آن روزها

 


من یک دبستانم. یک دبستان قدیمی که دیگر متروک شده ام و جز قیل و قال کودکانی چند دیگر چیزی نمی بینم. کودکانی که بعد از بازی شیشه های در و پنجره تنم را میشکنند و قهقهه زنان مرا ترک میکنند تا روزدیگر و بازی دیگر. به همین چند کودک گستاخ بازیگوش هم قانعم .یاد روزهای پرشرو شور دیروزم می افتم که ناظم بود وترکه ای سبز ، معلم و مدیر با چهره هایی اتو کرده و خشک و کودکانی که همه شور بودند و عشق با وجود نگاه های تند بی رحم معلم و مدیر. حالا چند سالی میشود که مرا تخلیه کرده اند و تمام میز و نیمکتم را برده اند مدرسه بغلی. چرا که نوساز است و مدرن و همین حکایت زندگی امروز است دیگر نو که آمد به بازار کهنه با تمام وجودش دل آزار میشود. گهگاهی بچه های دیروز که امروز پدر شده اند و برخی پدر بزرگ از کنارم رد میشوند و انگار که نه همین عباس کوچولوی دیروز بود که روز اول دبستانش چقدر خجول بود کمرو ، بی اعتنا از کنارم میگذرد بدون هیچ نگاهی و هیچ خاطره ای . دلم میگیرد که چقدر انسانها زود بزرگ میشوند و خانه دوم خود خانه ای که تمام دوستی ها و عشق های دوران کودکی از همین جا جان تازه ای گرفت جوانه زد و انگار نه انگار. سمت راستم قبرستان است .جایگاه تلخی که گهگاهی بعضی از بچه ها را میبینم که آرام در گور میخوابند و باز منم و اندوه خاطرات دیرزوم با بچه ها و دردا که این چشم انداز هرروز صبح جلوی چشمانم است تا همیشه . اینجاو آنجا شنیده ام که گویا قرار است مرا از بین ببرند وکلا محوطه ام بشود قبرستان و ای کاش این شایعه درحد حرف بماند  که اصلا آن روز را انتظار نمیکشم از بس که تلخ است و بی مهر.





یادم هست روزگارانی که باران می آمد چقدر قیل و قال بود برای رفتن به خانه . باران نوید تعطیلی بود و بازی بعد از باران ، حال این بازی یا جمع کردم کنار بود ،یا سر خوردن روی سطح صاف گلی که اسکی بچه ها بود. چند روز پیش مدیر مدرسه آمد آنجا ، چقدر فرتوت شده بود و پیر ،مثل سابق چالاک نبود و جسور،آرام چرخی زد پشت کلاسها سرکی کشید و یک لحظه خیال کردم که حتما نظافت بچه هارا نظارت میکند ،اما او دنبال خاطرات مه گرفته دیروزش میگشت چون من .به دیوار تنم تکیه داد و آهی کشید وبا دستهایش بدنم را نوازش میکرد .چقدر ملکوتی بود این نوازش و من در ابرهای کودکی سیر میکردم که یکباره باران باریدن گرفت و مدیر دیروز آمد در راهرو.در راهرو که ایستاده بود جز دروازه خالی گل چیزی نبود جز بارانی که یکریز میبارید .فکر کردم و خیال که آسمان و باران به حال مادونفر گریه میکند یا شاید هم اشک شوقی بود که ما دوباره در کنار یکدیگر ایستاده ایم و شاید وقتی دیگر. مدیر به کنار زنگ مدرسه آمد و نگاهی به این زنگ کرد و زنگهایی که به صدا درآمدند و زنگهایی که برای انسانها به صدا در می آیند امروز و یا فردا. کلوخ سنگی برداشت و پرتاب کرد به سوی زنگ ، اما زنگ هم گویا قدرت دیروز را نداشت جز صدای لرزان و ضعیف. او هم چون من و مدیر خسته بود خسته از همه چیزو همه کس. خسته از فراموشی ، خسته از یک دنیا آه و افسوس. بعضی وقتها البته می آیند کسانی از بچه های دیروز و گشتی هم میزنند اما احساس میکنم که با خلوص دل و عشق نیست بیشتر یک ادای کلیشه ای هست که بعضی وقتها مد میشود امیدوارم این احساس به من دروغ بگوید واینگونه نباشد .

باد گهگاهی به خانه ی دلم می آید بادهای موسمی که سالی یکبار می آیند ، گهگاهی هم تحفه ای با خود می آورند ، مثلا باد شمال سردی که بعد از باران معمولا می آید کاغذ پاره ای را از دفتر شعر فروغ برایم به ارمغان آورد اما بسیار تلخ، چرا که این تکه از کاغذ پاره دفتر شعر فروغ شعری داشت که دلم را به در آورد. شعر آن روزها بود قسمتی از شعر و حدیث من و آدمهای روزگاردیروز و امروز


 


آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک


آن  بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 


لازم به یاد آوری است که عکس قدیمی این مطلب توسط محمد خلیلی علی حاج عبدالرضا گرفته شده آنگونه که این جانب پرسیده ام.

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد خلیلی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

این مدرسه برای خاطره هایمان همیشه بوی تازگی میدهد.از کلاسهای تنگ و پنجره های بزرگش گرفته تا ابنبار و زمین اسفالت شده اش.یاد درختان سبزش بخیر.یاد فراش مدرسه با دکه بیسکویت فروشی اش بخیر.یاد کاسه های نخود گرم هم بخیر.چه لذتی داشت کلوچه و بیسکویت های تغذیه بچه ها.کودکان دیروز و پدران امروز شاید شیشه خاطراتشان مه گرفه باشد ولی گرمی اون روزها به سادگی و با نیم نگاهی میتواند شفافیت را به این خاطره ها برگرداند.ممنون از این احساس لطیف و یاداشت دلنوازتان اقای محمدی.

محمد یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ

مثل همیشه عالی بود

هوشنگ دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:09 ب.ظ

زیبا بود.

مهدی رستمی سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ

درود.
زیبا بود و لبریز از احساس.

xman شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:29 ق.ظ

kheyli theme ghamgini dasht.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد