رویای کوچک یک کارمند

صبح آفتاب نزده نمازش را خواند ، ماشین فلیپس صورت تراشی اش را یک بار دیگر مثل هر روز به موهای کوچک صورتش کشید . صبحانه اش را که خورد کراوات قرمزش را بست ،کت سورمه ایش را پوشید و راهی دبستان شد. در کافی نت مدرسه فیسبوک و توئیترش را چک کرد و بعد جی میلش را دوباره بررسی کرد به امید ایمیلی تازه. سرگرم اینترنت بود که آقای مدیر صدایش کرد و اورا فرا خواند برای کلاس. مدیر با گشاده رویی دستی بر شانه معلم کشید و گفت : درس موسیقی و هنر هم برای بچه ها تقریبا داره اجباری میشه . البته بذار بچه ها خودشون انتخاب کنن.معلم روبه مدیر با لبخند گفت : حتما. آخر بین بچه ها کسانی هستند که هم موسیقی دوست دارند و هم قران ، باید یه جوری همشون را دور هم جمع کرد.

ساعت 12/15 که شد نماز خانه با رایحه خوش هرکسی را برای اقامه نماز فرا میخواند. هرکس دوست داشت و دلش میخواست بدون هیچ چشمداشتی نمازش را میخواند و اصلا نیازی نبود که خودنمایی کنی که حتما آقای مدیر شما را ببیند. معلم موسیقی کیف سازش را کنار سجاده اش گذاشته بود و چنان غرق نماز بود که آفتاب تندی که از پنجره به صورتش میتابید را ازیاد برده بود.


از مدرسه که برگشت زنگ در حیاط را نزده بود که دختر کوچکش دررا با لبخندی کودکانه به رویش باز کرد. وارد خانه که شد همسرش گفت :از اداره تماس گرفته اند و برای تور مسافرتی که به اروپا برایمان رزرو کرده اند نظر شما را جویا شده اند.

معلم گفت : الان که نمیشود چرا که انتخابات ریاست جمهوری در پیش است و حتما باید در این انتخابات آزاد شرکت کنم برای پیروزی حزب جبهه ملی. البته یه کاری میکنم شاید انداختم برای بعد از انتخابات.


******

صبح با صدای حاج آقا انصاریان که ازتلویزیون پخش میشد و از برنامه های ثابت بامدادی صداوسیماست از خواب برخاست و تمامی شیرینی رویای شبانه اش خشکید و تلخید. چشمهایش را به هم مالید و آهی کشید .جلوی آینه ایستاد دستی به سروصورتش کشید و با تیغ خط ریشش را تا زیر گونه هایش آنکادر کرد آنطور که ارباب بالاسر میخواهد و پیراهن یقه اسلامی اش را محکم بست  آنگونه که داوران بابصیرت حکم کرده اندو نقابی از جنس نبودن به  چهره زد و رفت تا روزش را با آنچه نمیخواست آغاز کند .

نظرات 2 + ارسال نظر
محمود دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ب.ظ

همیشه اینگونه بوده و هست هیچکسی خودش نیست بعضیا به اجبار و بعضیا هم برای فریب دیگران ..و چه زیباست ترانه نقاب سیاوش قمشی:

ای ﺑـﺎزﻳـﮕﺮ ﮔـﺮﻳـﻪ ﻧـﻜـﻦ، ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﻣـﺜﻞ ﻫـﻤﻴﻢ

‫ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ

‫ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴـﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش

‫ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش

‫ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎی ﻣﺎﺳﺖ

‫ﮔﺮﻳﻪﻫﺎی ﭘـﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ

شرح حال اجتماع امروزماست محمود جان.

لنگوته سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ

به اداره آموزش و پرورش دلوار که میروم دوستان قدیم و همکاران امروزم را که میبینم از این همه تفاوت و تغییر تعجب میکنم ،دانستم دوستانم همانند که بودند زمانه آنها را به این روز نشانده است خود نبودن ،کاش معلم نبودم آه از این شغل و آه از این فرسودگی شغلی که دلم هم از سرزمینم میگیرد سرزمین دروغ و ریا و تظاهر.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد