و کلا تمامی جوامعی که سالها در کشورشان جنگ و کشمکش سیاسی است اوضاعمان همین است.

الان هم دغدغه مردم این است که دلار بالا میرود . این هم سیاسی نیست. ؟

از چی بگم . ؟ از چی ؟

دبستان من ، گلستان من

چند روز پیش وقتی یکی از بچه های دبستانی را دیدم خواستم که کتابهایش را ببینم که تا چه اندازه فرق کرده است. لباسهای پسرک نو  بود و هنوز مانده بود که گرد کهنگی روی آن بنشیند. کفشها تمیز ، پیرهنش هنوز تای نو بودن را داشت و شلوارش هم آبی بود و آسمانی مثل قلبش. کیف مدرسه ای او مال پارسال بود با این حال تمیز مانده بود. گفتم : کتاب فارسی ات را بده می خواهم ببینم. او خاضعانه کیفش را جلویم گذاشت یعنی خود هر کاری میخواهی انجام بده.


در کیف را باز کردم و دنبال کتاب فارسی اش میگشتم . پیدا نمیکردم. مجبور شدم سرم را توی کیفش کنم تا در آن فضای تاریک فارسی اش را پیدا کنم ، اما نمیدانید کیف چه بویی داشت، مرا با خود برد که برد. بوی کتابهای نو، گرده هایی که توی کیفش بارها آمده بودند و رفته بودند ، بوی سیب و پاکن و هزار بوی خاطره انگیز که آدمی اگر بویی برایش خاطره انگیز باشد اینگونه با هیچ عطر و ادکلن چانل و دیور و جورجیو ارمانی هم عوض نمیکند .همینطور که سرم توی کیفش بود با دست زد پشت گردنم به آرامی گفت: تو حالت خشن ؟ نه سرت گیر کرده باشه توی کیف؟

با خود فکر کردم تا لحضاتی سرم را توی کیف نگه داشته بودم ، حالا خوب بود موهایم چون سابق بلند نبود والا کُلکهایم پشت زیپ کیف گیر میکرد .

کتاب فارسی اش را باز کردم ، دوم دبستان ، انبوهی از تغییر . به پسرک گفتم مدرسه دوست داری ؟ با سر جواب مثبت داد اما معلوم بود دل خوشی هم نداشت . ولی کیفیت آموزش امروز نسبت به دیروز به نظر دوستان چگونه است؟ از نظر این حقیر که این عینک بد بینی ام را همیشه به چشم دارم خیلی افت داشته است .البته دلیل هایی  هم دارد که دوستان می توانند بهتر مرا راهنمایی کنند چرا که در بین مخاطبین وبلاگ افرادی هم هستند که به شغل شریف معلمی مشغولند و قاعدتا انها بهتر از ما می توانند این مسئله را درک کنند. بعضی دوستان نیز خود برادر یا خواهری دارند که بتوانند این موضوع را بشکافند و تحلیل کنند.

دبستان من ، گلستان من

چند روز پیش وقتی یکی از بچه های دبستانی را دیدم خواستم که کتابهایش را ببینم که تا چه اندازه فرق کرده است. لباسهای پسرک نو  بود و هنوز مانده بود که گرد کهنگی روی آن بنشیند. کفشها تمیز ، پیرهنش هنوز تای نو بودن را داشت و شلوارش هم آبی بود و آسمانی مثل قلبش. کیف مدرسه ای او مال پارسال بود با این حال تمیز مانده بود. گفتم : کتاب فارسی ات را بده می خواهم ببینم. او خاضعانه کیفش را جلویم گذاشت یعنی خود هر کاری میخواهی انجام بده.


در کیف را باز کردم و دنبال کتاب فارسی اش میگشتم . پیدا نمیکردم. مجبور شدم سرم را توی کیفش کنم تا در آن فضای تاریک فارسی اش را پیدا کنم ، اما نمیدانید کیف چه بویی داشت، مرا با خود برد که برد. بوی کتابهای نو، گرده هایی که توی کیفش بارها آمده بودند و رفته بودند ، بوی سیب و پاکن و هزار بوی خاطره انگیز که آدمی اگر بویی برایش خاطره انگیز باشد اینگونه با هیچ عطر و ادکلن چانل و دیور و جورجیو ارمانی هم عوض نمیکند .همینطور که سرم توی کیفش بود با دست زد پشت گردنم به آرامی گفت: تو حالت خشن ؟ نه سرت گیر کرده باشه توی کیف؟

با خود فکر کردم تا لحضاتی سرم را توی کیف نگه داشته بودم ، حالا خوب بود موهایم چون سابق بلند نبود والا کُلکهایم پشت زیپ کیف گیر میکرد .

کتاب فارسی اش را باز کردم ، دوم دبستان ، انبوهی از تغییر . به پسرک گفتم مدرسه دوست داری ؟ با سر جواب مثبت داد اما معلوم بود دل خوشی هم نداشت . ولی کیفیت آموزش امروز نسبت به دیروز به نظر دوستان چگونه است؟ از نظر این حقیر که این عینک بد بینی ام را همیشه به چشم دارم خیلی افت داشته است .البته دلیل هایی  هم دارد که دوستان می توانند بهتر مرا راهنمایی کنند چرا که در بین مخاطبین وبلاگ افرادی هم هستند که به شغل شریف معلمی مشغولند و قاعدتا انها بهتر از ما می توانند این مسئله را درک کنند. بعضی دوستان نیز خود برادر یا خواهری دارند که بتوانند این موضوع را بشکافند و تحلیل کنند.

هر خانه ، یک همسایه

چند روز دیگر در بوق و کرنا میکنند که آی جشن نیکوکاری ، وای همنوعی و بشر دوستی. کار پسندیده ای است. نفس کار خوب است . اما ما که در روستاهای خود در یک فضای کوچک زندگی میکنیم و میدانیم که همسایه مان دست به دهانش نمیرسد چه خوب که اگر بخواهیم در این جشنهای دهان پرکن شر کت کنیم بیاییم و همان یک عدد کفش و شاید یک کیف و اگر وضعمان چون خیلی ها ناچاک هست یک عدد جعبه ی مداد رنگی را بخریم و  به کودکی معصوم که از این دنیای کثیف آدم بزرگها بی خبر است هدیه دهیم بدون آنکه بداند و بفهمد. وقتی ما یک کفش را به یک کودک هدیه میدهیم آنگاه است که شاید احساس حقارت کمتری کند در بین دوستان دیگرش. همه ما مردم روستای خود را کم و بیش میشناسیم پس چرا این هدیه ی کوچک اما بزرگ برای آن کودک را به همین همسایه مان ندهیم. شعار نیست واقعیتی است که همه با پوست و استخوان آن را لمس کرده ایم و این غم نان بخصوص در شرایط فعلی چنان فشاری را آورده است که خیلی ها را از درون  و برون شکسته است. پس راه دوری نرویم و هر کس به وسعت مالی اش میشود یک مداد را هم عاشقانه و از سر مهر به کودکی ببخشد و شادی دل یک کودک  بزرگ است و بی آلایش.

سنگ خارا

در این بخش از ترانه های ماندگار صدایی جاودانه ی بانو مرضیه با آهنگسازی استاد تجویدی و شعر معینی کرمانشاهی چنان دست به دست هم میدهند که در خاطره ها می ماند. صداهایی به وسعت خاطره.


شاعر : معینی کرمانشاهی


آهنگساز: استاد تجویدی


خواننده : بانو مرضیه


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
                                     سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
            مو به مو دارم سخنها         نکته‌ها از انجمنها
            بشنو ای سنگ بیابان         بشنوید ای باد و باران
            با شما همرازم اکنون         با شما دمسازم اکنون
                                  ....................
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
                                     سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
            مو به مو دارم سخنها         نکته‌ها از انجمنها
            بشنو ای سنگ بیابان         بشنوید ای باد و باران
            با شما همرازم اکنون         با شما دمسازم اکنون
                                  ....................
       شمع خود سوزی چو من         در میان انجمن
             گاهی اگر آهی کشد         دلها بسوزد
             گاهی اگر آهی کشد         دلها بسوزد
                                  ....................
        یک چنین آتش به‌جان         مصلحت باشد همان
          با عشق خود تنها شود         تنها بسوزد
          با عشق خود تنها شود         تنها بسوزد
                                  ....................
           من یکی مجنون دیگر        در پی لیلای خویشم
           عاشق این شور و حال        عشق بی‌پروای خویشم
                                  ....................
           تا به سویش ره سپارم         سر ز مستی برندارم
     من پریشان حال و دلخوش        با همین دنیای خویشم
                                  ....................
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
                                     سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
            مو به مو دارم سخنها         نکته‌ها از انجمنها
            بشنو ای سنگ بیابان         بشنوید ای باد و باران
            با شما همرازم اکنون         با شما دمسازم اکنون



http://www.4shared.com/file/50364452/bdca1fd/SANG_KHARA.html?dirPwdVerified=7815fb97


-------------------------------------------------------------------------------


متن شعر را از سایت کیانا وحدتی گرفته ام.